فصل اول
جامعه شناسی سیاسی چیست؟
جامعه شناسی سیاسی از دو مفهوم ترکیب یافته است و تعریف آن در درجه اول مستلزم تعریف جامعه و سیاست و سپس تعریف رابطه این دو مفهوم یا پدیده با هم است. تعریف جامعه و سیاست ریشه در تاریخی به قدمت تاریخ اندیشه های اجتماعی دارد. از این رو پیدایش انسان و جامعه قبل از آنکه موضوع نحله های فلسفی باشد موضوع اسطوره ها و افسانه هایی بود که انسان را در مرکز رمز و راز هستی قرار میداد سیاست نیز چه در قالب افسانه شاه و پری و چه در قالب افسانه های پهلوانی به عنوان همزاد جوامع بشری مطرح شد.
در عین این قدمت شاید سخت ترین سؤالی که برای یک جامعه شناس مطرح باشد این است که جامعه چیست؟ همان طور که سخت ترین سؤالی که میتوان از یک سیاست شناس کرد این است که سیاست چیست؟ وقتی تعریف مفاهیم پایه تا به این حد دشوار باشد ترکیب آنها پیچیده تر و دشوارتر خواهد بود.
در مجموع می توان سه برداشت اساسی از جامعه ارائه داد که طرح هر یک از آنها جهت برداشت ما از جامعه شناسی سیاسی را نیز مشخص میکند. پیچیدگی و دشواری تعریف جامعه شناسی سیاسی زمانی آشکارتر میشود که بدانیم در تعریف سیاست نیز سه برداشت متصور است. از تضارب سه برداشت از جامعه با سه» برداشت از سیاست «نه» تعریف به دست می آید. اما از سویی این امکان نیز وجود دارد که این تعاریف با یکدیگر انطباق پذیر باشد.
قسمت اول جامعه چیست؟
این سؤال شاید بیش از آنکه جنبه جامعه شناختی داشته باشد باری فلسفی دارد. جامعه شناس موضوع مطالعه خود را مطالعه رفتار اجتماعی انسان تعاملها و سازمانهای اجتماعی قرار می دهد.
مارسل موس جامعه شناس و مردم شناس شهیر فرانسوی جامعه را این گونه تعریف می کند گروهی از انسانها که به اندازه کافی از تداوم برخوردار بوده، بتوانند شماری از زیر گروهها و چندین نسل را که به طور معمولی در یک سرزمین زندگی میکنند. گیرنده . اما جامعه شناسان کمتر در مورد ماهیت و ذات روابط اجتماعی و حتی موجودی به دربر نام «جامعه» از خود سؤال می کنند. در عین حال ابداع واژه «جامعه شناسی، به وسیله اگوست کنت (۱۷۹۸-۱۸۵۸) حکایت از آن میکند که این رشته جدید علمی نه تنها باید موضوعات و محورهای خود را مشخص سازد بلکه باید تعریف جامعی نیز از جامعه به دست دهد. تحولات مهم اجتماعی در قرون هجدهم و نوزدهم از ازدیاد بی سابقه جمعیت، جنگها و انقلابها تا تحولات ناشی از صنعت و شکل گیری اقشار جدید اجتماعی از یک سو و نظریه ها و اندیشه های جدید عصر روشنگری از سوی دیگر بستر مناسبی برای جامعه شناسی فراهم آورد. چنین بود که جامعه شناس ابتدا در واکنش به اندیشه های متافیزیک و همچنین در واکنش به نظریه های صرفاً فلسفی یک چند راه اثبات گرایی و هم زمان : با آن راه کل نگری (holisme) یا اعتقاد به کلیت تجربه ناپذیر جامعه را در پیش گرفت و سپس در نیمه دوم قرن نوزدهم اندکی به نرمی گرایید و اساس جامعه را به جای یک کل ما تقدم بر تعاملهای اجتماعی (interaction) قرار داد به این ترتیب سه نظریه اساسی در مورد جامعه به وجود آمد که به شرح هر یک می پردازیم.
جدید مربوط به قرون اولیه این عصر یعنی قرون شانزدهم و هفدهم میشود که دامنه آن تا
قرن هجدهم نیز کشیده شد. در این دوره نگرش کلی در مورد مسائل و پدیده های اجتماعی
بر نوعی الگوبرداری از پدیده های طبیعی استوار بود بر این پایه بین اجتماع انسانها و
گله های گوسفند و گرگ فرق ماهوی وجود ندارد و فرقهای غیر قابل انکاری که وجود
دارد گویا بر اثر مداخله یک عنصر ثانوی یعنی عقل بشری به وجود آمده است. انسان در
پرتو عقل تصمیم می گیرد خود را از وضع ادباری که زندگی را پر مخاطره و پررنج
می گرداند، رها سازد. زیرا اساس این زندگی که بر تفرقه انسانها استوار است حاصلی جز
جنگ در بر ندارد. جنگ جزء ذات این نوع زندگی و در اساس جزء ذات انسانهاست و
صلح برعکس فرایندی تصنعی است کتاب شهریار ماکیاول بی آنکه به طور مستقیم وارد
این مقوله شود بر پایه همین مفروضه استوار شده است اما بهتر از او هابز و شاید تمامی
اصحاب قرارداد باشند که به تبلور و تجسم این اندیشه پرداخته اند. در اساس مفروضه
ضرورت قرارداد برای زندگی اجتماعی حکایت از آن دارد که جامعه پدیده اصیل و
تعیین کننده ای نیست بلکه هستی خود را مدیون استراتژی و تصمیمی است که افراد بنابه
ضرورت اتخاذ کرده اند در نظر هابز افراد در وضعیت طبیعی مانند دانه های شن در کنار
یکدیگر چیده شده اند و هیچ پیوند طبیعی و قانونمندی بین آنها وجود ندارد. مساوات
انسانها همراه با گسیخت کاملی که بین آنها وجود دارد باعث ترس آنها از یکدیگر شده و
جنگ را در پی می آورد؛ زیرا هر انسانی برای انسان دیگر به منزله گرگی برای گرگ دیگر
است. ترس و عشق دو انگیزه اساسی اند که کنشهای انسان را فرماندهی می کنند. عشق به
خویش و ترس از دیگری آنچه انسان را از چنین وضعیتی وضع طبیعی خارج می کند
عقل است. همان دو انگیزه ای که موجب جنگ میشدند انسان را به سوی صلح رهنمون
می شوند. ترس از دیگری و عشق به خویشتن انسان را به این نتیجه می رساند که دست به
معامله ای نابرابر بزند و جامعه مدنی را در پناه غول دولت یا لویاتان به وجود آورد. عقل
چیزی جز محاسبه نیست و این محاسبه انسان را به چنین معامله ای وا می دارد. ناگفته
پیداست که جامعه در این گفتمان مقوله ای طبیعی و ذاتی نیست، بلکه پدیده ای است عارضی و هر آنچه پس از این شکل میگیرد از نابرابری افراد تا قانون و غیره نیز زاییده همین پدیده عرضی است. به عبارت دیگر جامعه مدنی که خود نتیجه یک محاسبه و قرارداد است، منشأ دگرگونیهای بعدی است از این رو جامعه و پدیده های آن فاقد اصالت است.
جان لاک (۱۶۳۲-۱۷۶۴) نیز از منظری دیگر همین نگرش را مطرح می سازد: «آدمی با حق آزادی کامل و حق بهره مندی از همه امتیازات قانون طبیعت زاده شده است و در این حقوق با همه آدمیان دیگر شریک و برابر است…. اما وجود و بقای اجتماع سیاسی غیر ممکن است، مگر آنکه این اجتماع همانند شخص حقیقی حق داشته باشد دارایی خود را حفظ کند و در این راه بتواند جرایم و جنایات را کیفر دهد. پس اجتماع سیاسی وقتی پدید می آید که هر یک از افراد آن از حق طبیعی خود در گذشته آن حق را در دست اجتماع گذاشته باشند….. پس اجتماع سیاسی یا مدنی تنها وقتی به وجود می آید که عده ای از آدمیان گرد هم آیند و هر یک از حقوقی که در وضع طبیعی داشته اند تا بدان قوانین طبیعت خود را اجرا کنند بگذرند و این قدرت را به دست اجتماع بسپارند. وقتی عده ای از آدمیان که در وضع طبیعی می زیسته اند گرد هم آیند و یک اجتماع تشکیل دهند و هیئت سیاسی بسازند و یک حکومت را بر خود فرمانروا سازند تشکیل اجتماع سیاسی داده اند. از این رو انسان بنا به ماهیت خود و حکم طبیعت از آزادی کامل برخوردار است و چنان است که گویی آقای مطلق شخص خویش و داراییهای خویش بوده و با بزرگ ترین اشخاص مساوی است و رعیت هیچ کس نیست اما به طور دقیق برای حفظ داراییهای خویش است که دست به تشکیل اجتماع زده و تبعیت از حکومت را بر خود هموار می سازد.
ژان ژاک روسو نیز از اصحاب قرارداد است. گر چه تفاوتهایی در نگرش او و هابز یا لاک در مورد وضعیت انسان در حالت طبیعی – قبل از ورود او به جامعه مدنی – یا در مورد
انگیزه های انسان برای ورود به جامعه مدنی وجود دارد اما در این نکته که اجتماع پدیده ای تصنعی با عارضی است یا در پی یک اقدام آگاهانه انسانی به وجود آمده است با آنها اشتراک نظر دارد. انسان وحشی یعنی انسان قبل از ورود به جامعه مدنی انسانی است تنها نجیب، اصیل و قوی که در مساوات با دیگران زندگی میکند در حالی که همین انسان در جامعه دچار هزاران مفسده و بدبختی میشود این تمدن است که وضع طبیعی را به وضع جنگ تبدیل میسازد. انگیزه انسان برای ورود به جامعه مدنی نیز نه تلاش برای حفظ داراییهایش است و نه ترس از گرسنگی بلکه انگیزه او وحدت با دیگران و مقابله با خطرهایی است که در برابر صیانت فردی آنها در حالت طبیعی به وجود می آید. بنابراین انسان برای حفظ امتیازاتی که در حالت طبیعی داشت از قبیل آزادی و مساوات به یک قرارداد تن در میدهد تا ضمن تضمین امنیت فردی برای حفظ این امتیازات به قدرت لازم دست یابد. در حالی که به نظر هابز انسان برای ورود به جامعه مدنی باید از آزادی خود چشم بپوشد.
نظریه وضعیت طبیعی با نقدهای جدی روبه رو شد. اول آنکه هیچ دوره تاریخی را نمی توان یافت که انسان در وضعیت طبیعی آن طور که هابز یا روسو و دیگران تشریح می کنند زندگی کرده باشد. دیگر آنکه نظریه های مربوط به ذات انسان اعم از اینکه این ذات جنگ طلب باشد یا نجیب و شریف اثبات شدنی نیست از همه مهم تر اینکه طرفهای قرارداد مورد نظر فیلسوفانی که به نام اصحاب قرارداد مشهورند مجهول است. اگر انسانها خود با هم قرارداد بسته باشند تا قدرت را به دیگری (لویاتان) تفویض کنند، لویاتان خود جایی در این قرارداد ندارد و اگر با خود او وارد این قرارداد شده باشند، چگونه این امر امکان پذیر است زیرا لویاتان پس از انعقاد آن قرارداد تولد پیدا می کند.
این نظریه ها که اساس آنها بر فردگرایی قرار دارد بن مایه نظریه های لیبرالیستی قرن هجدهم نیز قرار گرفت. در عین حال اندیشمندان لیبرال آزادی محض را نافی جامعه نمی دانستند، بلکه آن را جزء ذات انسان و جامعه بر می شمردند و در پی آن بودند که
آزادیهای فردی را که ریشه در قانون طبیعت دارد در هر شرایطی در جوامع امروز حفظ کنند. از آنجا که این نظریه پردازان بیشتر به اقتصاد نظر داشتند تا به جامعه و سیاست، گاه دچار تناقض گویی میشدند. چنان که جرمی بنتام (۱۷۴۸ – ۱۸۳۲) حکیم انگلیسی و مدافع اصالت فایده در جایی اجتماع را هیئتی تصنعی توصیف میکند که برای تداوم آن باید پیوسته آن را با قاشقی به هم زد و در جای دیگر فایده فردی را به این دلیل بن مایه فایده جمعی میداند که فرد ذاتاً اجتماعی است؛ و سعادت فردی او به همه تسری می یابد به همین دلیل میتوان او را مبدع یک نظریه جدید اجتماعی دانست. اما در پس استدلالهای بنتام، جیمز میل (۱۷۷۳-۱۸۳۶)، جان استوارت میل (۱۸۰۳-۱۸۷۳) و دیگر اندیشمندان این نحله می توان دریافت که اصالت با فرد است و جامعه چیزی جز جمع ساده بین افراد نیست. بنابراین تعارضی بین فرد و جمع وجود ندارد. جمع و نهادهای جمعی باید در خدمت فرد باشد و گرنه فلسفه وجودی خود را از دست میدهد. اما تفاوت اساسی که بین این اندیشمندان و اصحاب قرارداد وجود دارد در نتیجه گیری سیاسی آنهاست. دولت برآمده از قرارداد دولتی قوی و پر نقش است؛ در حالی که دولت لیبرالها دولتی ضعیف و بی نقش است. در هر صورت این نقل قولها بیشتر برای تشریح موضوع آورده شد و نه برای اثبات این نظریه که جامعه چیزی نیست مگر کنار هم چیدن افراد به صورت حسن + تقی + نقى … یا اجتماع اتفاقی آنها در اینجا باید سخنی از مکتبهای روان شناسی و حقوقی به میان آورد؛ زیرا پاره ای از حقوقدانان و روان شناسان به لحاظ روش شناسی و تأکید بر اهمیت ویژگیهای فردی در کنشهای اجتماعی اهمیت چندانی برای قوانین اجتماعی قائل نیستند. برای مثال گابریل تارد (Gabriel Tarde) (۱۹۰۴-۱۸۴۳) که هم جرم شناس بود و هم تا حدی بنیان گذار روان شناسی اجتماعی و رقیب جدی امیل دور کیم جامعه شناس کل نگر فرانسوی پدیده های اجتماعی را چیزی جز حاصل مکانیکی و بی روح کنشهای فردی و تعامل بین افراد نمیدانست از این رو در نظر او اصالت با فرد بود و جامعه برآیندی از تحرکهای فردی محسوب می شد.
ب جامعه به عنوان یک کل تجزیه ناپذیر و ما تقدم در اوایل قرن نوزدهم که
جامعه شناسی به عنوان یک رشته مشخص تعریف گردید در تعریف جامعه نیز راه اغراق پیموده شد و نظریه هایی شکل گرفت که درست نقطه مقابل نظریه های مبتنی بر قرارداد اجتماعی محسوب شدند در نگرش غالب جامعه شناسی قرن نوزدهم می توان چند شاخص را به عنوان وجه مشترک نظریه های جامعه شناسی این قرن باز یافت که به رغم اختلاف نظرهای اساسی جامعه شناسان مختلف در این قسمتها با هم اشتراک نظر دارند
یکی از این شاخصها، اصالت جامعه و طبع مدنی انسان است؛ دیگر نگرش کل نگر به جامعه یعنی جامعه یک کل تجزیه ناپذیر و مقدم بر وجود اعضای آن است. به لحاظ روش شناسی هلیسم به این معناست که تبیین یک کل را نمیتوان به تحلیل اجزاء آن تقلیل داد. به عبارت دیگر جامعه شناسی را نمیتوان به مطالعه روابط بین افراد فروکاست. سوم تاریخگرایی و باور به پیشرفت تاریخی جوامع بشر و گذار آن از مراحل مختلف ترقی و توسعه چهارم عقلانی بودن رفتارهای اجتماعی و امکان تبیین عقلایی پدیده های اجتماعی این شاخصها به همان میزان که در جامعه شناسی کنت و دور کیم یا نظریه ارگانیسیست اسپنسر به چشم می آیند شاخص جامعه شناسی مارکس هم هستند. اختلاف نظر آنها در وجوه دیگری است که به آن اشاره می کنیم.
به هر صورت اساس این نظریه ها بر این نگرش استوار است که هر چند جامعه از افراد و گروهها تشکیل میشود اما به مثابه ترکیب در علم شیمی ماهیتی جدا از اجزاء متشکله خود پیدا کرده است و کلیت متمایزی را به وجود می آورد مانند آب که از اکسیژن و ئیدروژن تشکیل شده ولی نه خواص اکسیژن را دارد و نه خواص ئیدروژن را و خود موجودی جدا از آن دوست اگوست کنت (۱۷۹۸-۱۸۵۷) نقش مهمی در شکل گیری نظریه جامعه شناسی جدید ایفا کرد نه تنها وی مبدع عنوان جامعه شناسی به جای فیزیک اجتماعی برای مطالعات اجتماعی بوده بلکه در تعیین مرزها و موضوعات این رشته نیز نقش اساسی داشت این نقش هم از برداشت او از جامعه ناشی میشد و هم از روش او در مطالعه پدیده های اجتماعی که همان روش پوزیتیویستی بود برداشت او از جامعه با برداشت ارسطو همخوانی داشت وی جامعه را پدیده ای طبیعی و خودجوش می دانست که از طبیعت انسان (مدنی الطبع) سرچشمه میگرفت از این رو تمام نظریه های مبتنی بر قرارداد
اجتماعی به نظر کنت غیر منطقی می آمد. او میگفت نه تنها حقیقت جامعه را نباید در فرد جستجو کرد، بلکه برعکس حقیقت فرد را باید در جامعه جست جامعه به مثابه کل بر فرد به مثابه جزء، تفوق و سیطره دارد. این کل پیشینی (priori ) در نظر کنت دو ویژگی اساسی دارد. یکی آنکه تابع همان قوانینی است که حاکم بر پدیده های طبیعی دیگر است، زیرا فرقی بین جامعه و پدیده های اجتماعی با پدیده های فیزیکی وجود ندارد؛ هر دو از طبیعت سرچشمه می گیرند و تابع قوانین طبیعت نیز هستند. دیگر آنکه هر امری که مربوط به زندگی جمعی و فردی انسان باشد از این کل سرچشمه میگیرد از مذهب تا اقتصاد و از سیاست تا فرهنگ همه از تولیدات این کل به شمار میروند. هیچ الوهیت یا چیز اسرار آمیزی وجود ندارد. همه چیز ریشه در جامعه دارد جامعه ای که آینده خود را نیز در پرتو پویایی خود تعیین میکند. به همین دلیل کنت معتقد بود که مذهب در جوامع جدید که پرده اسرار را به کنار می زنند، از بین می رود و برای آنکه جامعه از نقش تحکیم بخش آن محروم نماند باید دست به ایجاد یک مذهب انسانی بر پایه عشق به همنوع زد مذهبی بدون الوهیت و بدون خدا. زیرا مذهب خانواده و مالکیت سرستون همه جوامع اند و انسان را از آن گریزی نیست. اما به نظر وی در مذهب جدید جامعه سالاری جای خدا سالاری را می گیرد.
همان طور که گفته شد به تقریب تمام جامعه شناسان قرن نوزدهم با نوعی تفکر هلیسم همراه اند. این تفکر در نزد کنت و دورکیم از همه بارزتر است؛ اما مارکس نیز به رغم تأکیدی که بر منازعه (طبقاتی) به عنوان کلید اصلی درک تاریخ دارد با اندیشه هلیسم بی ارتباط نیست. در واقع نبرد دیالکتیک بین طبقات اجتماعی یا رابطه زیربنا و روبنا نیز در خلا یا بی نهایت صورت نمی گیرد بلکه در یک چهارچوب ساختاری جریان می یابد که می توان آن را به کلیت مورد نظر کنت تشبیه کرد در دوران سیطره مکتب ساختار گرایی مارکسیستهایی که از این دیدگاه اثر پذیرفتند مثل لویی آلتوسر و نیکوس پلانزاس با تفکیک اندیشه های مارکس جوان و مارکس پیر بر دیدگاههای عینی تر مارکس از جمله دیدگاه ساخت گرایی او کلیت ساختاری تأکید داشتند که در آن فاعل (سوژه) به نفع کل حذف می شود.
اما بی چون و چرا امیل دور کیم (۱۸۵۸ – ۱۹۱۷) بنیان گذار مکتب فرانسوی جامعه شناسی را میتوان نماد بارز این تفکر دانست که جامعه یک گل به هم پیوسته و تجزیه ناپذیر است.
در نظر دور کیم همبستگی اجتماعی امری طبیعی و اصیل است در حالی که هر گونه تضاد یا تعارض در درون یک جامعه نشانه بیماری و امری غیر طبیعی تلقی می شود. هم از این رو جوامع سنتی که از همبستگی نوع مکانیکی یا پیوستگی عاطفی و بی چون و چرای اعضا به این کل پیروی میکنند نسبت به جوامع متجدد که تابع همبستگی ارگانیک و ناشی از تقسیم کار اجتماعی است از اصالت بیشتری برخوردارند آنچه تحقق این کل را تضمین می کند وجدان جمعی است که به مثابه رشته پیوند و عنصر مشترک همه اعضای جامعه عمل می کند و آنچه در شکل گیری این وجدان نقش اساسی ایفا می کند نظام نمادهای فرهنگی مثل ،ارزشها باورها دکمهای مذهبی ایدئولوژیها و امثال اینهاست. هم از این رو فرهنگ و مطالعات فرهنگی از جایگاه ویژه ای در جامعه شناسی دور کیم برخوردار است. هر قدر جوامع پیچیده تر و ناهمگن تر میشوند طبیعت این نمادها و در نتیجه وجدان جمعی عوض شده تقسیم کار اجتماعی نوع تازه ای از روابط اجتماعی را به وجود می آورد.
در هر دو صورت سیطره این کل جامعه) بر اعضای خود (افراد) آن چنان است که برای تمامی رفتارهای به ظاهر فردی و اجتماعی فرد جنبه تعیین کننده دارد. به گونه ای که حتی مشخص ترین امور مثل حق حیات فردی نیز از عوامل اجتماعی تأثیر می پذیرند. دور کیم در کتاب خود به نام خود کشی (۱۸۹۷) هیچ جایی برای روان شناسی یا حالت فردی در کنش و تصمیمات فرد قائل نمیشود حتی ریشه یکی از شخصی ترین امور زندگی فرد را نیز باید در روابط و عوامل اجتماعی جستجو کرد. از این رو چنان که گفتیم وی نقطه مقابل گابریل تارد جرم شناس و روان شناس معاصر خود بود.
افکار اگوست کنت و دورکیم از طریق هربرت اسپنسر (۱۸۲۰-۱۹۰۳) و مکتب ارگانیسیسم او در انگلستان نیز تأثیر خود را بر جای گذاشت تشبیه جوامع به موجود زنده در واقع چیزی نبود جز بیان دیدگاه کل نگرانه نسبت به جامعه و اندیشه های تکامل گرایی که به صورت متفاوت در اندیشه های کنت و دورکیم وجود داشت و در اینجا در قالب یک
استعاره جدید بیان می شود.
در تمام شاخه های این نظریه نوعی جمع گرایی و بی اعتنایی نسبت به فرد از یک سو، و تابعیت دولت سیاست و سایر پدیده ها از جامعه از سوی دیگر مشاهده می شود. در واقع این پدیده ها نسبت به جامعه حالت روبنایی و تابعیت دارند.
(ج) جامعه به عنوان حاصل تعامل بین افراد و گروهها در اینجا جامعه یک کل ما تقدم که از پیش بر اجزاء و اعضای خود مسلط باشد تصور نمیشود بلکه خود محصول ارتباطی است که بین همین اعضا و افراد برقرار میشود. اگر در نظریه قبلی، جامعه به محصولی ترکیبی در شیمی تشبیه شده بود در اینجا به مخلوط، تشبیه میشود. شربت مخلوطی از آب و شکر است که در آن به خواص آب از بین رفته و نه خواص شکر و انفکاک مجدد این دو از یکدیگر نیز منصور است. از این رو در نگرش حاضر فرد به کلی در جامعه مستحیل نمی شود تا به هیچ وجه در معادله های اجتماعی به حساب نیاید بلکه به عنوان عنصر پایه جایگاه مهمی دارد و جامعه نیز از تعامل و ارتباط بین همین افراد شکل گرفته است که
ما از بین رفتن این ارتباطات آن هم نابود می شود.
این نگرش کم و بیش با جرج زیمل (۱۸۵۸ – ۱۹۱۸) فیلسوف، مورخ و جامعه شناس آلمانی که هم عصر و هم سال دور کیم بود مطرح شد و قوت گرفت. تعریف او از جامعه بسیار ساده و روشن بود جامعه جایی است که در آن چندین نفر در بین خود دست به کنش متقابل بزنند از این رو وجود جامعه بستگی تام به اندر کنشی دارد که بین افراد به جود می آید. به عبارت دیگر جامعه به عنوان کل ارگانیکی که وحدت عناصر خود را ضمین میکند فقط بر پایه پویایی افرادی به وجود می آید که آن را تشکیل می دهند ادی که له علیه یا همراه دیگران عمل میکنند و در پاسخ به اعمالی که انجام می دهند. کنش و واکنش دیگران روبه رو میشوند
چند نکته اساسی در نظریه جامعه شناختی جرج زیمل وجود دارد که باید به آنها کرد. قبل از هر چیز اهمیت فرد به عنوان سنگ بنای هر شکل اجتماعی و دیگر نقش
کنش متقابل در ساخت جامعه و اهمیتی که رابطه و ارتباطات در این راستا ایفا می کنند؟ نکته دیگر جنبه نسبی این روابط و ارتباطات و در نتیجه نظریه نسبیتی است که در مقابل نظریه حکمیت و جزمیت دور گیم در آثار زیمل مشاهده میشود. به این ترتیب جامعه و پدیده های اجتماعی به یکباره از حالت جزمی و متصلبی که در نظریه کنت و دورکیم به خود گرفته بودند. خارج شده در نسبیت زیمل به نرمی و انعطافی می رسند که امکان ایستادگی فرد را در برابر جامعه منصور می سازد.
حال ممکن است این تفسیر به عمل آید که بر پایه نظریه زیمل جامعه از یک سو پدیده ای اتفاقی و بی بنیان است که هستی آن به اراده افراد وابسته است و از سوی دیگر کنش فردی خود تابعی از انگیزه های روانی اقتصادی و برآوردن نیازهاست که مطالعه آن در حیطه روان شناسی، اقتصاد، تاریخ و غیره قرار میگیرد و هر یک از این رشته ها نیز در صدد درک کنش انسان در معنا نتایج و متعینها از زاویه دید خود است در نتیجه موضوع و محدوده علم جامعه شناسی مشخص نخواهد بود مگر آنکه زیمل بخواهد جامعه را به صحنه عروسکهایی تشبیه کند که هر یک بنا به انگیزه ای خاص حرکتی از خود نشان میدهند.
برای دوری از این ابهامها زیمل بحث شکل و محتوا را مطرح می کند. محتوا در واقع عبارت است از نیرویی که فرد را به کنش وامی دارد این نیرو از غریزه جنسی تا سود خواهی امیال و گرایشها وضعیت روانی هدف و غیره را دربر می گیرد که در وجود هر فردی یافت میشود و میتواند بر دیگران تأثیر گذاشته از آنها اثر بپذیرد. این محتوا ممکن است مورد توجه تاریخ دان اقتصاددان روان شناس و سایر متخصصان قرار گیرد، اما وقتی این انگیزه ها قادر باشند اشکال خاصی از همزیستی بین افراد را بر پایه کنش متقابل فراهم آورند، آنگاه جامعه شناسی موضوع خاص خود را پیدا می کند. بنابراین اگر کنش متقابل را به عنوان کمترین شرط جامعه پذیری تلقی کنیم یک شرط دیگر نیز لازم است تا بتوانیم پدیده ای به نام جامعه را مورد مطالعه قرار دهیم و آن اینکه این کنش باید در چهارچوبی کلی یا شکلی واحد صورت گیرد تا بتواند به گونه ای نسبتاً ثابت به کنش افراد ساخت ببخشد.
این چهار چوب کلی همان شکل جامعه یا اشکال کنش متقابل است که مورد توجه جامعه شناس قرار میگیرد. افزون بر این بحث شکل به همان اندازه که تحلیل زیمل را از دور کیم مجزا می سازد آن را از تحلیل کسانی مثل هابز و دیگر نافیان جامعه نیز متمایز می سازد به این ترتیب نظریه معتدل و نسبی زیمل حد فاصل دو نظریه افراطی دیگر یعنی نافیان جامعه و اصحاب اصالت جامعه قرار میگیرد. از آنجا که به طور عمده تمام نظریه های جامعه شناسی قرن بیستم به همین برداشت و فادار مانده اند می توان گفت اهمیت کارهای زیمل به مراتب فراتر از دوره زمانی اوست و اساساً او جامعه شناسی پساحیاتی (posthume) است که اهمیت افکارش پس از مرگ مشخص شده است. خدمت او به جامعه شناسی به ویژه در زمینه مطالعه تشکلهای اجتماعی و و اشکالی که وحدت ارگانیک جامعه را تشکیل می دهند، بسیار اهمیت دارد. در واقع او باعث شد تا پوسته این گوی عظیم (جامعه) شکسته شود و جامعه شناس بتواند به درون این کل رسوخ کند گذر از ماکرو سوسیولوژی به میکرو سوسیولوژی بدین سان مفاهیم جامعه شناسی نیز دارای تعاریف و تعابیر جدیدی شدند. علاوه بر آنکه جریانهای مشخصی مثل مکتب شیکاگو به طور مستقیم از او اثر پذیرفتند بسیاری از مفاهیم و اصطلاحات جامعه شناسی نیز از جامعه شناسی زیمل اخذ شده اند. از جمله اندر کنش یا کنش متقابل (interaction) از مفاهیمی است که بیشترین تأثیر را بر جامعه شناسان از جمله پژوهشگران مکتب شیکاگو و در آن میان جرج هربرت مید (۱۸۶۳-۱۹۳۱) گذاشت مید جامعه پذیری را ساخت یک هویت اجتماعی از طریق کنش متقابل تعریف میکند پس از آن تعامل گرایی (interactionnisme) خود یک مکتب جدید را تشکیل داد که بسیاری به آن تأسی جستند. یکی دیگر از این مفاهیم منازعه (conflict) است که به نظر مارکس مایه اصلی دگرگونیهای اجتماعی بود و
بر عکس از نظر دور کیم نشانه بیماری و ضعف همبستگی اجتماعی به شمار می رفت. اما به عقیده زیمل هم منازعه و نظم و هم گسیخت و ادغام خود از روندهای بنیادینی محسوب می شوند که با نسبتی متفاوت در همه تشکلها و واحدهای اجتماعی وجود دارند به این ترتیب منازعه مفهوم گسیخت آور خود را از دست داده و به مقوله ای کارکردی یا فنکسیونل تبدیل میشود بعدها در دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ همین نگرش در فنکسیونالیسم تعدیل شده رابرت کینگ مرتن و لوئیس کوزر که به نقش مثبت منازعه اشاره دارند، مؤثر افتاد. نکته دیگری که باید بدان اشاره کرد روش شناسی زیمل است که آن نیز با پوزیتیویسم کنتی فاصله دارد. اساساً کار ویلهم دیلتای (۱۸۳۳-۱۹۱۱) در رهایی علوم اجتماعی از قید پوزیتیویسم و تفکیک علوم روحی یا معنوی از علوم طبیعی کاری تاریخی بود که تأثیر مهمی بر نظریه های اجتماعی بعدی گذاشت این تفکیک افراطی که مورد انتقاد ویندلباند و ریکرت قرار گرفت برعکس الهام بخش جامعه شناسی تفهمی ماکس وبر شد و با تعدیلهایی مورد استفاده زیمل هم قرار گرفت. در اصل دیلتای و زیمل از دو زمینه مختلف یعنی فلسفه و جامعه شناسی به نتیجه واحدی رسیدند که همانا اهمیت دادن به فرد بود. دیلتای که از پیروان مکتب کانت و قائل به نقش فاعل شناسا بود اهمیت فرد را در شناخت موضوع مورد تأکید قرار میداد همین اهمیت در نظریه جامعه شناختی زیمل به نقش اجتماعی فرد داده می شود. در عین حال زیمل کاربست مشی علمی را در علوم اجتماعی مشی ای خلاق توصیف میکند که در اعمال آن باید به تفاوت بین این سازه علمی و واقعیت اجتماعی واقف بود به این معنا که جامعه شناس برای درک مفهوم اساسی جامعه پذیری در اشکال خاص آن باید به ساخت خطوط و چهره های مطلقی دست بزند که جز به صورت طرح اولیه یا جزئی یا وجه اصلاح شده آن هرگز در عالم واقع یافت نمی شود. بنابراین پژوهشگر باید همیشه به یاد داشته باشد که بین نمونه های آرمانی که و بر هم بدان توسل می جوید که او در عالم ذهن خلق میکند با واقعیت بیرونی تفاوت اساسی وجود دارد. در مجموع این نظریه که جامعه بر کنش متقابل استوار است در همه جا غالب آمد و چنان شد که تقریباً همه نظرهای جدید جامعه شناسی در قرن بیستم بر بستر همین دیدگاه پایه گذاری شد. اساساً در درون این برداشت کلی نظریه های متفاوتی شکل گرفت که بیشتر به ماهیت یا فرایند این کنش متقابل مربوط میشود برای مثال جرج هربرت مید جامعه را فرد همگانی شده یا
در چهارچوب این داد و ستد پیوسته هویت واحدی را به وجود می آورند یا به عبارت دیگر فرد با دیگران به وحدت می رسد از این رو انطباق با دیگران یا چنان که گابریل تارد با لعابی روان شناسی القا می کرد تقلید و مثل دیگران شدن محور اصلی تشکیل جامعه قرار می گیرد. بعضی دیگر مانند هربرت بلومر جامعه را چون تعاملی نمادین در نظر می گیرند. در اینجا فرد «من» نه تنها از استقلال کامل برخوردار است بلکه کنش هم به تفسیر او بستگی دارد. بنابراین کنش گروهی هم چیزی جز حاصل جمع کنشهای فردی نیست. افراد در زندگی روزمره خود بر حسب موقعیتی که دارند بنابه سلیقه خود موضعی اتخاذ می کنند که مخاطب آن افراد دیگرند.
نظریه های جدید
نظریه های کلاسیک قرن نوزدهم بن مایه بسیاری از مکاتب و نظریه های جدید نیمه دوم قرن بیستم قرار گرفتند قوام و صلابت نظریه های جامعه شناسان قرن نوزدهم اروپا چنان است که نه تنها جامعه شناسان معاصر را قدرت روی گردانی از آنها نیست بلکه قوت نظریه های جدید هم دقیقاً به خاطر رجوع آنها به همین نظریه هاست. چنان که جامعه شناس مشهوری چون پارسونز در آمریکا دقیقاً به این دلیل درخشید که در آثار خود به دورکیم وبر و زیمل رجوع می کرد. بعدها زیر فشار محافل دانشگاهی آمریکا او مجبور شد از جامعه شناسان آمریکایی نیز نام ببرد. بنابراین نباید منتظر بود در نظریه های جدید عناصر کاملاً تازه و بدیعی یافت، بلکه برعکس این نظریه ها چیزی جز صورت اصلاح شده تغییر یافته و گاه شکل ترکیبی همان نظریه ها نیست که اغلب در قالبها و عبارتهایی فنی و برگرفته از تکنولوژی جدید عرضه میگردند. شاید آنچه تازگی دارد این است که هر یک از این نظریه ها حاوی یک یا چند الگوی تحقیقاتی نیز هستند. به طبع ما در اینجا قصد بررسی دهها نظریه خرد را که هر یک به وجهی از زندگی اجتماعی توجه دارند نداریم؛ زیرا می خواهیم بدانیم آیا در
که به صورت کلان مطرح شده اند در واقع تلفیقی از دو نظریه کل گرا و تعامل گرای قرن نوزدهم بوده یا به طور مشخص از تلفیق نظریه های دورکیم و زیمل به دست آمده اند.
الف) نظریه های کار کردی فنکسیونالیسم این نظریه – که اغلب به صورت جمع به کار می رود، زیرا دیدگاههای متفاوتی از آن ارائه شده است در واقع واکنشی بود در مقابل خرده جامعه شناسیهای تجربی که در آغاز قرن بیستم بر جریان جامعه شناسی آمریکا سیطره افکنده بود مکتب شیکاگو بن مایه های نظریه کار کردگرایی در نظریه های دورکیم و اسپنسر وجود داشت که دوباره در دهه های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ در نظریه های مردم شناسی به ویژه در نظریه های برونیسلاو مالینفسکی و رادکلیف براون در هیئت جدید آن مطرح گردید و می رفت تا در دهه ۱۹۵۰ بر نظریه های جامعه شناسی چیره شود اما امروزه فقط در ردیف یکی از دهها نظریه جامعه شناسی معاصر قرار دارد بر اساس این نظریه اجزاء مختلف یک جامعه مثل گروههای اجتماعی یا نهادها از طریق آثار و کارویژه های خود با مجموعه کلی جامعه که خود جزئی از آناند مرتبط میشوند و مجموعه این کارویژه ها یک کل متعامل را به وجود می آورد. در واقع مانند آنچه دور کیم در زمینه تقسیم کار اجتماعی می گفت یا اسپنسر جامعه را به موجود زنده ای تشبیه میکرد که از اعضا و جوارحی تشکیل شده که هر یک وظیفه خاصی بر عهده دارند در نظریه کار کردگرایی نیز هر جزئی از جامعه وظیفه خاصی را در ارتباط با کل بر عهده دارد که اگر این کارویژه را از دست بدهد فلسفه وجودی خود را از دست داده و باید حذف شود؛ مانند کبد که وظیفه ترشح لوزالمعده را در بدن بر عهده دارد یک نهاد اجتماعی مانند خانواده یا دولت نیز کارویژه خاصی را بر عهده دارد که در تشکیل و تداوم حیات اجتماعی مؤثر است. بدین سان می توان جامعه را به ماشینی تشبیه کرد که از اجزاء متفاوتی تشکیل شده است که در ارتباط با یکدیگر فعالیت کرده مجموعه ماشین را به وجود میآورند این نظریه از همان آغاز با انتقاد جدی و اتهام محافظه کاری روبه رو شد؛ زیرا اساس این نظریه بر ثبات و همگونی استوار است در حالی که در تمام جوامع نزاعهای آشکار و پنهانی وجود دارد که در قالب این نظریه قابل تبیین نیست؛ همچنان که دگرگونیهای اجتماعی نیز از قلم افتاده اند. انتقاد دیگر از این زاویه
وارد شد که نظریه کار کردگرایی نقش ساختارها را نادیده می گیرد و فقط به کارویژه ها توجه دارد.
ب) نظریه ساختاری – کارکردی و نظریه نظامها تلاش برای پاسخ به انتقاداتی که از کار کردگرایی صورت گرفت موجب حک و اصلاحاتی در این نظریه شد که خود نظریه های جدیدی را شکل میداد. اگر بخواهیم پیوسته به اندیشه کار کردگرایی وفادار باشیم باید این نظریه ها را به سه دسته تقسیم کنیم اول کار کردگرایی مطلق که بیشتر در زمینه مردم شناسی و در میان کسانی مانند مالینفسکی رادکلیف براون جا باز کرد؛ دوم کار کردگرایی تعدیل شده رابرت کینگ مرتن که با کارویژه های پنهان یعنی کارویژه هایی که در آغاز مورد نظر نبوده ولی در عمل از جانب یک اندام یا ارگان سر می زند مشخص می شود. این انگاره نشان میدهد که رابطه بین ارگان و فنکسیون چندان هم ثابت نیست. به این ترتیب، نسبی بودن رابطه ارگان و کارویژه با وجود غنا بخشیدن به نظریه کار کردگرایی آن را از صلابت بی بهره کرد؛ سوم نظریه ساختاری – کارکردی (structuro-fonctionmalisme) تالکوت پارسونز که در نهایت به نظریه نظامها ختم شد تالکوت پارسونز (۱۹۰۲-۱۹۷۹) برجسته ترین جامعه شناس آمریکا در قرن بیستم در عین وفاداری به دیدگاه کار کردگرایی با وارد کردن نقش ساختار در کنشهای اجتماعی اعتبار جدیدی به نظریه کار کردگرایی بخشید (ساختار کنش اجتماعی (۱۹۳۷). اما سیر تحول فکری او در نهایت به نظریه عام کنش (۱۹۵۷) رسید. اهمیت کار او در دید فراگیری است که در جامعه شناسی به کار می برد و هیچ زاویه ای را از نظر دور نمیدارد به عبارت دیگر او کارهای خرد دیگران را به هم متصل کرد و یک دیدگاه کلی به وجود آورد از نظر او هر کنش اجتماعی بر چهار عنصر متکی است که ساختار و کارویژه آن را نشان میدهد اول آنکه هر کنش متضمن وجود یک کارگزار یا بازیگر است؛ دوم آنکه هر کنش معطوف به هدفی است که آن را به سمت خاصی هدایت میکند؛ سوم آنکه کنش در محدوده ای صورت می گیرد که در کل یا در جزء با وضعیتی که هدف کنش را تشکیل میدهد متفاوت است. این وضعیت باید با توجه به دو نوع عامل تحلیل شود عواملی که در اختیار کنشگر نیست و از اراده او خارج است نقش ساختارها و عواملی که در اختیار او قرار دارد. عوامل نوع اول را می توان شرایط کنش و عوامل نوع دوم را ابزارهای کنش نامید؛ چهارم اینکه این
چهار چوب تحلیلی متضمن وجود رابطه بین تمام عناصر بالا یعنی عناصر درگیر در یک کنش است. به این ترتیب از نظر پارسونز جامعه شناسی، علم مطالعه کنشهاست.
بعدها پارسونز این کنش را در چهارچوب وسیع تری که بازیگران متعدد و شرایط مختلف را در بر میگیرد یعنی نظام اجتماعی مورد مطالعه قرار داد؛ در این نظام بازیگران در پی کسب بیشترین رضایت اند و شرایط آنها را نظامی از نمادها تشکیل می دهد. این نمادها را یک نظام فرهنگی نظم میدهد که نمادها خود جزئی از آن محسوب می شوند.
نظریه عام نظامها : نظریه نظامها یکی دیگر از نظریه های مهم قرن بیستم است که با نگرشی کل گرایانه در پی تعریف جامعه و تحلیل پدیده های اجتماعی است. این نگرش ابتدا در حوزه زیست شناسی و سیبرنتیک مطرح شد. پس از جنگ جهانی اول فن برتالانفی زیست شناس بر آن شد تا روابط موجود و پیرامونش را به صورتی نظام گونه (سیستمیک) بررسی کند. سپس در فردای جنگ جهانی دوم نوربرت واینر نظریه سیبرنتیک را بر پایه جعبه سیاه یا هر شیء صنعتی که به طور خودکار عکس العمل نشان می دهد، مثل ترموستات پی نهاد پس از آن بر تالا نفی از پژوهشهای متفاوتی که در این زمینه ها صورت گرفت نظریه عام نظامها را در سال ۱۹۵۶ استخراج و اعلام کرد اما این نظریه بیش از حد انتزاعی بود. با آنکه ورود آن به حوزه سیاست که به برکت کارهای دیوید ایستون (تحلیل نظام وار از زندگی سیاسی و پارسونز صورت گرفت کمک مهمی به توسعه علم سیاست کرد، اما این نگرش همیشه به دلیل انتزاعی بودن و ساده انگاری بیش از حد مورد انتقاد قرار گرفته است. در عین حال این نظریه در برابر نظریه ساختارگرایی که مؤید نوعی ایستایی بود و دگرگونیها را نادیده میگرفت از نقطه قوت قابل توجهی برخوردار است. هر نظامی از طریق اتصالاتی که با محیط خود دارد در برابر تحریکات برآمده از محیط واکنش نشان می دهد. این تحریکات از طریق ورودیها (inputs) که مثل حواس پنجگانه در موجود زنده عمل میکنند به نظام رسیده است و از طریق راههای درونی که در حکم سلسله اعصاب موجود زنده اند به مرکز تصمیم گیری که در حکم مغز در بدن موجود زنده است متصل می گردند. سپس واکنش نظام به صورت تصمیمات از طریق خروجیها (outputs) که در
در آنجا بازخورد feedback) پیدا کرده واکنش محیط را در پی می آورد. این واکنش دوباره به درون نظام منتقل میشود هر نظام اجتماعی به انجام دادن چهار مقوله از کارویژه هایی می پردازد که تداوم و انجام کارآمد نظام کنش را تضمین میکنند
تطبیق با شرایط عمومی پیرامون این کارویژه به این نیاز پاسخ می دهد که نظام منابع حیات خود را در محیط پیرامون خود بجوید.
جهت گیری به سوی تحقق اهداف نظام بدون داشتن اهداف مشخص و ابزار لازم برای رسیدن به آنها قادر به حفظ خود نخواهد بود.
همبستگی درون نظام هماهنگی و همبستگی بین اجزاء مختلف نظام به گونه ای که ثبات آن را تضمین کند.
داشتن الگوهای نظارت به منظور تولید حفظ و باز تولید ارزشهای مشترک که خود موجد انگیزه های لازم برای کنشهای فردی است.
به این ترتیب نظام عبارت است از مجموعه منسجمی که به وسیله خروجیها و ورودیها با پیرامون خود مراوده داشته و خود دارای زیر نظامهای مرتبط با همی است که با چهار کارویژه بالا انطباق دارند زیر نظامهای عمده عبارت اند از:
زیر نظام اجتماعی که از نظر پارسونز مهمترین و اولین زیر نظام جامعه محسوب می شود و کارویژه همبستگی اجتماعی و ایجاد وفاداریهای جمعی را بر عهده دارد.
– زیر نظام حفظ الگوهای فرهنگی که شکل گیری ارزشها و جهت گیریهای فرهنگی را تضمین می کند.
– زیر نظام سیاسی که در واقع کارویژه بسیج منابع لازم برای تحقق اهداف یک مجموعه خاص را به عهده دارد حفاظت از همبستگی ،اجتماعی، دفاع از کشور، حفظ نظم عمومی از مأموریتهای زیر نظام سیاسی است که خود نیازمند نیرویی برای اجرای تصمیمات پلیس، ارتش (…) و تفسیر قواعد نظام حقوقی است.
– زیر نظام اقتصادی که با کارویژه تطبیق تولید) کار و خدمات همخوانی دارد. در عین حال زیر نظام اقتصادی خود با چهار کارویژه اصلی مرتبط است: سرمایه گذاری با کار
ویژه تطبیق، تولید (هدف)، سازماندهی امور اقتصادی هماهنگی اجزاء مختلف)، تعهدات اقتصادی الگوهای نظارت و بازتولید مجموعه ارزشی که برای ایجاد انگیزه های لازم برای کنش فرد ضروری است
ج) ساختارگرایی ساختار آن طور که ژان پیاژه علم شناس تعریف می کند عبارت است از مجموعه عناصری که در یک کلیت واحد جمع آمده اند. به عبارت دیگر، ساختار عبارت است از مجموعه عناصر و اجزایی که در ارتباط با یکدیگر یک کل واحد را به وجود میآورند. در واقع ساختار گرایی در کنار کارکردگرایی و نظریه نظامها، سومین نگرش کل گرایانه قرن بیستم در مورد جامعه و پدیده های اجتماعی است. رگه های این نگرش در تفکر منتسکیو مارکس و دورکیم وجود داشته است. اما در قرن بیستم این فردیناند دو سوسور زبان شناس سوئیسی بود که آن را مبنای نظریه جدیدی در علم زبان شناسی قرار داد صداها در ارتباط با یکدیگر مجموعه ای مستقل به وجود می آورند که قابل فروکاستن به واژه ها و ارتباط آنها با مفاهیم نیست این اندیشه از طریق کلود – لوی استروس به حوزه مردم شناسی گام نهاد و سپس تمامی علوم اجتماعی را دربر گرفت. فرانسه مرکز این اندیشه بود و چهره های مهم ساختارگرایی فرانسه در یک موضوع اشتراک نظر داشتند: نباید به شناخت ظاهری دنیا اکتفا کرد آنها بر عکس به دنبال نظم پنهانی بودند که در حوزه روانشناسی به ناخود آگاه لاکان در حوزه اجتماعی به جوامع (آلتوسر) و در حوزه شناخت به شناختهای ما (فوکو) ساخت میبخشند ساختارها به دور از دیدگان ما و در خارج از اراده انسانها شکل میگیرند از این رو انسان نقشی در پدید آوردن آنها ندارد. اما بعدها کسانی مانند پییر بوردیو دوباره به نقش محدود انسان در محدوده ساختارها اشاره می کنند. در اینجا تفاوت اساسی بین برداشت آمریکایی از مفهوم ساختار و برداشت اروپایی از این مفهوم را در می یابیم در برداشت ،امریکایی نظیر آنچه پارسونز در نظر داشت ساختارها بیشتر قالبهایی از پدیده های اجتماعی هستند که محدوده خاص کنش کنشگران را مشخص می کنند اما در برداشت متفکران اروپایی ساختار بار فلسفی و حتی ایدئولوژیک به خود می گیرد؛ ایدئولوژیک از آن رو که در برابر نظریه ها و ایدئولوژیهای دیگر نظیر اگزیستانسیالیسم قرار میگیرد و فلسفی از آن رو که به شناخت مربوط می شود.
د) نظریه های منازعه در مقابل نظریه هایی که نظام اجتماعی را امری طبیعی و منازعه را امری ناهنجار و غیر کارکردی به حساب میآورند نظریه هایی وجود دارند که اساس روابط اجتماعی را بر منازعه و برخورد استوار میبینند مارکس و وبر از دو منظر متفاوت بنیان گذار نظریه منازعه محسوب میشوند. مارکس از بعد منازعه طبقات اجتماعی و و بر از بعد مبارزه بی امان برای کسب قدرت از طرف افراد و گروهها بر اساس یک نظریه کلی می توان گفت جامعه عرصه در گیری رقابت و جدال گروهها و افراد است و بن مایه این کشمکشها نیز نابرابری است.
نظریه های منازعه از نظر بعضی از جامعه شناسان ابعاد وسیعی به خود می گیرد که نه تنها شامل نظریه های مارکس انگلس و ماکس وبر میشود بلکه نظریه جرج زیمل و نظریه نخبه گرایانی مثل پاره تو موسکا و میخلز را نیز میپوشاند و در زمان حاضر نظریه کسانی چون رالف دهرندرف لوئیس کوزر تئو در کاپلو (Caplow) و تمامی نظریه های بازیها را دربر می گیرد. در واقع کسانی چون کالینز و کوزر سخن از منازعه کار کردی به میان می آورند؛ منازعه ای که در حفظ و تداوم حیات یک جامعه بسیار مفید و مؤثر است. همان طور که دهر ندرف می گوید: «برخورد منافع امری طبیعی گریز ناپذیر و عالمگیر است و هیچ جامعه بشری یا گروه اجتماعی را نمیتوان یافت که با روند منازعه و برخورد منافه روبه رو نباشد. اما نکته مهم این است که ما این منازعه را جوهر اساسی جامعه بدانیم یا آن را فرایندی ضروری یا معمول تلقی کنیم یا پدیده ای انحرافی و مضر برای همبستگی تجزیه ناپذیری جامعه که در نتیجه جنبه عرضی و غیر طبیعی پیدا می کند.
قسمت دوم سیاست چیست؟
واژه سیاست که در برابر واژه انگلیسی policy و واژه فرانسوی politique به کار می رو خود از واژه یونانی polis به معنای شهر یا cité گرفته شده و یکی از پیچیده ترین مفاهیم است که در حوزه علوم اجتماعی مطرح میشود در زبان فارسی این واژه معانی مختلفی
آمد و اداره امور یک شرکت یک جامعه و یا یک مملکت میشود در زبان فرانسه هر گاه همراه با حرف تعریف مذکر le آورده شود (le politique) یا در مورد مردانی به کار میرود که به سیاست میپردازند یا بیشتر جوهر و ماهیت سیاست مراد است. اما اگر با حرف تعریف مؤنث la آورده شود همان سیاست عملی و نبرد قدرت مورد نظر است. در انگلیسی واژه های policy و politics مبین همین تفاوتها هستند policy در مورد سیاست و مدیریتی به کار می رود که در یک حوزه خاص اعمال میشود مانند سیاست صنعتی یا سیاست اجتماعی در حالی که politics به معنای نبرد برای قدرت یا مترادف همان la politique در فرانسه است با این حال policy مترادف le politique در فرانسه نیست.
در تاریخ اندیشه های سیاسی تاکنون سیاست مترادف ،دولت، اداره امور همگانی و قدرت قرار داده شده است. علم سیاست یا به عبارت صحیح تر رشته سیاسی علم یتیمی بود که سالها در دامن تاریخ آن هم تاریخ خُرد پرورش یافت؛ به این معنا که فلسفه تاریخ یا تاریخ کلان به سیاست نمی پرداخت بلکه فقط آن قسمت از تاریخ که به مطالعه شخصیتهای بزرگ سیاسی یا حوادث سیاسی و قراردادها و جنگها اشتغال داشت، به تدریج پدرخوانده علم سیاست شد. علم حقوق نیز برای مدتی قیمومت این فرزند بزرگ و خطرناک را بر عهده گرفت و بعدها همه رشته های علوم انسانی از اقتصاد و جغرافیا تا جامعه شناسی و مردم شناسی دست نوازشی بر سر آن کشیدند. اگر بخواهیم با دیدی خوش بینانه به این مسئله نگاه کنیم باید بگوییم سیاست چهارراهی است که در آن تمامی علوم انسانی به تلاقی میرسند در عمل نیز سیاست ماهیتی گسترده و مبهم دارد. هر چیز از یک بازی فوتبال تا یک سخنرانی میتواند در یک لحظه سیاسی باشد و در لحظه دیگر نباشد. ولی چنان که خواهیم دید در این میان هیچ علمی به اندازه جامعه شناسی صلاحیت بررسی مسائل سیاسی را ندارد؛ زیرا عمل سیاسی قبل از هر چیز یک عمل اجتماعی است. اما تعیین جوهر آن به یقین بر عهده فلسفه است مگر آنکه آن را پدیده ای گذرا اتفاقی یا ابزاری تلقی کنیم از آنجا که ریشه تفکرات سیاسی و اجتماعی در یونان باستان نهفته است
می رفت و نه به جای آن شهر به مجموعه نمادهای مادی زندگی اجتماعی در یک محل شامل خیابانها ساختمانها و غیره اطلاق میشد اما سیته برعکس یک مفهوم مادی نبود بلکه مفهومی انسانی و حقوقی بود که تمامی شهروندان را در بر می گرفت. در نتیجه سیته همان جامعه بود که فی نفسه سیاسی بود و شامل انسانهایی میشد که از وضعیت خاص حقوقی برخوردار بودند بنابراین برده ها خارجیها زنها و بچه ها را در بر نمی گرفت و بین آنها روابط سازمان یافته ای برقرار بود از همین رو اطلاق دولت – شهر به سیته ها که متضمن نگرش دولت و قدرت است به هیچ روی غیر منطقی نیست.
۱ آیا سیاست همان دولت است؟
مترادف دانستن سیاست و دولت در واقع توقف در فلسفه سیاسی ارسطو است. polis نماد یک جامعه اصلی و متمایز است که سازمان کلی آن در وجود دولت خلاصه می شود. این برداشت با ظهور دولتهای ملی در پایان قرون وسطی و تقویت آنها در قرن نوزدهم استحکام یافت و امروز کمتر کسی این فرضیه را که دولت حوزه اصلی و برجسته کنش سیاسی است مورد نفی یا تعرض قرار میدهد از این زاویه جامعه شناسی سیاسی یا هر مطالعه دیگری در خصوص سیاست به مطالعه دولت و نهادهای آن محدود میشود.
مترادف دانستن سیاست و دولت از این امتیاز قابل توجه برخوردار است که می توان آن را به دقت مشخص و مطالعات مربوطه را در دولت شناسی خلاصه کرد. اما در این صورت مطالعات سیاسی از دو نقیصه رنج خواهد برد. اول آنکه حوزه دولت خود محل بحث است و نمیتوان به درستی محدوده آن را مشخص کرد آیا کار نگهبانان یک موزه به این اعتبار که حکم حکومت را اجرا میکنند عملی سیاسی است؟ آیا اعتصاب به این دلیل که خارج از دولت صورت میگیرد هیچ گاه سیاسی تلقی نمی شود؟ دومین نقیصه ساده و محدود بودن بیش از حد این تعریف است. در واقع سیاست به مطالعه نهادهای دولتی و قواعد حاکم بر آنها محدود میشود. آیا تمام فعالیتهایی که خارج از دولت یا
بدون پیوند با ورت میگیرد غیر سیاسی اند و از همه مهم تر آیا جوامعی مانند نوئرها (Nuer) یا قبایل ابتدایی دیگر که فاقد دولت اند فاقد سیاست هم هستند؟
از طرف دیگر دولت به معنای جدید آن پدیده ایست که در مقطع زمانی و مکانی خاص یعنی در اروپای عصر جدید شکل گرفته است و با دولت به مفهوم عام آن و اشکالی که در گذشته وجود داشت فرق اساسی دارد و ممکن است این نمونه نیز روزی به پایان برسد. به باور بعضی حتی شهروندان در خانه خود وقتی کلید چراغ برق را میزنند یا گوشی تلفن را بر می دارند با دولت طرف اند. اما در این صورت بسیاری از جریانها و کنشهای سیاسی خارج از حوزه دولت قرار میگیرند به نظر میرسد اگر کسی سیاست را به دولت فرو کاهد مانند آن است که اقتصاد را به بانک مرکزی با وزارت اقتصاد فرو کاسته باشد. این قبا بر تن سیاست بسی تنگ است و اگر این دیدگاه در چهارچوب الگوهای جدید مطرح شود در نهایت به تعریفی از سیاست در قالب سازمان و ساختار یا کارویژه دولت خواهد رسید که هیچ کدام تعریفی جامع و مانع نخواهد بود. به ویژه آنکه کارویژه سیاست بسیار وسیع و دائماً در حال دگرگونی است و چنان که بیان کردیم از فوتبال تا جنگ را دربر می گیرد.
۲ آیا سیاست همان قدرت است؟
بسیاری از نویسندگان معاصر سیاست را به موضوع قدرت ارجاع میدهند. لاسول و دال در آمریکا و بوردو دوورژه و آرون در فرانسه سیاست را اعمال قدرت تلقی می کنند. چنان که رابرت دال میگوید نظام سیاسی عبارت است از پیوندهای پایدار روابط انسانی که متضمن تدابیر معناداری از قدرت سلطه و اقتدار است. شکی نیست که روابط سیاسی با پدیده قدرت پیوند ناگسستنی دارد و مسئله قدرت در تمام جوامع، حتی آنها که فاقد دولت هستند وجود دارد. اما آیا هر قدرتی سیاسی است؟ اگر قبای دولت بر تن سیاست تنگ بود قبای قدرت بسیار گشاد است. این نگرش سیاست شناسی را از نهادگرایی و محدوده تنگ
فلسفی این نگرش در عین تازه تر بودن نسبت به سیاست – دولت از قوت بیشتری برخوردار است. ماکیاول ریشه قدرت طلبی را در جان انسان سراغ می گیرد. اما باید به یاد داشت که از یک سو دامنه قدرت بسیار وسیع و مبهم است و از سوی دیگر کمکی به تعیین حوزه سیاست نمی کند. به عبارت دیگر اگر بنا باشد جامعه شناسی سیاسی به تحلیل پدیده قدرت بپردازد، در واقع به جامعه شناسی عمومی تبدیل میشود زیرا کدام گروه اجتماعی وجود دارد که با پدیده قدرت سرو کار نداشته باشد. برای مثال آیا بچه ای که به زور از پدر خود بستنی می خواهد یک عمل سیاسی انجام میدهد؟ افزون بر این قدرت فقط یکی از جنبه های زندگی سیاسی است و بیشتر به عنوان ابزار آن مطرح است تا بنیان آن فروکاستن سیاست به قدرت مانند فروکاستن اقتصاد به پول است پول در همه جا نماد اقتصاد و مهم ترین جلوه آن است اما پشتوانه پول فعالیتهای اقتصادی است و هرگز قائم بالذات تلقی نمی شود. از سوی دیگر برتری نگرش سیاست = قدرت بر نگرش سیاست = دولت که در کمک به رهایی مطالعات سیاسی از قید نهادگرایی ذکر شد در نهایت به نوعی نهادگرایی دیگر یعنی مطالعه نهادینگی قدرت می انجامد. بسیاری از نویسندگان مطالعات خود را بر چگونگی پیدایش نهادهای قدرت و به و به دست دادن گونه شناسیهایی از قدرتهای نهادینه متمرکز ساخته اند.
جوهر سیاست چیست؟
بوردو و دوورژه که ما به اقتباس از آنها مطالب بالا را بیان کردیم پس از رد نظریه هایی که سیاست را معادل دولت یا قدرت تلقی میکنند سعی در ارائه تعریفی جامع و مانع از سیاست کرده اند. اما در پایان در کمال عجز به همان تعریف ماکس وبر رسیدند و همانجا متوقف شدند. در حالی که تعریف ماکس وبر نیز در اساس آمیخته ای از همان برداشت اول و دوم یعنی مترادف دانستن سیاست با دولت و قدرت است. او در آخرین سخنرانی خود می گوید: هر دولتی بر اساس قدرت بنا شده است. این جمله را تروتسکی در برست لیتوفسک بیان داشت و این جمله حقیقت دارد. اگر ساختارهای اجتماعی به ساختارهای
بدون خشونت محدود میشدند مفهوم دولت به کلی محو میشد و وضعیتی که به معنای
دقیق کلمه به آن آنارشیسم میگویند به وجود میآمده وی ادامه می دهد که خشونت
بدون شک تنها حربه طبیعی دولت نیست ولی حربه ای است که مختص آن است و امروزه
رابطه دولت و خشونت اختصاصاً رابطه ای تنگاتنگ است …. دولتهای معاصر را باید به مثابه
یک اجتماع انسانی در نظر گرفت که در محدوده یک سرزمین مشخص با موفقیت مدعی
انحصار خشونت فیزیکی مشروع به عنوان حق مختص به خود می باشند. جالب توجه
آنکه نویسندگان مورد اقتباس ما نیز در نقل قول از وبر سیاست را به جای دولت می گذارند
و میگویند سیاست به گروهی مسلط اطلاق میشود که احکام آنها از طریق یک دستگاه
اداری که به قوه قهریه و خشونت فیزیکی مجهز است در محدوده سرزمین خاص به اجرا
گذاشته میشود و سپس نتیجه میگیرند که این تعریف عنصر سرزمین، سازمان اداری و
خشونت فیزیکی یعنی عناصر دولت جدید را در خود پنهان دارد. تعریف و بر سیاست را
به اعمال صور خاصی از قدرت محدود میکند. این نویسندگان در پایان با اقرار به اینکه
این تعریف با غمض عین از کنار بخش عمده ای از فعالیتهای سیاسی می گذرد و مسائلی
مانند انتخابات، بحثهای پارلمانی و غیره را که در آنها به اجبار فیزیکی متوسل نمی شوند
نادیده میگیرد و سرانجام اقرار به اینکه حتی ممکن است جوهر سیاست هم در این تعریف
نادیده گرفته شود آن را به عنوان عملی ترین تعریف میپذیرند. در واقع آنان مانند بسیاری از
متفکران عصر جدید از کشف جوهر مفاهیم و اشیاء صرف نظر کرده، تلاش خود را به یافتن
آثار و خواص و جنبه های کاربردی آنها محدود میکنند در نتیجه برداشت آنها از
جامعه شناسی سیاسی به تحلیل جامعه شناختی نظام سیاسی محدود میشود. این برداشت در
عمل مفید و شفاف است اما به سؤال ما مبنی بر اینکه سیاست چیست پاسخ نمی دهد.
همان طور که در تعریف اقتصاد نمیتوان به نظام اقتصاد رسمی بسنده کرد و باید تمامی تلاشهای فردی و جمعی را در نظر آورد که معطوف به امور مادی زندگی است و از تولید تا مصرف و از سبک و سیاق معیشت تا شیوه های عملی سازندگی و قواعد حقوقی
در سیاست نیز نمی توانیم به نظام سیاسی بسنده کنیم بلکه باید به تمامی تلاشهای فردی و جمعی ای توجه کنیم که معطوف به اداره امور همگانی و نظم عمومی بوده، از حکومت تا مبارزات حزبی و انتخاباتی موضع و طرز فکر افراد نسبت به پدیده های سیاسی را دربر می گیرد. از این رو گرچه حوزه های ممتازی مثل حکومت یا حزب وجود دارد که بیشتر
نماد زندگی سیاسی است اما بود و جوهر آن را مشخص نمی کند. ژولین فروند سیاست شناسی فرانسوی در بخش پایانی کتاب خود به نام سیاست چیست؟ به سختی تلاش میکند تا از سیاست تعریفی به دست دهد که تا حدی از ابهام به دور باشد: «سیاست فعالیت اجتماعی ای است که با تکیه بر زور و بر پایه حقوق امنیت خارجی و نظم داخلی یک واحد سیاسی خاص را تضمین کرده نظم را در میانه نبردی که از تفاوتها و تعارضهای فکری و منفعتی به وجود می آید برقرار سازده؛ ولی اضافه می کند که سیاست نه تنها در خدمت جمع بلکه در خدمت فرد نیز هست. از همین رو فعالیتهای سیاسی بر سایر فعالیتهای اجتماعی از قبیل فعالیتهای اقتصادی هنری اخلاقی یا علمی رجحانی ندارد بلکه با آنها در تعاملی پایدارند. تعریف سیاست به فعالیت در انگاره فروند گرچه تا حدی ما را از تنگناهای قبلی رها می سازد اما آوردن قیود دیگری مانند تکیه بر زور باز هم ما را به همان معیارها و قالبهای قبلی بر می گرداند باید در نظر داشت سیاست قبل از هر چیز امری اجتماعی است و در لابه لای روابط اجتماعی جای می گیرد. چنان که همین امر یکی از تفاوتهای اساسی بین سیاست و اقتصاد را نشان می دهد. تصور کنیم در سیاره ای فقط یک نفر زندگی میکند و برای به دست آوردن قوت لایموت و ادامه حیات سعی دارد از منابع موجود در آن سیاره چیزی به دست آورد میتوان گفت که او یک عمل اقتصادی فردی صورت میدهد اما هر کاری انجام دهد یک عمل سیاسی تلقی نمی شود زیرا سیاست امری اجتماعی است و جایگاه آن در درون روابط بین انسانها قرار دارد. برای روشن شدن حالت رابطه ای سیاست که با قدرت یکی فرض شده به میشل فوکو مراجعه می کنیم.
میشل فوکو فیلسوف فرانسوی (متوفی به سال (۱۹۸۴) که پردازشگر یکی از آخرین نحله های معتبر تفکرات سیاسی بود علاوه بر آنکه رابطه تنگاتنگی بین قدرت و دانش برقرار میکند معتقد است قدرت فقط در رابطه و عمل تجلی پیدا می کند و دانش بشر چیزی جز بیان یا توجیه این رابطه نیست. از این رو قدرت چیزی نیست که به تملک در آید یا امتیازی باشد که به طبقه مسلط تعلق پیدا کند بلکه برآیندی از مجموع مواضع استراتژیک این طبقه است. این رابطه در تمامی سطوح خرد و کلان وجود دارد و «بدن» [جسم انسان به طور مستقیم درگیر این رابطه است. از آن (بدن) میخواهند تا کار کند، تعظیم کند، تولید کند لذت ببخشد … از این رو قدرت تکنولوژی سیاسی بدن توصیف میشود.
رابطه قدرت در همه جا و در اشکال مختلف از زندان تا مدرسه و از ایدئولوژی تا اخلاق حضور دارد. از نظریه فوکو میتوان چنین استنباط کرد که قدرت مانند هواپیماست که فقط در برابر واکنش هوا میتواند در فضا بماند و در غیر این صورت سقوط میکند. از همین جا می توان فهمید چرا استالین که هر مقاومتی را سرکوب کرده بود باز خود داستانهایی از توطئه و جاسوسی نظیر فتنه پزشکان که مهلت نیافت ابداع می کرد و عده ای را به محاکمه و اعدام میکشاند؛ زیرا احساس میکرد در نبود یک ضد قدرت قدرت خود او نیز نابود میشود. از این رو به صلاح هیچ حکومتی نیست که تمام قدرتهای معارض را از بین ببرد. حکایت قدرت حاکم و اپوزیسیون حکایت همان هواپیما و واکنش باد است. اما از نظر ما هم بستر سیاست روابط اجتماعی است منتها در جهت هدف مشترک. وقتی عده ای دور هم جمع میشوند و یک گروه شکل میگیرد در واقع رابطه ای بین آنها برقرار شده است که یک وجه آن سیاسی است؛ زیرا همه اعضا سعی میکنند این گروه را حفظ کرده، از منافع مشترک آن دفاع به عمل آورند. به همین دلیل بعضی از سیاست شناسان سعی دارند جوهر فعالیتهای سیاسی را از روی غایات آنها تعریف کنند: هدف غایی یک اجتماع سیاسی را میتوان در تعقیب منافع مشترک (bien commun) خلاصه کرد. به طبع در تعریف منفعت عمومی که امروز در قالب روشهای جدید منافع ملی نامیده می شود اختلاف نظرهای
میشل فوکو فیلسوف فرانسوی (متوفی به سال (۱۹۸۴) که پردازشگر یکی از آخرین نحله های معتبر تفکرات سیاسی بود علاوه بر آنکه رابطه تنگاتنگی بین قدرت و دانش برقرار میکند معتقد است قدرت فقط در رابطه و عمل تجلی پیدا می کند و دانش بشر چیزی جز بیان یا توجیه این رابطه نیست از این رو قدرت چیزی نیست که به تملک در آید یا امتیازی باشد که به طبقه مسلط تعلق پیدا کند بلکه برآیندی از از مجموع مواضع استراتژیک این طبقه است. این رابطه در تمامی سطوح خرد و کلان وجود دارد و «بدن جسم انسان به طور مستقیم درگیر این رابطه است از آن بدن میخواهند تا کار کند، تعظیم کند، تولید کند، لذت ببخشد … از این رو قدرت تکنولوژی سیاسی بدن توصیف میشود.
رابطه قدرت در همه جا و در اشکال مختلف از زندان تا مدرسه و از ایدئولوژی تا اخلاق حضور دارد. از نظریه فوکو میتوان چنین استنباط کرد که قدرت مانند هواپیماست که فقط در برابر واکنش هوا میتواند در فضا بماند و در غیر این صورت سقوط میکند. از همین جا می توان فهمید چرا استالین که هر مقاومتی را سرکوب کرده بود باز خود داستانهایی از توطئه و جاسوسی نظیر فتنه پزشکان که مهلت نیافت ابداع می کرد و عده ای را به محاکمه و اعدام میکشاند؛ زیرا احساس میکرد در نبود یک ضد قدرت، قدرت خود او نیز نابود میشود. از این رو به صلاح هیچ حکومتی نیست که تمام قدرتهای معارض را از بین ببرد. حکایت قدرت حاکم و اپوزیسیون حکایت همان هواپیما و واکنش باد است. اما از نظر ما هم بستر سیاست روابط اجتماعی است منتها در جهت هدف مشترک وقتی عده ای دور هم جمع میشوند و یک گروه شکل میگیرد در واقع رابطه ای بین آنها برقرار شده است که یک وجه آن سیاسی است؛ زیرا همه اعضا سعی میکنند این گروه را حفظ کرده از منافع مشترک آن دفاع به عمل آورند به همین دلیل بعضی از سیاست شناسان سعی دارند جوهر فعالیتهای سیاسی را از روی غایات آنها تعریف کنند: هدف غایی یک اجتماع سیاسی را می توان در تعقیب منافع مشترک (bien commun) خلاصه کرد. به طبع در تعریف منفعت عمومی که امروز در قالب روشهای جدید منافع ملی نامیده می شود اختلاف نظرهای
سیاسی باشد که عده ای آن را با خود سیاست اشتباه می گیرند. اساساً آموزه ها (دکترین)، ایدئولوژیها و اهداف و برنامه های مختلف در بین بازیگران سیاسی، اگر به طور کامل در چهارچوبهای آرمانی سیاست قرار گیرند یعنی با اغراض شخصی خلط نشده باشند)، چیزی جز تلاش برای تعریف از منفعت عمومی نیست یک اختلاف نظر اساسی همیشه بر سر این موضوع بوده و هست که منفعت عمومی امری صرفاً مادی است یا مادی – معنوی. آیا وظیفه دولت در تأمین نیازهای مادی خلاصه میشود یا باید سعادت جامعه را نیز تحقق بخشد؟ آیا باید به دنبال شهر خدا باشد یا شهر زمینی کفایت میکند؟ متأسفانه هر وقت دولتی مدعی ایجاد آرمان شهر شده از آنجا که آرمانها دست نیافتنی هستند – خود به عذابی الیم تبدیل شده است.
به هر صورت نکته اساسی این است که هر جا روابط اجتماعی وجود دارد روابط سیاسی نیز به وجود میآید در واقع سیاست پدیده ای است اجتماعی و مطالعه آن در قالب روابط اجتماعی یا به عبارت بهتر در حوزه جامعه شناسی صورت می گیرد. در این صورت با سؤال دیگری روبه رو میشویم چه لزومی دارد برای سیاست دفتر جداگانه ای بگشاییم؟ زیرا امر سیاسی و امر اجتماعی از جوهری یکسان و حوزه ای واحد برخوردارند و جامعه شناسی نیز برای مطالعه هر دو موضوع کفایت می کند.
دو نکته ما را از این بن بست خارج میکند کارویژه ها و نوع رابطه ای که در حوزه های سیاست و جامعه وجود دارد. به عبارت دیگر از یک سو حوزه عمل خاص سیاست و کارویژه آن مشخص میکند کدام عمل سیاسی است و کدام عمل اجتماعی.
کارویژه سیاست یا همان رسیدن به منفعت عمومی در درجه اول مستلزم ایجاد نظم در داخل و حفاظت جامعه در مقابل خارج است که خود متضمن اهداف و ابزار خاص خود است. تجسم اعلای این فرایند دولت و ابزار عالیه آن قدرت است. از سوی دیگ روابط اجتماعی بر منازعه و درگیری استوار است در حالی که سیاست حوزه مفاهمه گفتگوست. برای روشن شدن نکته اخیر که با بسیاری از نظریه های معاصر در تضاد است. تمثیلی متوسل میشویم که پاره ای از نویسندگان به گونه ای دیگر به آن توسل جسته اند.
جمله اسپنسر که جامعه را به موجود زنده تشبیه میکرد یا فن برتالا نفی که بر پایه تشبه نظام به موجود زنده نظریه نظامها را ارائه داد. وقتی یک موجود زنده به وجود می آید، برای هماهنگی اعضا و اندامها و هر آنچه برای ادامه حیاتش لازم است تلاش می کنند و در این راستا بخشی از فعالیتش مربوط به خود و داخل است و بخش دیگر آن مربوط به خارج یعنی دفاع و حمله حتی بسیاری از این وظایف به طور ناخود آگاه به انجام می رسد. قلب می تپد، فشار خون تنظیم میشود مغز حوادثی را ثبت میکند اندام به طور غیر ارادی در برابر حوادث واکنش نشان میدهند اما بسیاری از آنها نیز با آگاهی صورت می گیرد. ببین خواب و کار و تفریح تعادلی برقرار میشود راههای آسان تر برای دسترسی به ثروت آزمون میشود و دهها مورد دیگر تمام این اعمال مربوط به کل وجود است، اما جزء خاصی از هستی انسان نیز برای این گونه تنظیمات وجود دارد که همان عقل است. عقل که حالتی غیر مادی دارد در وجود فیزیکی انسان جایگاه و اندام خاصی برای خود دارد و آن مغز انسان است که ظاهراً جایگاه فعالیتهای عقلایی است همچنان که قلب او را مرکز احساسات او می دانند. به همین ترتیب سیاست نیز به آن فعالیتها و کارویژه هایی اطلاق می شود که به هستی اجتماعی سامان داده در مقابل غیر از آن دفاع می کند. در جامعه نیز جزئی از آن که نماینده کل آن است به این فعالیتها سامان میبخشد. این جزء همان دولت است و اندام یا ارگانی که این دولت باید در آن تبلور یابد حکومت نام دارد. به همین دلیل پاره ای از اندیشمندان بزرگترین کارویژه دولت را تعادل بخشی تقسیم وظایف و به سامان آوردن جامعه توصیف میکنند که تداوم حیات سالم آن را نیز تضمین می کند. چنان که مرکزی در مغز وجود دارد که نمیگذارد نسبت مواد معدنی بر مواد نباتی در بدن غلبه کند یا عکس آن پیش آید که در آن صورت حیات موجود زنده به خطر می افتد. در همین جا می توان نتیجه گرفت دولتهایی که بی عدالتی پیشه میکنند ضربه سنگینی به خود و جامعه می زنند. آنچه از این بحث حاصل میشود این است که ذات سیاست بر منازعه و سلطه جویی استوار نیست بلکه بر کاهش منازعات یا ایجاد تعادل بین نیروهایی استوار است که بدون آنها حیات اجتماعی در خطر قرار میگیرد. همان طور که در بدن انسان نیروهای مختلفی از نوع کانی نباتی حیوانی و انسانی وجود دارد که غلبه هر یک از آنها بر دیگر نیروها انسان را از حالت تعادل خارج میسازد در جامعه نیز نیروهای مختلفی در تعامل با
یکدیگر قرار دارند نبود هر یک از این نیروها خود نشانه نقصان و مرض است و به هم خوردن نسبت بین آنها موجب مرض میگردد. برای مثال اگر نیروی نوع کانی مثل صفرا در بدن وجود نداشته باشد فرد به مرض یرقان دچار میشود و اگر صفرا از حد معینی تجاوز کند فرد عصبی و صفراوی مزاج میگردد. به همین سان اگر نیروی حیوانی غریزه جنسی وجود نداشته باشد بخشی از زندگی فرد فلج و نیروی لازم برای ادامه حیات از او سلب میشود و اگر از حد معینی فراتر رود خوی حیوانی خورو خواب و خشم و شهوت دیگر جنبه های زندگی او را تحت الشعاع قرار میدهد. آنچه بین این نیروها تعادل برقرار می سازد گاهی مربوط به نظام عمومی بدن میشود که ما آن را معادل نظام اجتماعی قرار می دهیم و گاهی مربوط به عقل که آن را معادل سیاست در جامعه میگذاریم. در یک جامعه نیز همین نیروها وجود دارند. اگر نیروهای حیوانی غلبه پیدا کنند زمینه برای بروز یک رژیم فاشیستی فراهم میشود و اگر غلبه با نیروهای نباتی باشد رشدی بی هدف دنبال می شود. حوزه اجتماع عرصه نبرد طبقات و گروههای اجتماعی است ولی دولت نه تنها بازتاب غلبه یک طبقه بر طبقه دیگر نیست بلکه تعدیل گر تفاوتهای اجتماعی و کاهش دهنده این منازعات است. به طبع این مثال که نوعی تقلید از الگوی اسپنسر است نمی تواند مثال کاملی باشد، ولی از دو نظر مهم است. اول آنکه تمایزی بین جسم و . عقل و کارویژه ها و حوزه های آنها وجود دارد عین همین تفاوت بین سیاست و جامعه و کارویژه ها و حوزه های آنها وجود دارد. از سوی دیگر در تأیید این نکته به ما کمک می کند که حوزه سیاست حوزه مفاهمه و گفتگوست و نه حوزه مجادله و نزاع در اینجا می توان به نظریه هانا آرنت (۱۹۰۶-۱۹۷۵) متفکر آلمانی که در روزگار معاصر سهم بزرگی در تعمیق مفاهیم سیاسی دارد اشاره کرد که میگوید فلسفه وجودی سیاست آزادی است زیرا سیاست به حوزه عمومی یعنی جایی تعلق دارد که انسانها در کمال برابری و آزادی به گفتگو و مفاهمه می پردازند و به تدبیری اساسی میرسند که حاصل برخورد افکار همه است. از این رو سیاست مربوط به همه و قدرت سیاسی قدرتی همگانی است نه قدرت گروهی که بر گروهی دیگر سلطه پیدا میکنند؛ کارویژه سیاست نیز حفظ همین حوزه عمومی است یعنی حوزه برابری و آزادی و نه حوزه غلبه گروهی بر گروههای دیگر در نتیجه سیاست
چیزی فراتر از نبرد برای کسب قدرت یا بازتاب منازعات طبقاتی است. آنچه تاکنون گفته شد در واقع فلسفه سیاست بود یعنی آنچه عقلاً میتوان به سیاست نسبت داد یا جایگاه و عملکرد آن را در جامعه مشخص کرد اما دو نکته سد راه قبول بی چون و چرای این دیدگاه می شود یکی آنچه در عمل صورت میگیرد و بیشتر آثار معاصر نیز ناظر بر همان وقایع عینی هستند که حکایت نبرد و منازعه است و دیگری مسئله دگرگونیهای اجتماعی که امری اجتناب ناپذیر است در حالی که دیدگاه فوق فقط در یک جامعه باثبات تحقق می یابد. برای مثال آیا وقتی ترکان عثمانی بر آناتولی مسلط شدند همه مردم این سرزمین ترک زبان و سنی مذهب بودند تا از دل آن جامعه چنین حکومتی سر برآورد یا برعکس ترکان عثمانی که فقط ۱۰ الی ۱۵ درصد جمعیت این سرزمین را تشکیل می دادند توانستند به ضرب شمشیر زبان و مذهب خود را بر مردم آن سامان چنان تحمیل کنند که امروز تصور ترک نبودن برای ساکنین استانبول غیر قابل باور باشد. در اینجاست که کسانی مانند برتران بدیع از جامعه شناسی سیاسی فرهنگ سخن به میان می آورند. آنها می خواهند بدانند فرهنگها در چه شرایط سیاسی دچار گسیخت یا دگرگونی کامل می شوند. اگر ترکان عثمانی موفق نشده بودند می توانستیم بگوییم حکومت آنها عارضه ای گذرا بود که ممکن است در هر جامعه پیش آید اما موفقیت آنها نشان میدهد که حتی با زور هم می توان معیارهای مردم را عوض کرد.
چنین است که کسانی مانند ریمون آرون اهمیت زیادی برای رژیم سیاسی قائل اند و تعریف و بر از دولت را بی چون و چرا میپذیرند پاسخ ما این است که در عمل هر کاری می توان انجام داد میتوان انسانها را کشت مرزها را تغییر داد، دیگران را به زور تحت حاکمیت خود در آورد. اما اگر قرار باشد کاری بر اساس فلسفه وجودی آن انجام گیرد آنگاه سیاست باید به دنبال بهبود شرایط زندگی بر اساس وضع موجود برآمده و از طریق مفاهمه و گفتگو زبان همبستگی و پیوستگی باشد و دگرگونیهای سیاسی نیز تابعی از دگرگونیهای اجتماعی باشند به عبارت دیگر جایگاه دگرگونی واقعی جامعه مدنی است و نه حوزه سیاست اختلاف بین آنچه باید باشد و آنچه هست مسئله امروز و دیروز نیست.
اگر بخواهیم به آنچه هست بسنده کنیم یا بر اساس وقایع عینی نه واقعیات) حکم کنیم باید خود را بر موجی تصور کنیم که هیچ لحظه ای از آن ثابت و معلوم نیست و هیچ اصل مسلم و حتى مفروضه ای هم وجود ندارد شاید همان طور که اندیشه های پسامدرن امروز القا می کنند هیچ چیز دلیل هیچ چیز نباشد.
قسمت سوم نسبت جامعه و سیاست
در قسمت پیش مشخص شد رابطه گسست ناپذیری بین سیاست و جامعه وجود دارد. اما در اینجا میخواهیم بدانیم این رابطه رابطه ای سلسله مراتبی افقی، عمودی یکطرفه یا متقابل است. سه دیدگاه کلی به این بحث دامن میزنند سیاست تعیین کننده وضعیت جامعه است سیاست تابعی صرف از شرایط اجتماعی است سیاست و جامعه در رابطه ای متقابل با یکدیگر قرار دارند از یکدیگر اثر پذیرفته و بر یکدیگر اثر می گذارند. ریشه این سه دیدگاه را نیز میتوان در همان سه برداشتی که از جامعه وجود داشت جستجو کرد.
۱ سیاست تعیین کننده وضعیت جامعه اولویت سیاست
از سه نوع برداشتی که از جامعه به دست آمد برداشت اول بر پایه اندیشه های هابز و ماکیاول، نافی جامعه بود و سیاست در آن سرنوشت نامعلومی پیدا می کرد که از یک سو پدیده ای عرضی گذرا و بی بنیان به حساب می آمد و از سوی دیگر بنیان تمام فعالیتهای اجتماعی تلقی میشد وقتی میگوییم افراد مانند دانه های شن در کنار هم چیده شده اند، دیگر هیچ فعالیت اجتماعی از اصالت برخوردار نخواهد بود، زیرا اساس روابط اجتماعی زیر سؤال رفته است. در چنین وضعیتی که هابز از آن به نام «وضعیت طبیعی یاد می کند ملاک هر رابطه ای زور و قانون جنگل خواهد بود. در اینجا قدرت از یک سو ریشه در جان انسان دارد و از سوی دیگر ریشه در وضعیت اجتماعی حال اگر سیاست را با قدرت یکی بدانیم آنگاه سیاست بنیان تمام روابط و فعالیتهای اجتماعی قرار می گیرد. اما از طرف دیگر سیاست مبنایی حقوقی نیز پیدا می کند زیر مبنای خروج از حالت طبیعی و پیدایش جامعه مدنی قراردادی است که بین افراد منعقد می شود تا
اختیارات خود را به غول دولت بسپارند و در ازای آن از امنیت برخوردار شوند. در این صورت همه چیز از قرارداد شروع میشود و قرارداد ریشه ای عقلایی دارد نه طبیعی نتیجه آنکه نه جامعه اصالت دارد نه سیاست دولت بر آمده از این جامعه نیز دولتی زورگرا و مستبد است که از هیچ قانونمندی اجتماعی پیروی نمیکند اما این خط فکری در پایان قرن نوزدهم به مکتب جدیدی منتهی شد که به طور عمده به مکتب نخبه گرایی و اندیشمندان آن به نوما کیا ولیستها معروف شدند. این مکتب اساساً برای مقابله با نظریه نبرد طبقاتی مارکسیستها به وجود آمده بود نظریاتی که در این چهارچوب مطرح شد، با تفاوتهایی از این اندیشه دفاع میکرد که سیاست تعیین کننده سایر وجوه زندگی اجتماعی است. برتری سیاست ریشه در تفاوتی دارد که طبیعت بین انسانها قائل شده است. به عبارت دیگر نابرابری امری طبیعی است که چاره ای جز قبول آن نداریم هم از این رو کسی که در رأس قرار دارد جریان امور را در دست میگیرد و سلسله مراتب اجتماعی نیز بر همین پایه استوار می شود. این اندیشه بعدها در اواسط قرن بیستم در قالب جدیدی مطرح شد و در دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تفسیرهای گوناگونی از اهمیت سلطه سیاسی و نقش آن را به دنبال آورد. در واقع در این مبحث ما با دو تأکید متفاوت سروکار داریم که هر دو از زاویه بحث ما به نتیجه واحدی میرسند؛ یکی از آنها از جمله پاره تو بر نخبگان سیاسی و نقش برتر آنها تأکید دارند و دیگری بر نقش برتر سازمانها یا رژیمهای سیاسی که از میان آنها می توان به ریمون آرون اشاره کرد.
الف) موج اول نخبه گرایی بزرگان این موج که عمدتاً ایتالیایی و پیرو ماکیاول بودند عبارت اند از ویلفرد و پاره تو (۱۸۴۸ – ۱۹۳۰) گانتانو موسکا (۱۸۵۸-۱۹۴۱) و ربرت میخلز (۱۹۳۶-۱۸۷۶) که هر سه آنها بر نقش انکار ناپذیر نخبگان در تعیین سرنوشت جامعه تأکید دارند. اگر نام پاره تو در صدر مکتب نخبه گرایی میدرخشد به این دلیل است که هیچ کس صریح تر و شفاف تر از وی به تعریف نخبه نپرداخته است. نخبه کسی است که ذاتاً دارای امتیازات ،هوشی جسمی و روانی است که او را بر دیگران برتری میبخشد. این مواهب را طبیعت در وجود یک شخص به عاریت نهاده است. در واقع همان طور که افلاطون ابناء بشر را به سه دسته طلا نقره و آهن تقسیم میکرد پاره تو نیز انسانها را به دو دسته کلی یعنی
قابل تفکیک است. این نابرابری در بین تمامی گروههای اجتماعی مشاهده میسر – …
که با استعدادتر و شایسته ترند رهبری آن گروه را در دست میگیرند. پاره تو برای تعیین نخبگان هر گروه بر حسب استعداد و نتیجه کار آنها به آنها نمره میدهد. برای مثال به زبر دست ترین وکیل نمره ۲۰ به وکیلی که فقط یک موکل دارد نمره ۴ و به وکیلی که هیچ کار از دستش ساخته نیست نمره صفر میدهد؛ به همین ترتیب به تاجری که میلیونها واحد پول به دست میآورد نمره ۲۰؛ به تاجری که هزاران واحد پول به دست آورده نمره ۱۲ و به تاجری که هیچ پولی به دست نمی آورد نمره صفر؛ به یک کلاهبردار با هوش نمره ۲۰ و به کلاهبردار دمق و بی استعداد نمره صفر بنابراین اندیشه نخبگی متضمن هیچ افتخاری در نزد پاره تو نیست نخبگان سیاسی نیز به همین ترتیب بر حسب نمره ای که به دست می آورند تعیین میشوند. فرق آنها با سایر نخبگان در این است که نخبگان سیاسی قدرت دارند و نخبگان دیگر از آن بی بهره اند. نکته دیگر در سازه فکری پاره تو تمایز بین رفتار منطقی و رفتار غیر منطقی است. وی معتقد است مبنای رفتار انسان الزاماً عقل نیست. پاره تو کنشهایی را منطقی میداند که در آنها وسایل متناسب با هدف به کار رفته باشد. اما او معتقد است بیشتر کنشها غیر منطقی اند و سرچشمه های بنیادین کنشهای غیر منطقی را احساسات تشکیل میدهند. همه . سعی دارند رفتار خود را منطقی جلوه دهند در حالی که در پس این نمای منطقی باید به جستجوی بازمانده ها و مشتقات بود بازمانده ها تظاهر احساسهای عاطفی یا غرایز مربوط به آناند پاره تو این بازمانده ها را به شش طبقه تقسیم می کند:
طبقه اول غریزه تلفیق و تدبیر
طبقه دوم ابقای مجموعه ها
طبقه سوم نیاز به ابراز احساسهای عاطفی که با اقبال خارجی روبه رو شوند.
طبقه چهارم بازمانده های مربوط به جامعه پذیری
طبقه پنجم: یکپارچگی فرد و وابستگان او
طبقه ششم بازمانده های جنسی
اما مشتقات همان نظریه های توجیهی اند که بر بازمانده ها سرپوش می گذارند. مثل ایدئولوژی که توجیه کننده مقاصد یک فرد یا یک گروه است. به همین سان مشتقات به چند دسته تقسیم شده هر یک به یکی از بازمانده ها مربوط میشود توزیع بازمانده ها و مشتقات در بین گروههای مختلف به مساوات صورت نگرفته است. پس در معنای نخست بازمانده ها همان احوال روحی انسان اند که هدفهای ما را در جریان زندگی تعیین می کنند و تغییر آنها بسیار کند است؛ در حالی که مشتقات که بیان عوام پسندانه این حالات اند سریع تر تغییر می کنند. در این میان وظیفه جامعه شناس است که پرده از این تزویر و ریا بردارد و نفس اعمال اشخاص را آشکار سازد. در واقع در پس این متن پاره تو میخواهد نشان دهد که چگونه انسانها قدرت خود را بر پایه فریب و ظاهر سازی بنا میکنند و از عبارات جذابی مثل آزادی برابری و غیره استفاده میکنند در حالی که این عبارات با افسانه های کهن و اسطوره ها فرق چندانی ندارند همیشه تعداد اندکی با استفاده از زور و مکر بر دیگران سلطه پیدا می کنند. ریشه این تقسیم در توزیع نابرابری همان بازمانده هاست. از نظر پاره تو این شش دسته بازمانده ها در همه جوامع وجود دارند و عناصر پایدار هر نظام اجتماعی را تشکیل میدهند در عین حال توزیع آنها بین گروههای اجتماعی و بین افراد علاوه بر آنکه ناشی از طبیعت و بیولوژی آنهاست به طور مستقیم تابع محیط اجتماعی – فرهنگی آنها نیز هست. برگزیدگان سیاسی به طور طبیعی به دو خانواده تقسیم می شوند: خانواده ای که باید آن را خانواده شیران نامید زیرا تمایل بیشتری به ابراز خشونت دارد و دیگری خانواده روباهان؛ چرا که به دغلکاری ماهرانه متمایل است.
اساساً توزیع بازمانده ها و مشتقات در بین گروههای اجتماعی به مساوات صورت نگرفته است. ویژگی ذاتی برگزیدگان سیاسی چنان است که بازمانده های دسته اول و دوم
در نزد آنها زیاد است وضعیت هر جامعه ای را باید بر پایه چهار متغیر سنجید اغراض بازمانده ها، مشتقات و ناهماهنگی اجتماعی این چهار متغیر عمده که حرکت جامعه تابع آنهاست به یکدیگر وابستگی متقابل دارند.
از آنجا که تاریخ چیزی جز رفت و آمد طبقه حاکم نیست یا چنان که پاره تو می گوید تاریخ گورستان نخبگان است باید دانست این جابه جایی چگونه صورت می گیرد. این نخبگان یا در نبردهای نظامی از بین میروند و جای خود را به نخبگان دیگر می دهند یا به تدریج استعداد و کاربرد زور زور را نباید با خشونت یکسان دانست را از دست میدهند و یا به دلیل عدم هماهنگی بین عطایای خدادادی افراد و موقعیت اجتماعی آنها، مجبور به ترک موقعیت اجتماعی خود میشوند آنها که جای نخبگان را گرفته اند. ولی در واقع نخبه نیستند و آنها که نخبه اند ولی در حاکمیت نیستند باعث بی اعتدالی جامعه میشوند. یکی دیگر از دلایل رفت و آمد نخبگان تغییراتی است که در بازمانده ها صورت می گیرد. در قشر بالاتر جامعه بازمانده های دسته دوم به تدریج رو به ضعف می گذارد تا زمانی که بار دیگر به واسطه موجهای برخاسته از قشر پایین تر تقویت گردد. به عبارت دیگر اشراف فقط از نظر تعداد افول نمیکنند بلکه از نظر کیفی نیز دچار زوال میشوند. بدین معنا که شجاعت خود را از دست میدهند و میزان بازمانده هایی که آنان را قادر به کسب قدرت و نگهداری آن کرده بود کاهش مییابد ولی در هر صورت این نخبگان سیاسی اند که اداره جامعه را در دست دارند آن هم بر پایه زور و فکر نظر پاره تو گرچه خوشایند نیست اما از آن جهت که پرده از زوایای پنهان جهان سیاست بر می دارد و اهمیت احساسات را آشکار می سازد و نسبت به حیله گرانی که لباس تقوا به تن میکنند هشدار میدهد از اهمیت خاصی برخوردار است. در ضمن ساختار نظریه او با ساختار نظریه مارکسیستها که هدف حمله او هم بود چندان تفاوت ندارد در هر دو نظریه طبقات بالا و پایین در برابر هم قرار میگیرند اما در نزد پاره تو نبرد طبقاتی مارکس جای خود را به تسلیم طبقه اکثریت در مقابل اقلیت می دهد.
گانتانو موسکا گرچه قبل از پاره تو نظریه خود را ارائه داد و به یقین مورد استفاده پاره تو هم قرار گرفت اما شهرتش از این بابت کمتر است از موسکا سه اثر عمده بر جای مانده است که عبارت اند از عناصر علم سیاست (Les éléments de science politique) (۱۸۹۶) رساله حقوق اساسی (Traité de droit constitutionnel) (۱۹۶) و تاریخ آراء و مکتبهای سیاسی (۱۹۳۳). وی در کتاب عناصر علم سیاست دو نکته مهم را مطرح می کنند.
اول آنکه در هر جامعه ای دو طبقه از افراد را میتوان از هم تفکیک کرد حکومت کنندگان و حکومت شوندگان طبقه اول به کل هیئت جامعه سازمان میدهد و شکل ویژه ای به آن می بخشد در حالی که گروه دوم بی حس و ناتوان تسلیم گروه اول می شود. سعادت جامعه اساساً به توان طبقه حاکم در تضمین همبستگی خود و به ویژه توجیه سلطه خود از طریق انگشت گذاشتن بر باورهای طبقه زیر حکومت حکومت شوندگان بستگی دارد. دوم تأکید بر این نکته است که انسان موجودی است مرکب از عقل و احساس از این رو روابط اجتماعی از یک سو تحت تأثیر هیجانات ناخودآگاه و غیر قابل پیش بینی و برآمده از غرایز و پیش داوریها قرار دارد و از سوی دیگر تحت تأثیر منافع بلاواسطه افراد و در نهایت آنچه به آن پیشامد میگویند نظریه نخبگان حاکم در نزد موسکا نظریه ای روان شناختی نبود بلکه بیشتر جنبه سیاسی داشت. در واقع آنچه باعث برتری گروه اقلیت بر اکثریت می شود سازمان آنهاست. یک گروه کوچک سازمان یافته حتی اگر دارای آن مواهبی که پاره تو می گفت نباشد باز به راحتی بر اکثریت سازمان نیافته سلطه پیدا می کند. این گروه چنان که گفتیم دارای یک راهکار حکومتی است که در قالب ایدئولوژی یا دکترین نمود پیدا میکند. این راهکار هم کار آنها را آسان تر میکند و هم به سلطه آنها مشروعیت می بخشد. از سوی دیگر تجدید نخبگان امری اجتناب ناپذیر است زیرا شرایط اجتماعی پیوسته در حال دگرگونی است و همراه با دگرگون شدن شرایط ذهنی اخلاقی، اقتصادی، نظامی سازمان سیاسی آنها باید تغییر یابد. گروه نخبه ممکن است یکی از دو حالت زیر را به خود
بگیرد با باز باشد یا بسته گروه نخبه باز آن است که درهای خود را به روی تازه واردان نمی بندد و در نتیجه گردش نخبگان به طور طبیعی پیوسته و آرام صورت می گیرد. این همان حالتی است که به طور پیش افتاده به آن دموکراسی می گویند. اما اگر نخبگان حاکم درهای خود را به روی تازه واردان ببندند این دگرگونی به کندی صورت می گیرد و همان حالتی پیش می آید که به آن نظام اشرافی گویند. از سوی دیگر امکان دارد که حاکمان با دسیسه نخبگان جدیدی که قادر به نفوذ در حلقه حکومت گران نشده اند روبه رو شوند. در آن صورت کافی است گروه نخبه جدید عده ای از مردم را فریب دهد و از قدرت آنها برای مقابله با گروه حاکم استفاده کند. در این صورت اگر موفق به پس زدن نخبگان حاکم بشوند همان وضعیتی به وجود می آید که به آن انقلاب میگویند انقلاب چیزی جز رفت و آمد نخبگان نیست گرد و خاکی که از این جابه جایی به هوا بلند می شود در واقع همان کشمکشهای انقلاب و گشت و کشتاری است که در حین این جابه جایی صورت می گیرد. گاه ممکن است گروهی از نخبگان حاکم به دلیل نارضایتی و اختلافات درونی از گروه دیگر انشعاب کند و با سخنان دلفریب و آتشین خود که فریبی بیش نیست در پی جلب هواخواهی مردم برآید. در آن صورت نیز اگر توفیقی به دست آید وضعیتی شبیه کودتا با انقلاب بسته به میزان مشارکت مردم به وجود می آید مردم فقط به این درد میخورند که به خیابانها ریخته و کشته شوند. در واقع اگر بخواهیم به عبارات پاره تو برگردیم نخبگان محافظه کار بیشتر در پی استفاده از مکر بر می آیند و حالت روباهان را به خود می گیرند؛ در حالی که مردم بیشتر به دنبال توسل به زورند و حالت شیران را به خود می گیرند. از این رو نه تنها سرنوشت جامعه در دست نخبگان سیاسی است بلکه پویایی تاریخ نیز انعکاسی از دگرگونیهایی است که در حوزه نخبگی به وجود می آید نخبگان پیر می میرند و نخبگان جوان جای آنها را میگیرند یا به دلیل تعارضهایی که پیش می آید گروهی از نخبگان در برابر گروهی دیگر قرار میگیرند ولی تا دنیا بوده و هست همواره یک گروه کوچک بر اکثریت حکومت کرده و میکند عبارات دموکراسی برابری و برادری هر قدر محکم تر ادا شوند فریبکارانه ترند مردم فرزانه از این عبارات به خنده می آیند ولی ابلهان آن را باور می کنند.
ربرت میخلز در چهارچوبی عینی تر و بر پایه استدلالهایی قابل اثبات تر به تشریح حاکمیت و تعیین کنندگی نخبگان می پردازد میخلز اندیشمندی تک کتاب است. کتاب او به نام احزاب سیاسی، نگاهی به گرایشهای الیگارشیک در سازمانهای دمکراتیک در سال ۱۹۱۱ منتشر شد و آوازه آن به سرعت در همه جا پیچید علت این شهرت این بود که مؤلف با نگاهی نافذ بسیاری از احزاب پرآوازه آن روزگار را که عمدتاً به سوسیالیسم گرایش داشتند مورد تحلیل قرار داده بود و بسیاری از خوانندگان مثالهای عینی او را به خوبی در پیش چشم داشتند. اما از بعد علمی اهمیت کار او به تعمیم یافته های او در قالب یک نظریه جهان شمول است. او به نیکی نشان داد که چگونه در درون مدعی ترین سازمانهای دموکراتیک یعنی احزاب سوسیالیست همیشه عده ای اندک به صورت گروهی متنفذ بر اکثریت غلبه یافته و این فرایند تا آنجا پیش میرود که حتی حزب را به نام رهبر همیشگی آن در ظاهر انتخابی ولی در باطن مادام العمر میشناسند گویی احزاب اشیائی هستند که به رؤسا تعلق دارند مانند آنچه بین سالهای ۱۸۶۳ تا ۱۸۷۵ در آلمان جریان داشت و با نامهایی مثل «الاسالیها به نام رهبر حزب پی یر لاسال و مارکسیستها روبه رو بودیم. در فرانسه سوسیالیستها تا همین سالهای اخیر با نامهایی مانند آله مانیستها، گدیستها به نام ژول گد) و ژوریستها به نام ژان ژورس خوانده میشدند بر پایه استدلال میخلز زندگی اجتماعی را نمیتوان بدون وجود سازمانها اداره کرد یا به قول خود او وجود دموکراسی بدون سازمان متصور نیست اما همین که سازمانی به وجود آمد عده ای اندک در رأس آن قرار گرفته، زمام امور آن را در دست میگیرند. این روند به ویژه با یک عامل دیگر تثبیت می شود و آن عملی نبودن حکومت مستقیم مردم است. مردم مجبورند نمایندگانی برای خود انتخاب کنند دقیقاً در همین جاست که پایه الیگارشی گذاشته میشود زیرا نماینده تجربیاتی کسب میکند که او را از موکلینش متمایز میسازد. برای نمونه تصور کنیم که عده ای از کارگران که همه از هر نظر در یک سطح قرار دارند دور هم جمع
میشوند تا یک حزب به وجود آورند. از آنجا که همه آنها قادر نیستند کار خود را ترک کنند و به امور حزبی بپردازند به ناچار به چند کارگر مأموریت داده میشود تا به کارهای حزب بپردازند. در درجه اول این کارگران از کار بدی فاصله گرفته، پشت میزنشین میشوند دوم آنکه تجربیاتی کسب میکنند که دیگران از آن بی بهره اند، سوم آنکه اطلاعات و مهارتهای آنها پیروزیهایی برای حزب کسب میکند که احترام آنها را در نظر توده های حزبی افزایش میدهد در اینجا یک عامل روانی بر سایر عوامل افزوده می شود.
آنها که اداره حزب را در دست دارند به برتریهای اکتسابی خود آگاهی پیدا کرده و دیگر حاضر نیستند با همکاران سابق خود در یک ردیف قرار گیرند. این در حالی است که توده های حزبی نیز فراموش میکنند که این چند تن رؤسای فعلی، همکاران سابق آنهایند؛ بلکه چنین می پندارند که آنها از برتران و فرهیختگان اند. نتیجه آنکه توده ها تعظیم می کنند و رؤسا فخر میفروشند به این ترتیب هر روز بر فاصله بین رؤسا و توده های آن حزب افزوده می شود میخلز معتقد است یک حالت روانی فراموش شده در این امر دخالت دارد و آن حسرت روزگار گذشته است که در آن مردم به رهبران مذهبی خود احترام می گذاشتند و اینک در عصر بی دینی آن احترام و تعظیم را نثار رهبران سیاسی خود می کنند؛ نام آنها را بر فرزندان خود می نهند و عکس آنها را در اتاق خود می آویزند از آنها مانند یک قهرمان ملی استقبال میکنند به آنها مانند قدیس احترام میگذارند. این تحسینها به آسانی احساس خود پرستی را در شخص بر می انگیزد خود پسندی بی حد و حصر رهبران جدید که گاه با صحنه های خنده دار همراه است بر اثر نیروی عظیم تلقین حاصل می شود و آن هم به نوبه خود روی توده ها اثر فراوان می گذارد این جداسازی تا آنجا پیش می رود که توده ها احساس می کنند مرگ و زندگی آنها به رؤسا وابسته است و اگر رؤسا با کوچک ترین مخالفتی روبه رو شوند تهدید به استعفا میکنند و این تهدید چنان کارساز است که معمولاً توده ها از آنها میخواهند تا با اختیارات گسترده و بیش از سابق به کار ادامه دهند.
ربرت میخلز به این فرایند نام قانون آهنین الیگارشی می دهد و معتقد است هیچ سازمانی را از آن گریزی نیست. از این رو آنچه در مورد احزاب گفته شد در مورد سازمان
عمومی جامعه یعنی دولت نیز صادق است. ناپلئون سوم به همین ترتیب بر دستگاه حکومتی فرانسه غلبه یافت همیشه عده ای اندک به دلایل فنی روانی و سیاسی در رأس قرار می گیرند و توده ها به اطاعت از آنان تن میدهند مردم دهها و صدها سال رژیمهای سیاسی عقب مانده را تحمل می کنند. در اصل فریب توده ها کار بسیار آسانی است هر چه شمار آنها بیشتر باشد زودتر فریب میخورند در حالی که اگر عده آنها کم باشد باید یک یک آنها را مجاب کرد. مهم ترین دلیل در تأیید ناتوانی ارگانیک توده ها این است که به مجرد از دست دادن رئیس خود از صحنه نبرد فرار میکنند. درست مثل لانه مورچه ای که دچار اضطراب شده باشد. این لحن تحقیر آمیز نسبت به توده مردم در سراسر کتاب میخلز موج می زند.
این قانون آهنین از صبح ازل تا شام ابد ساری و جاری است. تاریخ گواهی بر این مدعاست. همان طور که میخلز خود از روسو حکایت میکند گویا این خلاف طبیعت است که اکثریت حکومت کند و اقلیت حکومت شود.
فرق نخبه گرایی میخلز با پاره تو در این است که عامل زیستی و تفاوتهای طبیعی هیچ نقشی در انگاره میخلز ندارند گروهی که در آغاز به عنوان مسئول تعیین می شوند ممکن است از نظر بهره هوشی در رتبه پایین تری قرار داشته باشند؛ اما به مرور بر اثر تجربیاتی که کسب میکنند همراه با دگرگونیهای روانی که در آنها پدید می آید، از دیگران متمایز می شوند. آنها که قرار بود خدمتگزار مردم باشند به سروران مردم تبدیل میشوند. مردم به این نکته پی میبرند که شایستگی اداره امور خود را ندارند بی تفاوتی توده های مردم و نیاز آنها به رهبری شدن با عطش نامحدود رؤسا به قدرت تقارن دارد. چنین است که الیگارشی
دموکراتیک زمینه مناسبی برای رشد پیدا کرده با ویژگیهای عمومی ذات بشر شتابی بیشتر به خود می گیرد. فرق او با موسکا در این است که گرچه هر دو بر عنصر سازمان انگشت
می گذارند اما سازمان موسکا باید با مراقبت و تدبیر قوت بگیرد در حالی که سازمان میخلز بی آنکه نیازی به مراقبت باشد یا عمد و یا عنصر ایدئولوژیکی در کار باشد بر پایه قانون
آهنین الیگارشی به خلق یک گروه متنفذ می پردازد. بنابر این انقلابات و پیشرفتها و سایر عوامل هیچ تأثیری در این قانون ندارند. انقلاب ممکن است به قول ایتالیاییها آقای کلیسا را
عوض کند اما موزیک همان موزیک قبلی خواهد بود گفته های پاره تو و میخلز به ویژه تأکید میخلز بر جریان الیگارشی در درون احزاب سوسیالیست در سالهای دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ نیز با افشاگریهایی که در مورد جوامع اروپای شرقی به عمل آمد اعتبار تازه ای کسب کرد. انتشار کتاب میلوان ،جیلاس نویسنده ناراضی یوگسلاوی با عنوان طبقه جدید به نوعی تأیید گفته های میخلز در این روزگار بود. وی در این کتاب به امتیازات بی شماری اشاره کرده بود که اعضای برجسته احزاب کمونیست از آن برخوردار بودند، در حالی که توده کارگر به سختی زندگی خود را اداره می کرد.
درست است که میخلز پرده از حقایقی بر میدارد که وجدانهای ساده را بیدار و دقایقی از جهان سیاست را بر خواننده عرضه می دارد اما آیا میتوان رژیمی را که بر اثر یک انقلاب مردمی روی کار می آید با رژیم دیکتاتوری قبل از آن یکسان دانست؛ آیا می توان منکر توسعه سیاسی شد؟ نظریه میخلز در ورای نقاط قوت و ضعف آن از این رو برای بحث ما جالب است که معتقد است جامعه و سرنوشت آن به نخبگان سیاسی که زمام امور جامعه را در دست دارند بستگی دارد نه به شیوه تولید یا عوامل دیگر برتری جهان سیاست.
ب موج دوم نخبه گرایی با تقویت دموکراسیها و گسترش حضور مردم در صحنه های سیاسی جایی برای نخبه گرایی باقی نمی ماند به همین دلیل نظریات میخلز و پاره تو در سالهای بین دو جنگ جهانی تا حدی به فراموشی سپرده شد. اما از دهه ۱۹۴۰ به بعد توجه به گروههای قدرت مثل گروههای ذی نفوذ سرمایه داران نظامیان روشنفکران و سایر کانونهای قدرت افزایش یافت مطالعات جدید همچنین تا حدی تحت تأثیر نگرش مارکسیستی از طبقه قرار داشت. شروع دور جدید مطالعات نخبه گرایی با جیمز بورنهام بود که در گذار از تروتسکیسم به راست افراطی در سال ۱۹۴۰ کتابی با عنوان انقلاب مدیریت منتشر ساخت و در آن به گروههای جدید قدرت که جای طبقه بورژوا را در
ساختار سیاسی جوامع صنعتی میگرفتند اشاره کرد. او معتقد بود که بورژوازی سرمایه دار که در قرن نوزدهم به عنوان طبقه مسلط قدرت سیاسی را در دست داشت به تدریج جای
خود را به سازمان دهندگان و مدیران داده است. از این پس قدرت در دست یک گروه متنفذ از مدیرانی قرار دارد که حسن اداره مؤسسات را تضمین می کنند. پیچیدگی و فن سالاری جوامع امروز اقتضا میکند که مدیران متخصصی که دارای صلاحیتهای لازم برای هدایت و هماهنگی تولید خدمات و فعالیتهای ملی هستند قدرت را در دست گیرند. باید دانست که این مدیران عموماً سرمایه دار یا مالک یا پولدارانی نیستند که با اوراق بهادار یا عملیات دیگر به جمع آوری ثروت بپردازند. به عبارت دیگر، قدرت آنها از تملک ابزار تولید ناشی نمیشود بلکه از دانش آنها سرچشمه میگیرد. از این رو نباید گمان کرد که با رفتن سرمایه داری نوبت به سوسیالیسم میرسد بلکه وضعیت جدیدی به وجود آمده است که در آن تمام کشورها با هر رژیم سیاسی که باشند شاهد توسعه قدرت فن سالاری (تکنوکراسی مدیران خواهند بود. از این رو انقلابات آینده انقلاب دهقانان و کارگران نیست بلکه انقلاب در مدیریت است. به ویژه آنکه خصوصی یا عمومی بودن مؤسسات هم تأثیری در این فرایند ندارد در هر حالت الیگارشی مدیران و کاست تکنوکراتها قدرت را
در دست خواهد داشت.
ریشه این تفکرات را میتوان در نوشته ها و سخنرانیهای ماکس وبر درباره دیوان سالاری جدید یافت روندی که او از دیوان سالاری دولتی ترسیم می کند نشان میدهد که یک طبقه جدید از دیوان سالاری در حال تکوین است. اما او به ویژه بر تفکیک بین سیاستمدار و کارگزار تأکید میکند. اگر این تفکیک از بین برود یا در چهارچوبهای نظری نادیده گرفته شود همان وضعیتی پیش می آید که بورنهام به شرح آن پرداخته است یعنی سیاست به یک فن تقلیل می یابد اما نقش مدیران هم از اهمیت خاصی برخوردار است. میخلز
به دهها مدرسه و مؤسسه اشاره میکند که به پرورش مدیران متخصص اشتغال داشته اند. به هر صورت با بورنهام نسل دیگری از نخبه گرایان شکل می گیرد که مانند کنت
گالبرایت رایزمن رایت میلز رابرت دال و دامهوف توجه خود را به ترکیب انسانی دولتها در جوامع صنعتی معطوف داشته اند. اختلاف نظر آنها بیشتر مربوط به چگونگی ترکیب نخبگان حاکم است. برای مثال دامهوف معتقد است همه مدیران سطح بالای جامعه آمریکا
از یک طبقه برخاسته اند. به عبارت دیگر نخبگان مختلفی که در بخشهای صنعت، سیاست و ارتش گرداننده داخلی امورند به یک طبقه ممتاز تعلق دارند. رایت میلز در کتاب نخبگان قدرت تا حدودی همین گروه نخبه را قبول دارد اما معتقد است این گروه به سه بخش یا نهاد تقسیم شده است نظامی صنعتی سیاسی ارتش خود دولتی در دولت است، به بخش صنعت سفارشهایی میدهد در بخش اتمی تحقیقات میکند و غیره ارتش هر چه بیشتر بر استقلال خود می افزاید بیشتر سیاستهایی را تعقیب میکند که برای خود مفید بداند نهاد صنعت مدیران رده بالای مؤسسات بزرگ را در بر میگیرد و به صورت یک امپراتوری بین المللی عمل می کند. رهبران این مؤسسات منافع مؤسسه خود را با منافع ملی یکی می پندارند و فکر می کنند هر چه سودآوری آنها بیشتر باشد منافع کشور هم بیشتر تأمین می شود؛ سرانجام نهاد سیاست که شامل فراکسیون عالیه شخصیتهای سیاسی مثل رئیس جمهور و اطرافیان او صاحب منصبان و رؤسای کنگره میشود رایت میلز تأکید می کند که پیوندهای محکمی که بیشتر جنبه شخصی دارد این سه نهاد را به هم وصل می کند. جابه جایی شخصیتهای این سه نهاد نیز به ویژه در ایالات متحده آمریکا به سهولت صورت می گیرد. برای مثال بسیاری از سفرا بدون آنکه مراتب دیپلماتیک را پشت سر گذاشته باشند از بین صاحبان صنایع انتخاب میشوند. این انتخابها ممکن است در ازای خدمات یا کمکهای مالی مؤسسات صنعتی به بخش سیاست یا به مقامات سیاسی صورت بگیرد. رابرت دال نیز ضمن زیر سؤال بردن دموکراسی و انتخابات که به عقیده او چیزی جز نمایشها و آیینهایی که بیشتر جنبه تشریفاتی دارند نیستند قدرت سیاسی را بر دانش و کاردانی سیاستمداران حرفه ای استوار میبیند از آنجا که این سیاستمداران هیچ مبنای ایدئولوژیکی ندارند قدرت خود را به شیوه ای صرفاً فنی اعمال می کنند. کنت گالبرایت به جابه جایی قدرت در جوامع اشاره دارد و میگوید شخصیتهای حاکم و مسلط در دوره سرمایه داری پیشرفته ناپدید شده اند….. جای شخصیتهای پر قدرت و با نفوذ از جمله رؤسای مؤسسات صنعتی مهمی مانند جنرال موتورز را گروههای مدیریت گرفته اند. کارفرما در
برابر مرد سازمانی اصطلاح) ویلیام وایت بی نام و نشانی تسلیم شده است. به این ترتیب نقش مالکیت ابزار تولید هم از بین رفته است از پنجاه سال پیش دانشمندان پیشرو نظیر آدلف برل و گارد نیز مینز به این نتیجه رسیدند که بیش از ۲۰۰ شرکت سهامی بزرگ در امریکا، نظارت مؤسسات خود را بر عهده هیئت مدیره ها گذاشته اند…. ادامه جابه جایی قدرت از مالکان به مدیران از مالکیت به سازمان از آن پس نماد بارز تکامل صنعتی بوده است.
نو آم چامسکی از اعضای به اصطلاح چپ جدید در سال ۱۹۶۸ کتابی با عنوان قدرت آمریکا و ماندارنهای جدید منتشر ساخت و در آن شرح داد که چگونه یک کاست از فن شناسان و عالمان همه رشته ها از ریاضیات و فیزیک اتمی تا شیمی و اقتصاد و جامعه شناسی و به ویژه علوم سیاسی به صورت ماندارتهای جدید اداره امور آمریکا را در دست گرفته اند رابرت مک نامارا آرتور شلزینگر و امروز هنری کسینجر نمونه های بارز این ماندار نهایند. از ویژگیهای آنها رفتار مقتدرانه و بی اعتنایی آنها به دموکراسی است و هیچ بعید نیست روزی قدرت آنها به سرکوب گرایش پیدا کند. آنها با دگرگونی و تغییر وضع موجود مخالف اند و اصلاً در پی آن نیستند که به انتقادات وارده بر وضع پساصنعتی گوش فرا دهند. از این رو قدرت آنها به غیر انسانی ترین و ماشینی ترین قدرتهای سرکوبگر شباهت دارد.
به این ترتیب ملاحظه میکنیم نویسندگان عصر وفور و پساصنعتی یک بار دیگر هر چند از زاویه نقد بر نقش متفوق قدرت سیاسی بر ارکان دیگر جامعه یا به عبارت دیگر بر سایر زیر نظامهای اجتماعی مهر تأیید میگذارند کسی که در این میان سخنانش رنگ و بوی کلاسیک دارد ریمون آرون است که با برداشتی و بری به نقش برتر سیاست یا اولویت جهانی سیاست اشاره می کند.
ریمون آرون اقتصاددان جامعه شناس و سیاست شناس فرانسوی (۱۹۰۵-۱۹۸۳) و مؤلف آثار متعدد در زمینه های سیاسی جامعه شناسی و فلسفه در واقع دریچه ای گشود که از
طریق آن اندیشه های و بر به حوزه جامعه شناسی فرانسه وارد شد. در عین حال او را حد واسط بین مارکس نبرد طبقاتی و آلکسی دو تو کویل که معتقد به از بین رفتن تفاوتهای اجتماعی بود می دانند. مکتب او در سیاست همان مکتب موسوم به واقع بینی و متأثر از ماکیاول و هابز است. برتری سیاست بر سایر حوزه های زندگی اجتماعی در آثار متعدد او منعکس است. در کتاب صلح و جنگ میان ملتها (۱۹۶۲) که به روابط بین المللی اختصاص دارد وی در بیان تمامی عوامل اثر گذار بر سیاست خارجی اهمیت خاصی برای رژیم سیاسی به عنوان حرف آخر قائل است. آرون در جامعه شناسی سیاسی به سان پاره تو بارها در عین نقد، به نقل قول از او میپردازد معتقد است سیاست تعیین کننده همه جنبه های زندگی فردی و اجتماعی است. احتجاجات او که در جهان دو قطبی به نیکی مورد استفاده دموکراسیهای غربی قرار میگرفت تا در مقابل منطق مارکسیستها موضع بگیرند، بیش از پیش سبب شهرت او شد.
آرون برای اثبات نظریه خود سه کتاب به رشته تحریر در آورد که در حکم صغرا و کبرا و نتیجه گیری یک قضیه به شمار می روند.
اولین کتاب او در این باره عبارت بود از هجده درس در باب جامعه صنعتی که به مسائل اقتصادی اختصاص داشت و در آن با استدلال نشان داده است تراکم سرمایه و استثمار طبقه کارگر که مارکسیستها معتقدند فقط در جوامع سرمایه داری وجود دارد شاخص جامعه شوروی نیز هست. با این تفاوت که در جوامع غرب این تراکم در دست بخش خصوصی است اما در شوروی در دست دولت قرار دارد از این رو رشد نیروهای تولید و تراکم سرمایه ویژگی تمام جوامع صنعتی است و از این لحاظ فرقی بین شوروی و آمریکا نیست. از آن گذشته آنچه باعث شد تا روسیه این نوع اقتصاد را برگزیند، روی کار آمدن یک گروه نخبه جدید در سال ۱۹۱۷ بود که سیاست جدیدی در زمینه اقتصاد در پیش گرفتند کتاب دوم با عنوان نبرد طبقاتی به اثبات این نکته می پردازد همان طور که پاره تو و میخلز هم معتقد بودند در همه جوامع یک گروه اقلیت بر اکثریت حکومت می کند که در تمام جوامع عده ای در رفاه به سر میبرند و عده ای در وضع فروتر و نزاع
بین این دو طبقه طبیعی است. با این تفاوت که در جوامع غربی این نبرد آشکار است و در قالب مبارزات حزبی یا سندیکایی و کارفرمایی نمود می یابد در حالی که در بلوک شرق به دلیل اختناق این نبرد آشکار نمی شود. در هر حال چنان که میلوان جیلاس آشکار ساخت این شکاف اجتماعی وجود دارد و نبردی پنهان بین این دو طبقه در جریان است.
اگر تاکنون چنین استدلال میشد که فرق جامعه شوروی و آمریکا در نوع نظام اقتصادی آنهاست و دو نظام اقتصادی سوسیالیستی و سرمایه داری باعث این تفکیک و افتراق است اینک این سؤال پیش می آید که تفاوت آن دو در چیست؟
کتاب سوم آرون که به منزله نتیجه صغرا و کبرای قبلی است با عنوان دموکراسی و توتالیتاریسم به سؤال فوق این گونه پاسخ میدهد که وجه تمایز فقط در نظامهای سیاسی آن دو جامعه نهفته است. او به دفعات بر اهمیت رژیم سیاسی انگشت می گذارد. رژیم سیاسی به عنوان بخش خاصی از مجموعه اجتماعی متضمن این ویژگی خاص است که بر کل جامعه حکم می راند سپس به شرح ویژگیهای دو دسته از رژیمهای سیاسی می پردازد: یکی رژیمهای متکثر و مبتنی بر قانون اساسی و دیگری رژیمهای تک حزبی وی با واقع بینی ویژگیهای هر یک از این دو دسته را بر می شمارد و در پایان نتیجه می گیرد تفاوت بین جامعه امریکا و شوروی نه در نظام اقتصادی یا اجتماعی آنها که در نظام سیاسی آنهاست. جالب آنکه در فصل هفدهم که به آینده رژیم شوروی اختصاص دارد، آرون وضعیت آن زمان شوروی را ناشی از الزامات توسعه میداند که پس از رسیدن آن به سطحی از رشد و توسعه پرده های آهنین کنار خواهند رفت همچنان که در قانون ظروف مرتبطه، وقتی سطح آب در یک ظرف به اندازه ای رسید که از غلیان آب ظروف دیگر احساس وحشت نکند دیگر نیازی به دیواره جدا کننده ندارد.
. سیاست بازتابی از وضعیت جامعه
در واقع تمامی نظریه های کل نگر جامعه شناسی که جامعه را کلیت تجزیه ناپذیری توصیف
آن تلقی می کنند. از این رو باید نظریه های جامعه شناسی قرن نوزدهم را یکسره در همین مقوله جای داد. به همین دلیل اشارات سیاسی در متون اساسی این قرن در حاشیه قرار دارند.
در عین حال تفاوت عظیمی نظریه جامعه شناسی مارکسیستی را از نظریه های دیگر مانند دیدگاههای اگوست کنت و دورکیم مجزا میسازد. از نظر دور کیم سیاست بازتابی از کلیت جامعه است و بین آنها رابطه کل و جزء برقرار است اما از نظر مارکس خود جامعه هم تابع وجه مادی آن یعنی شیوه تولید است.
(الف) رابطه سیاست و جامعه به عنوان رابطه جزء و کل چنان که اشاره شد جامعه از نظر دور کیم کلیتی تجزیه ناپذیر ما تقدم و اصیل است که به وسیله پیوندهای زوال ناپذیر وجدان جمعی اجزاء خود را در ارتباط مستقیم با یکدیگر و با خود قرار داده، آنچنان کلیت انتزاعی را به وجود میآورد که هیچ یک از بخشها و عناصر آن اعم از اقتصاد فرهنگ سیاست و جز آن به تنهایی و جدا از هم قابل تصور نیستند.
سیاست بر حسب آنکه چه نقشی در انسجام این کل تجزیه ناپذیر ایفا می کند، در سلسله مراتب اجتماعی جایگاهی مییابد. زیرا تمام مظاهر زندگی اجتماعی از اقتصاد و فرهنگ تا سیاست جزئی از این کل محسوب میشوند حال اگر سیاست را رشته پیوند این کل بدانیم که وظیفه دارد تا سیطره این کل را بر اجزاء اعمال و تمامیت آن را در برابر خطر خارجی حفظ کند از جایگاه رفیعی برخوردار و دولت برآمده از آن دولتی قدر قدرت خواهد بود که بر خلاف دولت ها بزی پدری حامی و دلسوز برای جامعه و اعضای آن خواهد بود. در واقع دولت در این نگرش شبیه دولت هگلی خواهد بود که نماد این کل ما تقدم (جامعه تلقی شده حاکمیت جامعه را بی چون و چرا اعمال می کند. این دولت همچنین عامل رهایی فرد از قید وفاداریهای محلی نظیر کلیسا، قبیله خانواده و غیره است.
دور کیم در کتاب خود کشی مینویسد …. از این رو دولت بنابه طبیعت خود تمامی فعالیتهایی را که ممکن است خصلتی اجتماعی داشته باشند در خود می بلعد تا آنجا که جز غباری از افراد بی اراده در مقابلش نباشد. از سوی دیگر مراکز خصوصی جز در مقابل
دولت تسلیم هیچ کنش جمعی دیگری نمی شدند زیرا در حقیقت جمعیت سازمان یافته دیگری وجود ندارد فقط به وساطت دولت است که این مراکز جامعه را حس کرده وابستگی خود را به آن لمس می کنند.
این برداشت گرچه در اواخر عمر دور کیم تعدیل شد و نوعی گرایش دولت دموکراتیک در آثار او مشاهده شد اما دیدگاه او در مورد صلابت جامعه همچنان پابرجا ماند. در واقع او در نمایندگی کامل دولت از جانب جامعه دچار تردید شد و آن را به مقام کارگزار اجتماعی تنزل داد به عبارت دیگر او تناسب کل و جزء را در مورد جامعه و سیاست مورد تأکید قرار داد دور کیم بین دولت در جوامع مکانیک و دولت در جوامع ارگانیک فرق قائل میشد و معتقد بود دولت در جوامعی که بر پیوندهای مکانیک استوارند به زور گرایش دارد و حرمتهای فردی را مرعی نمیداند اما در جوامعی که بر پیوندهای ارگانیک و تقسیم کار استوارند دولت کمتر به زور متوسل میشود. دولت دور کیم که خود محصول تقسیم کار اجتماعی تلقی میشود در مجموع در ردای یک پدر قدرتمند جلوه گر می شود که نباید بدون جهت دست به خشونت ببرد. در غیر این صورت از راه راست خارج و به قدری از واقعیات اجتماعی دور شده است که جز به مدد زور و استحاله این واقعیات قادر به اداره امور جامعه نیست این توضیحات مربوط به اواخر عمر دور کیم میشود که به سوی تکثرگرایی و دموکراسی گرایش پیدا کرده بود با وجود این وقتی دولت را به عنوان مجموعه هیئتهای اجتماعی که میتوانند به نمایندگی از طرف جامعه سخن بگویند و عمل کننده، معرفی میکند همان صلابتی را که برای جامعه قائل بود در وجود دولت متبلور می بیند. در عین حال اضافه میکند همان طور که مغز انسان زندگی او را به وجود نمی آورد، دولت هم به وجود آورنده جامعه یا عامل اصلی همبستگی اجتماعی تلقی نمی شود؛ چنان که جوامعی هم وجود دارند که دولت ندارند. تعارضی که در اندیشه و واقعیت وجود دارد این است که دولت مقتدر باید بازتاب اقتدار جامعه باشد اما در عمل این معادله معکوس میشود و دولت به ابزار سرکوب جامعه تبدیل میشود.
سیاست به عنوان بازتابی از فرایند تولید این دید، گاه عمل نا مربوط به مارکسیسم می شود و جز در پرتو فلسفه تاریخ مارکسیسم قابل فهم نیست. چرخ تاریخ در پرتو ماتریالیسم دیالکتیک و برخورد نیروهای متضاد به پیش میرود و این تضاد در عرصه اجتماعی در قالب تضاد طبقات اجتماعی جلوه گر میشود. طبقات اجتماعی خود محصول شیوه تولیدند. از این رو اقتصاد نه تنها زیربنای سیاست که زیربنای کل جامعه و تاریخ محسوب میشود هر دوره ای با شیوه تولید خاص آن دوره سنجیده می شود. شیوه تولید خود مرکب است از نیروهای تولید و روابط تولید نیروهای تولید خود از سه جزء ترکیب شده است ابزار تولید یا وسائل فنی موضوع کار با زمینه ای که انسان این ابزارها را در آن به کار می گیرد و سرانجام نیروی کار یا توان بدنی و هوشی خود انسانها در پرتو این فعالیت تولیدی انسانها بین خود روابطی به وجود میآورند که به آنها روابط تولید می گویند و همین روابط تولید است که طبقات اجتماعی را به وجود می آورد. تمام کسانی که در فرایند تولید از موضع و موقعیت یکسانی برخوردارند یک طبقه اجتماعی را به وجود می آورند. نبردی که بین این طبقات به وجود میآید موتور محرکه تاریخ و پویایی جامعه را تشکیل می دهد.
نیروهای تولید
شیوه تولید
روابط تولید
ابزار تولید
موضوع کار
نیروی کار
بنابراین شیوه تولید و اجزاء آن زیربنا و بقیه بخشهای زندگی فردی و اجتماعی نظیر فرهنگ، ایدئولوژی ،سیاست حقوق مذهب و جز آن روبنا و بازتابی از زیربنا محسوب میشوند. برای مثال احزاب سیاسی چیزی جز بیان سیاسی همان طبقات اجتماعی و نبرد آنها چیزی جز همان نبرد طبقاتی نیست دولتها کارگزاران حفظ وضع موجودند که در آن یک طبقه اقلیت بر اکثریت سلطه دارد و قدرت سیاسی را به خود اختصاص داده است.
هر گاه این تضاد از بین برود دیگر نیازی به حکومت و دولت نیست.
نظریه مارکس را می توان به طور خلاصه در قالب گزاره های زیر بیان کرد
در هر جامعه ای از بدوی ترین تا پیشرفته ترین جوامع دو دسته از مردم را می توان از هم متمایز ساخت یک طبقه حاکم و یک یا چند طبقه زیر دست.
موضع مسلط طبقه حاکم را باید به کمک مالکیت آن طبقه بر ابزارهای عمده تولید اقتصادی تبیین کرد؛ اما استیلای سیاسی آن به واسطه نظارتی تحکیم می یابد که این طبقه بر نیروی نظامی و آفرینش اندیشه دارد.
بین طبقه حاکم و طبقات زیر دست ستیزی همیشگی وجود دارد که ماهیت و جریان آن به طور عمده تحت تأثیر رشد نیروهای تولید یعنی دگرگونیهای فنی قرار دارد.
در جهان سرمایه داری ابزار تولید خصوصی است و نیروی کار عمومی معلوم نیست این تفکیک عمومی و خصوصی که پایه حقوق رم باستان است چگونه در سازه ذهنی مارکس وارد شده است مادام که این تضاد در درون شیوه تولید وجود داشته باشد، نظام سرمایه داری با تعارضی اساسی روبه روست که جز با عمومی شدن ابزار تولید انقلاب سوسیالیستی به پایان نمی رسد. به طبع رژیمهای سیاسی نیز همراه دگرگونیهایی که در شیوه تولید و روابط تولید به وجود میآید دگرگون میشوند اگر کسی گمان کند به دلیل پیشرفت معنوی یا وجود اراده برای دگرگون ساختن اوضاع می توان انقلابی به وجود آورد یا تغییری صورت داد اشتباه محض کرده است. این دگرگونیها جز از طریق دگرگون شدن شرایط مادی زندگی که آن هم از اراده انسان خارج است حاصل نمی شود. نکته جالب توجه اینکه بین اندیشه مارکسیسم و مارکسیسم عملی تفاوتها و تعارضهای عظیمی وجود دارد. دولتی که می بایست محو شود در شوروی که مدعی پیاده کردن مارکسیسم در عمل بود به غولی عظیم بدل گردید و مارکسیستها که میبایست منتظر تغییر در شیوه تولید باشند خود دست به کار انقلابات و شورشهای گسترده ای در سراسر جهان شدند. اینکه ایدئولوژی مارکسیسم تا چه حد با واقعیات سازگار است یا نه، نکته ای نیست که در اینجا بدان مشغول شویم؛ زیرا هدف بیان یکی از وجوه قابل تصور در رابطه سیاست و جامعه
سرابی نیست تشریح درست تاریخ سرمایه داری و چگونگی اهمیت یافتن اقتصاد در تاریخ اروپا و تحلیل وجود طبقات متمایز اجتماعی در تاریخ اروپای باختری و تأثیر آنها تاریخ اروپا را نباید به منزله تاریخ همه جهان تصور کرد در تاریخ شرق، طبقات اجتماعی به صورتی که در غرب وجود داشت نبود و در نتیجه در آن طبقه نقشی را که در تاریخ اروپا ایفا کرد ایفا ننمود. از طرفی پیش بینی آینده سرمایه داری از روی تاریخ یا وضع موجود آن بیشتر به غیب گویی شباهت دارد تا تشریح علمی در نتیجه هیچ یک از پیش بینیهای او در مورد آینده سرمایه داری مصداق نیافت قضیه زیربنا و روبنا نیز در آستانه قرن بیستم از طرف پیروان او به هم ریخت چنان که خواهیم دید گرامشی به روبنای ایدئولوژی اهمیت و نقش زیر بنایی قائل میشد و لوئی آلتوسر مارکسیسم را از قید اقتصاد رهانید و بحث فراتعیین کنندگی (surdéterminisme) او نشان میدهد که اقتصاد در چهارچوب ساختار کلی فقط به عاملی در کنار سایر عوامل تبدیل میشود. امروز مارکسیسم بیشتر روشی برای تحلیل قشربندیهای اجتماعی و نقد دستاوردهای سرمایه داری است که در عین حال افیونی فکری در اختیار روشنفکران میگذارد آنها که بیشتر میکاوند چیزهایی می یابند که با آنچه طرفداران مارکسیسم می گفتند تفاوتهای فزاینده ای دارد.
ج) سیاست تابعی از الگوهای فرهنگی در حقیقت آنچه در اینجا بیان میشود صورت منقحی از یک نظریه نیست و در تاریخ نظریه پردازی نیز نمی توان مصداقی برای آن پیدا کرد، بلکه برعکس این فرضیه را میتوان در ادامه نقطه چینهایی به دست آورد که نظریه های فرهنگ گرای دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ ترسیم کرده اند. وقتی فرهنگ را رشته ای پیوندی بدانیم که بدون آن اجزاء جامعه از هم پاشیده و هیچ شبکه ارتباطی بین افراد به وجود نمی آید تا از طریق آن به تبادل معنا و مفهوم بپردازند به طبع می توان نتیجه گرفت که نه تنها سیاست و سایر رفتارهای اجتماعی در حوض فرهنگ غوطه ورند و از آن الهام می گیرند بلکه هستی جامعه نیز منوط و موقوف به آن است. زیرا اساس جامعه پذیری فرد را
فرهنگی از پیش به وجود آمده (ما تقدم) تضمین میکند که خود چرخ زیرین جامعه است و چونان روح در بدن انسان قوام و بقای جامعه را در دست دارد. شکی نیست که فرهنگ در پس تمامی رفتارها کنشها و طرز فکرها پنهان شده است ولی چگونه می توان تصور کرد فرهنگ که خود مخلوق جامعه و تاریخ است خالق آن باشد؟ کلوگهوهن، کروبر و کلی (kelly) مردم شناسان آمریکایی که نظریه های فرهنگ به همت ایشان قوام یافت فرهنگ را نظامی تعریف میکنند که به لحاظ تاریخی از الگوهای ضمنی یا آشکار زندگی شکل گرفته و میتواند وجه اشتراک همه یا بخشی از یک گروه قرار گیرد. کلیفورد گیرتز برونیسلاو مالینفسکی و رادکلیف براون نیز نقش مهمی در تبلور اندیشه فرهنگ گرایی داشتند، اما هیچ کدام به صراحت فرهنگ را خالق رفتارهای اجتماعی یا تعیین کننده حوزه سیاست و اقتصاد ندانسته اند. عناصر این نظریات در واقع در لابه لای اندیشه های اندیشمندان قرن نوزدهم از جمله دورکیم و و بر نهفته است. از آنجا که جز با پیمودن راه غلو و مبالغه در نظریه های فرهنگ گرا نمیتوان فرهنگ را به صورت علت العلل مسائل اجتماعی مطرح کرد فقط به این نکته بسنده میکنیم که با جهش مطالعات فرهنگی و اغراق در نقش فرهنگ که گاه سبب میشد تا آن را نشان هویت یک جامعه تلقی کنند، این تصور پیش می آید که آیا می توان سیاست را بازتابی از فرهنگ کلی یک جامعه تلقی کرد؟ پاسخ به این سؤال منفی است بنابراین بحث در این باره را به مبحث عوامل تأثیر گذار بر سیاست موکول می کنیم.
رابطه متقابل و افقی بین جامعه و سیاست
هیچ یک از دو دیدگاه افراطی که به آنها اشاره شد قادر به بیان واقعیت زندگی اجتماعی نبود. این واقعیت نشان میدهد که هیچ عنصری به تنهایی قادر به تبیین دگرگونیهای اجتماعی نیست زندگی اجتماعی فرایندی است که در آن تمام علل و عوامل بر یکدیگر تأثیر می گذارند و هیچ کدام علت العلل عوامل دیگر تلقی نمیشوند. این نگرش حاصل ضربه هایی
است که بر نگرشهای یک سویه وارد آمد. فرایند تحول را میتوان از دو مسیر تعقیب کرد. یکی چرخشهایی که در نگرشهای مارکسیستی به وجود آمد و دیگری زمینه هایی که به بازسازی نگرش جرج زیمل کمک کرد. در ضمن هر دو مسیر از نگرش ساختار گرایی اثر
پذیرفتند که در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم بر اندیشه های اجتماعی چیره شد. نقطه شروع این نگرش بیشتر تجدید نظرهایی بود که در نظریه مارکسیستی زیربنا و روبنا یا وابستگی سیاست به شیوه تولید و روابط برخاسته از آن پدید آمد. بحث استقلال نسبی حوزه سیاست یا نظام سیاسی کم کم جزم ترین اندیشه ها را به قبول واقعیت مجبور ساخت. بدین سان فرو کاستن سیاست به توانمندیهای فردی هم که نخبه گرایان مطرح می ساختند خلاف واقعیت و به معنای نادیده گرفتن نقش ساختارهای اجتماعی و عوامل
پیچیده دیگر از جمله غایات و اهداف زندگی جمعی بود. یکی از کسانی که نقش مهمی در جا انداختن اندیشه استقلال دولت در برابر طبقات
اجتماعی داشت ژزف شومپتر (۱۸۸۳ – ۱۹۵۰) اقتصاددان اتریشی بود. وی بین نخبه گرایان که قدرت سیاسی را فارغ از روابط قدرتی در نظر میگرفتند که در درون نظام اجتماعی جریان دارد و مارکسیستها که دولت را ابزار طبقه مسلط فرض میکردند موضع بینابینی دارد که بر توسعه دستگاه دیوانی دولت استوار | است. او در پاسخ به احتجاجات مارکسیستها و نگرشهای طبقاتی آنها بحث تفکیک ساختار اجتماعی و تحرک اجتماعی را به میان می آورد. به این معنا که در نظامهای موسوم به دموکراسی افراد می توانند از سطحی به سطح دیگر یا از طبقه ای به طبقه دیگر گذار کنند این امر به ویژه در مورد اشغال مناصب حکومتی صادق است گزینش کارگزاران دولت در این گونه نظامها بدون توجه به پایگاه اجتماعی آنها صورت میگیرد و این امر ارتباطی به ساختار اجتماعی که ممکن است حالت طبقاتی داشته باشد ندارد. آنچه مهم است این است که افراد دستچین شده برای مناصب حکومتی به تدریج هویت مستقلی پیدا کرده در درجه اول به یک گروه اجتماعی مجزا تبدیل میشوند دیگر آنکه تنوع پایگاه اجتماعی آنها باعث استقلال دستگاه حکومت از
طبقات اجتماعی میشود عامل دیگری که به این روند شتاب می بخشد تخصصی شدن مشاغل سیاسی است. در واقع این نکته چیزی جز تکرار نظریه ماکس وبر در مورد دولتهای مدرن نیست. تنها ابتکار او تبیین استقلال دولت از طریق تأکید بر تحرک اجتماعی است که با نوعی همسویی با نظریه های مارکسیستی مبتنی بر ساختار طبقاتی جوامع امروز همراه است. در واقع دستگاههای دولتی جایی است که در آن تحرک اجتماعی تبلور می یابد.
انتخاب کارگزاران از طیفها و گروههای مختلف اجتماعی بدون به هم خوردن ساختار طبقاتی جامعه به معنای آن است که دولت وابستگی به طبقه خاصی ندارد و این کارگزاران مختلف استقلال آن را تضمین میکنند شومپتر در کتاب سرمایه داری، سوسیالیسم و دموکراسی (۱۹۴۲) ضمن تأکید بر تخصصی شدن مشاغل سیاسی به این نکته نیز اشاره می کند که کارگزاران دولتی کم کم منافع مشترکی پیدا می کنند که از همبستگی شغلی آنها ناشی میشود و دیگر تعجبی ندارد اگر دولتمردان بدون توجه به منافع طبقه ای که خود به آن تعلق دارند تصمیمی اتخاذ کنند.
موازی استروگرسکی نظریه ای در مورد خود محور شدن احزاب سیاسی دارد که قابل تعمیم به سازمان دولت است. در واقع هر سازمانی پس از رشد به جایی می رسد که به جای تعقیب اهداف اولیه به فکر تقویت و توسعه خویش خواهد بود.
لوئی آلتوسر تحت تأثیر گرامشی که برای نقش عوامل روبنایی مثل ایدئولوژی اهمیت خاصی قائل بود، کوشید نشان دهد که چگونه ممکن است عوامل روبنایی در برهه ای حساس نقش تعیین کننده زیر بنا را به خود اختصاص دهند. وی که از مارکسیستهای ساختارگرا بود، موفق شد مارکسیسم را از تفسیرهای خشک اقتصادی برهاند و فراتعیین کنندگی (sur-determination) ساختارها را به جای زیربنای اقتصادی بنشاند. به طبع در این انگاره نقش دولت فارغ از تفسیرهای اقتصادی اهمیت خاصی پیدا می کرد و به همین دلیل به عنوان توجیه گر دولت سرکوبگر سرمایه داری و طرفداری از رژیم استالینی مورد شماتت قرار گرفت تأکید او بر انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه بود که در شرایط تراکم
تضادهای مجزا از هم و به رغم شرایط نامساعد زیربنایی نرسیدن روسیه به سطح مناسب برای یک انقلاب سوسیالیستی با موفقیت قرین شد.
نیکوس پولانزاس به رغم وفاداری به انگاره مارکسیسم سعی دارد بین فراکسیونی که قدرت سیاسی را به دست میگیرد و طبقه مسلط خط فاصلی بکشد. به ویژه آنکه فراکسیونهای مختلف طبقه مسلط در رقابت با یکدیگر به سر میبرند شاید وی تنها کسی باشد که توانسته است مارکسیسم را از تناقض گوییهای اساسی در تشریح پدیده فاشیسم برهاند.
اینها ضربه هایی بود که بر جزمیت یا دتر مینیسم اجتماعی وارد میشد و نشان میداد که دولت یک پدیده فرعی و روبنایی نیست که هیچ تأثیری بر تحولات اجتماعی نداشته باشد. نه تنها سیاست همیشه بازتاب شیوه تولید و نظام اقتصادی نیست بلکه خود می تواند بر جهت گیریهای اقتصادی اثر بگذارد. در اینجا راه برای تحلیلهای نوع زیملی از مسائل اجتماعی باز میشود. به عبارت دیگر جرج زیمل که بحث تأثیر متقابل پدیده های اجتماعی را مطرح کرده بود بهتر می توانست این گونه روابط متقابل را تشریح کند؛ به ویژه آنکه نسبی گرایی جامعه شناسی او به خوبی میتوانست جای جزمیت را در اندیشه های یک سو نگر بگیرد.
چنان که دیدیم از نظر زیمل جامعه چیزی جز حاصل تعامل بین افراد و گروهها نیست. جامعه نه حالت ما تقدم دارد که به اصالت جمع و نفی ارزشهای فردی بینجامد و نه حاصل قرارداد است تا از هیچ بنیان طبیعی برخوردار نباشد. جامعه از افراد گروهها و حوزه های متفاوتی تشکیل شده است که در عین وابستگی به یکدیگر از استقلال نسبی برخوردارند. رابطه بین آنها رابطه ثابت و غیر قابل تغییری نیست استقلال زیر مجموعه های جامعه در نگرش زیمل چندین نتیجه مهم در بر دارد. اول آنکه تفکیک حوزه های اجتماعی از یکدیگر از توجیه استوارتری برخوردار است. در نتیجه حوزه سیاست، مرزها و ویژگیهای آن را به آسانی می توان از دیگر حوزه ها متمایز ساخت دوم آنکه تأثیر متقابل بخشهای مختلف جامعه بر یکدیگر اجازه میدهد چگونگی اثر پذیری و اثر گذاری را مشخص کنیم. دیگر آنکه مطالعه موارد عینی و خاص را از حیطه کلیات خارج می سازد. برای مثال ممکن است در جامعه ای مانند جامعه ایران سهم بخش سیاست از سایر بخشهای اجتماعی بیشتر
باشد، در حالی که در جوامع غربی نقش حوزه اقتصاد تعیین کننده تر است. از نظر مطالعاتی رشته های مختلف علوم اجتماعی میتوانند با استقلال بیشتری از یکدیگر راه رشد و توسعه را در پیش گیرند حتی در درون یک رشته مانند جامعه شناسی سیاسی نیز می توان حوزه های کوچک تری را مجزا کرد و مورد مطالعه قرار داد. چنان که از تجربه مکتب شیکاگو بر می آید جامعه شناسی سیاسی میتواند به جامعه شناسی دولت احزاب انتخابات و غیره تقسیم شود. در هر صورت مکتب تعامل گرایی بیشتر با واقعیات اجتماعی سازگار است و از افسانه پردازی فاصله دارد. دولت یا نظام سیاسی برآمده از این مکتب نظامی است نسبی که بر حسب هر جامعه و با توجه به علل و عواملی که در درون آن جامعه وجود دارد متفاوت خواهد بود. به این ترتیب با قبول این دیدگاه ما میتوانیم به نوع رابطه ای که بین نظام سیاسی و نظام اجتماعی برقرار می گردد توجه کنیم و در همان حال به تأثیر گذاری عوامل مختلف اجتماعی بر سیاست و چگونگی تأثیر گذاری سیاست بر جامعه بپردازیم. به ویژه آنکه ما معتقدیم نظام سیاسی یا پدیده های سیاسی را نمیتوان بدون توجه به ویژگیهای تاریخی، فرهنگی و روانی که شاخص یک جامعه اند مورد مطالعه قرار داد. به عبارت دیگر نظام سیاسی یک جامعه علی القاعده انعکاسی از تمامی ویژگیهای آشکار و پنهان آن است. همچنان که کروموزمها و ژنها ویژگیهای یک موجود زنده را به سلول تولید مثل منتقل میکنند پیوندهای فرهنگی و نظام کنش اجتماعی نیز ویژگیهای فرهنگی، خلق و خوی ملی، حوادث تاریخی و عوامل جغرافیایی و دهها عامل دیگر را به نظام سیاسی منتقل می کنند؛ در حالی که برداشتهای تک علتی خود به حوزه فلسفه تعلق دارند و نه به حوزه جامعه شناسی حتی در برداشتهای مارکسیستی که فقط به شیوه تولید و فرماسیونهای اجتماعی برخاسته از آن به عنوان عامل تعیین کننده توجه میکنند مطالعات اجتماعی حالتی فلسفی و از پیش جهت گیری شده به خود میگیرند کتابهایی که از این زاویه نوشته شده اند بسیاری از مقولات جامعه شناسی سیاسی را از قلم انداخته اند.
۴ چیستی جامعه شناسی سیاسی و الگوی تحلیلی آن
چنان که ملاحظه کردیم سیاست بعد خاصی از روابط اجتماعی است که امروزه در عالی ترین سازمان اجتماعی یعنی دولت تجسم یافته ابزارها و هدفهای خاص خود را پیدا
می کند. در عین حال نباید سیاست را با نمودهای آن یکی دانست. نمودها، کارویژه ها و ابزارها کمک میکنند تا ما بتوانیم در درجه اول ویژگیهای روابط سیاسی را در مجموعه روابط اجتماعی مشخص سازیم و سپس حوزه سیاست را از دیگر حوزه های فعالیت اجتماعی متمایز کنیم به این ترتیب سیاست خود به خود در دل جامعه و سیاست شناسی در درون جامعه شناسی قرار میگیرد. این گزاره خود دارای یک گرایش روش شناختی (متدولوژیک) است. به این معنا که برداشت و تعریف خاصی از جامعه را می طلبد که بر اساس آن سیاست نوعی روابط اجتماعی محسوب میشود که در کنار سایر روابط و پدیده های اجتماعی مانند اقتصاد فرهنگ و غیره قرار میگیرد. نکته دیگری که نباید فراموش شود این است که هر جامعه ای را باید به صورت منفرد و در پرتو تحولات تاریخی همان جامعه بررسی کرد آثار منفی تاریخ نگاران مارکسیست یا غرب گرای جهان سوم که تاریخ جامعه خود را از روی الگوی غربی آن توصیف کردند از یاد نمیبریم. آنها سالها با یکدیگر نزاع داشتند که الگوی چین بهتر است یا شوروی در حالی که جامعه آنها راهکار دیگری را می طلبید. به همین سان الگوهای غربی توسعه نیز نمی تواند راه خروج از بن بست را برای جوامع غیر غربی نشان دهد.
بنابراین آنچه پایدار میماند قواعد جامعه شناسی است نه یک تجربه خاص فرهنگ و تاریخ بر کنشهای سیاسی اثر می گذارند اما کم و کیف این اثر گذاری بسته به هر جامعه ای متفاوت خواهد بود. در اینجاست که جامعه شناسی تاریخی می تواند به عنوان پادزهر الگوهای جهان شمول مطرح شود.
به این ترتیب موضوع جامعه شناسی را میتوان پیدا کردن ریشه های اجتماعی یک پدیده سیاسی یا قرار دادن یک پدیده سیاسی در چهارچوب کلی و تمامیت اجتماعی آن ذکر کرد. در نتیجه در این کتاب از یک سو به نحوه اثر گذاری علل و عوامل مختلف اجتماعی بر نظام سیاسی پرداخته میشود و از سوی دیگر به پیوندهایی که بین یک نظام سیاسی و جامعه آن برقرار میشود. این پیوندها به طبع یکطرفه نیستند. هم دگرگونیهای اجتماعی بر نظام سیاسی اثر میگذارند و هم نظام سیاسی جامعه را موضوع کنش خود قرار میدهد و ابزارهای خاصی برای اجرای تصمیمهای خود به کار می گیرد.
در این صورت بهترین الگوی مطالعاتی برای جامعه شناسی سیاسی همان الگوی نظام گونه (سیستمیک) است که جامعه و نظام سیاسی را در حالت اندرکنشی قرار می دهد و تعامل آن دو را در یک انگاره ساده به نمایش میگذارد. نقص این الگو در این است که فرایند شکل گیری یک نظام سیاسی را از یاد میبرد و فقط به زمانی توجه دارد که گویی نظام سیاسی از پیش شکل گرفته و با پیرامون خود وارد تعاملی بی وقفه شده است. نقص دیگر آن در این است که زندگی سیاسی را در نظام سیاسی رسمی یک جامعه خلاصه می بیند و از تحولات یا کشمکشهایی که در درون جامعه جریان دارد غافل می ماند. سعی ما بر این است که در حد امکان تأثیر این نواقص را به حداقل برسانیم.
فصل دوم
عوامل تأثیر گذار بر زندگی سیاسی
عوامل تأثیر گذار بر زندگی سیاسی را میتوان به دو دسته یعنی عوامل پایدار و عوامل نیمه پایدار تقسیم کرد بعضی از عوامل پایدار مثل عوامل طبیعی از اراده انسان خارج اند و بعضی دیگر مثل عوامل فرهنگی اگر از اراده انسان خارج نباشند به سختی قابل تغییر بوده، دگرگونی آنها زمان زیادی میطلبد. شاید وجود همین عوامل باعث شده است تا پاره ای از اندیشمندان علوم اجتماعی به این نتیجه برسند که انسان هیچ نقشی در تعیین یا دگرگونی ساختارها و شرایط زندگی خود ندارد در اندیشه مارکسیسم انسان اسیر ساختارهاست و با آنکه تاریخ را میسازد نقشی در چگونگی آن ندارد. در عین حال از او خواسته میشود تا انقلاب را به انجام برساند و آگاهانه پیمایش مسیر تاریخ را سرعت بخشد. در هر صورت شکی نیست که بسیاری از وجوه زندگی اجتماعی و حتی فردی از اراده انسان خارج است.
اما عوامل نیمه پایدار عواملی اند که امکان دگرگونی آنها از نسلی به نسلی دیگر وجود دارد و اراده انسان میتواند در این دگرگونی مؤثر واقع شود. برای مثال نظام اقتصادی یک کشور ممکن است تحت تأثیر تصمیمهای دولتی یا عوامل دیگر مثل انقلاب صنعتی طی یک دهه شاهد دگرگونی عظیمی قرار گیرد چنان که فرانسه در دو دهه ۱۸۲۰ و ۱۸۳۰ انقلاب صنعتی را پشت سر گذاشت و آمریکا در دهه ۱۹۲۰ شاهد دومین انقلاب صنعتی بود این دگرگونیها زندگی سیاسی این دو کشور را به شدت تحت تأثیر خود قرار
دادند. بر این اساس ما عوامل مؤثر بر زندگی سیاسی را به دو دسته تقسیم می کنیم
قسمت اول عوامل پایدار
۱ عوامل طبیعی اقلیمی، جغرافیایی و منابع طبیعی
آدمی از زمانی که چشم به این جهان میگشاید مظاهر طبیعت را در اطراف خود می بیند به آنها دل میبندد به آنها خو میگیرد و آنها را به عنوان نماد وطن خود در خاطر می سپارد و درباره آنها شعر می سراید و اسطوره می پردازد.
ای کوه سپید پای دربند
ای گنبد گیتی ای دماوند
بسیاری از شرکتهای مهم جهان به نام کوهها دریاها و رودخانه ها نام گذاری شده اند. تأثیر این عوامل بر زندگی فردی اجتماعی و سیاسی از همین جا شروع می شود.
از زمان ارسطو تأثیر عوامل اقلیمی بر زندگی اجتماعی و سیاسی مورد توجه بوده و تا امروز دهها نظریه و ایدئولوژی شکل گرفته است که بعضی از آنها دست مایه تجاوز طلبی رژیمهای سیاسی خاصی قرار داشته اند منسجم ترین تعاریف در قرون حاضر با کتاب روح القوانین منتسکیو آغاز گردید که در واقع بازگویی نظریه های ارسطو بود این کتاب شباهتهای زیادی با نظریه های ابن خلدون دارد اما میگویند در آن زمان هنوز کتاب ابن خلدون به زبانهای اروپایی ترجمه نشده بود کتابهای ۱۴ تا ۲۱ روح القوانین به تأثیر عوامل اقلیمی و جغرافیایی بر زندگی فردی (بیولوژیک)، جمعی و سیاسی مردمان مختلف اختصاص دارد هوای سرد الیاف خارجی بدن را منقبض و باعث افزایش فعالیت آنها می شود. به همین دلیل در مناطق سردسیر انسان از قوت و انرژی بیشتری برخوردار است و خون بهتر به طرف قلب جریان می یابد و مواد مایع بدن هم متعادل ترند در نتیجه قلب قوی تر است و این قوت تأثیرات متعددی از جمله در اعتماد به نفس تهور و گذشت دارد. در حالی که ساکنین اقلیمهای گرم ویژگیهای خلاف این دارند. این خصلتها به نوبه خود بر وضع قوانین اثر می گذارند. زیرا برای مردمی که به آسانی تن به کار و نظم و قانون نمی دهند قوانین سخت تری ضرورت دارد؛ در حالی که در مناطق سردسیر که مردم فعال تر و منظم ترند قانون گذاری به اعتدال می گراید و با خلق و خو و حتی وضع بدن و مزاج مردم هماوا
می گردد. منتسکیو در این باب میگوید پس قانون محمد (ص) که نوشیدن شراب را منع می کند قانونی است مناسب با آب و هوای عربستان قبل از او هم آب ساده مشروب معمولی اعراب بود. قانون منع شرب خمر در کارتاژ قرطاجه نیز مناسب با آب و هوای آنجا بوده.
در اینکه آب و هوا تأثیر زیادی در نوع زندگی ساختمانها، سبک معیشت و غیره بر جای می گذارد و نوع معیشت هم مستقیم و غیر مستقیم بر وضع قوانین و اداره یک جامعه تأثیر میگذارد شکی نیست؛ اما هرگز نمیتوان میزان و چگونگی این تأثیر را اندازه گرفت.
مگر آنکه مطالعات موردی صورت گیرد و عامل آب و هوا در یک چهارچوب ساختاری و در کنار سایر عوامل لحاظ شود تا با تکیه بر داده های آماری و عینی نتایج قطعی تری به دست آید. ریمون آرون در اثر مشهور خود صلح و جنگ بین ملتها که به بررسی عوامل تأثیر گذار بر سیاست خارجی کشورها میپردازد به نقد استنتاجهای منتسکیو می پردازد و می گوید: قبول اینکه آب و هوا برای فعالیتهای عمومی با فعالیتهای خاصی مناسب یا نامناسب باشد ناممکن نیست اما تأثیری که آب و هوا بر کیفیات ارثی انسان بر جای می گذارد هرگز به گونه ای نیست که بتوانیم بگوییم فلان گروه یا فلان ملت یا نژاد دارای این یا آن فضایل یا رذایل یا افتخارها یا ننگهاست آب و هوا آدمی را شجاع یا ولنگار بار نمی آورد. از این رو نمی توان رابطه علی را که منتسکیو بین آب و هوا و ویژگیهای مردم برقرار میکند پذیرفت. هر چه آگاهیهای ما بیشتر میشود تصورات سخت و جزم گونه نیز بی اعتبار تر میشوند به علاوه نمونه های گرما و سرما یا خشکی و رطوبت یا صحرا و کوهستان آن قدر مختلف اند که نمیتوان نوع خاصی از سازمان اجتماعی را با گونه عامی از آب و هوا مرتبط دانست. اما چنان که گفتیم مردم هر ناحیه مجبورند خود را با طبیعت وفق دهند و این امر تأثیر مستقیم و غیر مستقیمی بر زندگی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آنها بر جای گذاشته در دراز مدت خلق و خوی آنها را نیز متأثر میسازد. چنان که گوردن چایلد معتقد است جغرافیا با چالشی که فراروی انسان گذاشت به بنیانهای اولیه تمدن شکل بخشید.
منابع و ثروتهای طبیعی یا نبود آنها یکی دیگر از عوامل تأثیر گذار است. اما این تأثیر
مشخص نیست و بر حسب مورد فرق میکند برای مثال سرزمین ژاپن سرزمین بی نوایی است که نه خاک فراوانی دارد و نه منابع و ذخایر زیادی در آن نهفته است. همین امر بر پرکاری و کوشش مردم ژاپن بی تأثیر نبوده و این روحیه آنها را به سطح یک قدرت اقتصادی بزرگ ارتقا داده است؛ در حالی که کشورهایی هم وجود دارند که بر اثر امساک زمین دچار فقر و ضعف بوده و هستند اما از چنین پرکاری در آنها خبری نیست.
کشورهایی هم وجود دارند که به دلیل ثروت مورد حرص و آز دیگران قرار گرفته اند که ایران و چین و هند در قرن نوزدهم نمونه های بارزی از آناند. حضور استعمار در این کشورها و عدم حضور مستقیم آن در پاره ای دیگر از کشورها، سبب تفاوتهای فاحشی بین این دو دسته از کشورها شده است.
موقعیت جغرافیایی یا ژئوپلیتیک از عوامل مهمی است که مورد توجه جامعه شناسان قرار گرفته است. تفکیکهای اصلی که میتوان در این زمینه صورت داد تفکیک بین جوامع جزیره ای و جوامع قاره ای از یک سو و بین جوامعی که به دریا راه دارند و جوامعی که ندارند از سوی دیگر است گاه چنین استدلال میشود که مردمان جزایر بیشتر از مردمان قاره ها به سوی آزادی کشش دارند …. دریا جزایر را از امپراتوریهای بزرگ جدا می کند و توسعه طلبان نمی توانند به آنجاها دست اندازی کنند جزیره نشینان از قید فتح و ظفر آزادند و به راحتی قوانین خود را حفظ میکنند. ادامه این استدلال چنین است که وقتی حمله صورت نگیرد نیازی به سربازگیری و مالیاتهای سنگین هم به وجود نمی آید. در نتیجه دولت نیازی به سختگیری ندارد و مردم قدرت اقتصادی خود را حفظ کرده، از آزادی نسبی برخوردار می شوند. این استدلالها کم و بیش در روح القوانین مشاهده می شود و پاره ای نویسندگان معاصر نظیر موریس دوورژه هم از آن پیروی کرده اند. مصداق بارز این نظریه انگلستان است. این کشور تا حد زیادی از حمله بیگانگان در امان بود و پادشاه بهانه ای نداشت تا به بزرگان فشار وارد کند و این امر در شروع و توسعه رژیم پارلمانی در این کشور مؤثر بود. در حالی که فرانسه که در قاره اروپا قرار داشت و پیوسته با همسایگان خود در جنگ بود به تمرکز قدرت گرایش پیدا کرد و دولت به یک نیروی نظامی مجهز شد که این نیرو خود از
ابزارهای سرکوب در داخل هم بود اما ژاپن کشوری جزیره ای و دارای همان ویژگیهای جغرافیایی انگلستان بود؛ آیا این کشور توانست شاهد آزادی را در آغوش گیرد یا برعکس تا شکست این کشور در جنگ جهانی دوم همیشه رژیمی خودکامه و اسطوره ای بر این کشور حکمفرما بود؟ ریمون آرون به تغییرات مهمی اشاره میکند که پس از انقلاب میجی در دهه ۱۸۶۰ در رفتار خارجی ژاپن پدید آمد و انگلستان و ژاپن پس از ۱۹۴۵ در پرتو پیشرفتهای فنی و علمی راه نزدیکی با قاره همجوار خود را در پیش گرفتند و سرانجام اینکه انگلستان از قرن شانزدهم به بعد به یک قدرت دریایی تبدیل شد در حالی که ژاپن هیچ گاه یک قدرت دریایی برتر نبود. سپس نتیجه می گیرد که عامل جغرافیا به تنهایی نمی تواند وضعیت یک کشور را تبیین کند ویدال دولابلانش (۱۸۴۵-۱۹۱۸) پدر جغرافیای فرانسه به نقش انسان در تعدیل عوامل جغرافیایی اشاره میکند و میگوید نه تنها رابطه مکانیک و مستقیمی بین یک نوع آب و هوا یا زمین و یک نوع نظام اجتماعی یا سیاسی خاص وجود ندارد بلکه قدرت انسان میتواند نفوذ طبیعت را به شدت کاهش دهد.
با وجود این باید به انبوه نظریه های جغرافیایی که پیامدهای سیاسی حادی نیز به دنبال
داشته اند توجه کرد.
یکی از تفسیرهای مشهوری که سعی داشت تفاوت بین تحولات تاریخی غرب و شرق را در پرتو عوامل طبیعی تبیین کند نظریه مشهور شیوه تولید آسیایی مارکس و نظریه استبداد شرقی کارل ویتفوگل است. مارکس به رغم فلسفه تاریخ خود که همه جوامع را مشمول گذار از مراحل تاریخی معروف او یعنی دوره کمون اولیه دوره برده داری فئودالیته سرمایه داری سوسیالیسم و کمونیسم و مرحله عالی کمونیسم می دانست به زودی متوجه تفاوتهای اساسی و چشمگیری شد که تاریخ شرق را از غرب جدا می کند. نظریه «شیوه تولید آسیایی توجیهی بر تفاوت بین نظریه و واقعیت بود. به نظر مارکس شرایط اقلیمی و جغرافیایی به ویژه سرزمینهای صحرایی گسترده که از شمال افریقا شروع و با عبور از عربستان ایران هند و تاتارستان تا دشتهای مرتفع آسیای میانه ادامه می یابد
باعث نوعی آبیاری مصنوعی از طریق قناتها و سایر فعالیتهای آب رسانی مصنوعی شده است که پایه کشاورزی شرقی را تشکیل میدهد…. (مقاله) ۱۸۵۳٫۶٫۱۰). از نظر مارکس این تفاوت در مبانی طبیعی کشاورزی شرق و غرب باعث تمرکز قدرت در دست سلطان و مانع شکل گیری یک قشر فئودال به سبک اروپا شده است. این نیروی متمرکز می بایست جمعیتهای اندک و پراکنده در سرزمینهای وسیع را به هم پیوند و کار تقسیم آب را بین آنها سامان دهد. مارکس هرگز فرصت نیافت تا این اندیشه را توسعه دهد و نظر خود را روشن کند. هیچ یک از پیروان او نیز دست به چنین کاری نزدند جز کارل ویتفوگل که در دهه ۱۹۵۰ تلاش کرد تا بر مبنای شیوه آبیاری به توجیه شکل خاص حاکمیت در شرق بپردازد کمبود آب مسئله اصلی جوامع آسیایی مصر و پرو بوده است. به همین دلیل این جوامع به سوی یک قدرت متمرکز مبتنی بر یک دستگاه دیوانی سرکوبگر ره سپردند. به عبارت دیگر این قدرت متمرکز ادامه قدرت همان میراب است که کار تقسیم آب را بر عهده داشته است. این نظریه گرچه به دلیل اهداف ضد استالینی سرو صدای زیادی به پا کرد اما انتقادات زیادی را نیز برانگیخت.
اغلب نظریه های جغرافیایی بر پایه نوعی جزمیت و جبر استوارند و همین رابطه جبری بین عوامل جغرافیایی و مسائل اجتماعی به ویژه در حوزه جغرافیای سیاسی ابزارهای مناسبی برای رژیمهای فاشیست دهه ۱۹۳۰ فراهم آورد. نقطه شروع این موج نظریه آلفرد ماهان ( ۱۹۱۴-۱۸۴۰) بود که در کتاب نفوذ قدرت دریایی در تاریخ ۱۸۹۰) دستیابی به دریا و داشتن قدرت دریایی را برای ملتها سرنوشت ساز توصیف کرد و به دنبال انتشار کتاب او مسابقه بی سابقه ای در زمینه نیروی دریایی آغاز شد. اما نظریه هارتلند مکیندر (۱۹۴۷-۱۸۶۷) مبنی بر اینکه هر کس بر قلب جهان حکومت کند بر کل جهان حکومت خواهد کرد و به ویژه تعیین دایره ای که قسمت شرق آلمان و قسمتی از لهستان را تا اکراین در بر میگرفت به عنوان هارتلند سبب شد تا رژیم آلمان نازی متوجه فتح این قسمتها شود.
نظریه کارل هوس هوفر (۱۸۶۹ – ۱۹۴۶) در مورد اسرار مرزها و فضای حیاتی که بر اساس آن دولتها به موجود زنده ای تشبیه میشدند که رشد کرده فضای بیشتری را
اشغال میکنند و در نتیجه مرزها همراه با رشد ملتها تغییر میکنند و گسترده تر می شوند. این نظریه دست مایه تجاوز طلبیهای آلمان نازی شد.
این گونه نظریه ها همراه با تقبیح و طرد نازیسم و رژیمهای توتالیتر دهه ۱۹۳۰ یک چند در محاق فراموشی قرار گرفتند اما دوباره از پایان دهه ۱۹۷۰ با هدف افشای برنامه های شوروی در قالبهای جدید مطرح شدند.
رابطه جغرافیا و سیاست در اشکال و ابعاد و از زوایای متعدد پیوسته مطرح بوده و خواهد بود. برای مثال عده ای در خصوص رابطه مناطق جغرافیایی و جهت گیری آراء سیاسی به مطالعه پرداختند. این گونه کارها در فرانسه با آندره زیگفرید (۱۸۷۵-۱۹۵۹) شروع شد که خود دنباله رو ویدال دولابلانش بود این کارها شبیه کارهای مکتب شیکاگو بود که توجه خود را به رفتارهای سیاسی و گرایش گروههای مختلف و ساکنین مناطق مختلف در انتخابات معطوف کرده بود. در نتیجه مطالعات مربوط به جغرافیای سیاسی در چهار سطح بین المللی منطقه ای ملی و محلی صورت میگیرد برای مثال کارهای امانوئل والرشتاین در مورد نظم جهانی و تفاوتی که بین اروپای شرقی و اروپای غربی قائل میشود و این تفاوت را به دسترسی اروپای غربی و عدم دسترسی اروپای شرقی به دریا در آستانه ورود به سرمایه داری تجاری نسبت میدهد نظریه ای است در سطح بین المللی یا نظریه گورباچف در مورد خانه مشترک اروپایی از اورال تا آتلانتیک که در سالهای ۱۹۸۵-۱۹۸۶ مطرح کرده بود نظریه ای بود در سطح منطقه ای و نظر هوس هوفر در سطح ملی و نظریه زیگفرید در سطح زیر ملی و داخلی مهم این است که بدانیم جامعه همیشه در چهارچوب جغرافیایی خود شکل میگیرد به حیات خود ادامه میدهد از آن اثر می پذیرد و از همین طریق نیز رابطه ای پیوسته بین جغرافیا و سیاست برقرار است که نباید در مطالعات جامعه شناسی سیاسی از قلم بیفتد.
۲ تاریخ
تاریخ نیز مانند دیگر رشته های علوم اجتماعی پیوسته در تب و تاب تحولات اجتماعی شاهد پیدایش نظریه های جدیدی بوده است. پس از آنکه در سده هجدهم توانست از
چنگ متافیزیک گریبان رها کند در دام فلسفه اثباتی افتاد و بسیاری از جنبه های تفسیری و تخمینی خود را از دست داد. در عین حال تاریخ این گونه تنگناها و دالانهای کوچک تر دیگری مثل نظریه قهرمان گرایی کارلایل را نیز از سر گذراند.
یکی از ویژگیهای مشترک تمام نظریه های علوم اجتماعی در قرن نوزدهم نگرش تاریخی گری بود که خود یکی از محصولات عصر روشنگری و تجدد محسوب می شد. بر پایه نظام دانش یا اپیستمه تجدد جوامع بشری پیوسته رو به پیش می روند و ترقی، جزء پیوسته تاریخ بشر است چنین بود که بسیاری از جامعه شناسان و متفکران علوم اجتماعی قرن نوزدهم در پی تعیین مراحل این ترقی و پیشرفت برآمدند.
اگوست کنت سه مرحله تاریخی را بر پایه تحول روح بشر بر می شمرد که عبارت بودند از مرحله نیروهای مرموز و نسبت دادن امور به خدایان مرحله متافیزیک که با نوعی استدلال متافیزیکی همراه بود و مرحله عقلایی یا پوزیتیویسم که استدلال انسان بر پایه عقل و عینیت استوار است.
مارکس به مراحلی مثل کمون اولیه برده داری فئودالیسم، سرمایه داری، سوسیالیسم و کمونیسم قائل بود. دورکیم دو نوع جامعه کلی را از هم تفکیک می کرد: سنتی و صنعتی این نگرش در قرن بیستم هم تکرار شد تمام نظریه های توسعه گرای دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ مراحل یکسانی از توسعه را برای همه جوامع در نظر می گرفتند.
در آستانه دهه ۱۹۳۰ مکتب آنال که هانری لوفور (Lefevre) و مارک بلوک بنیان گذاشتند خدمت بزرگی به توسعه این علم کرد زیرا تاریخ را نه در قالب حوادث مجزا از یکدیگر یا با تأکید بر رویدادهای خاصی مثل انقلابها یا دگرگونی رژیمهای سیاسی بلکه به گونه ای ساختاری و در ارتباط با یکدیگر مورد مطالعه قرار میداد. اهمیت این روش در این بود که توجه خاصی به مسائل فرهنگی روانی و خلقیات و سباق معیشت مردمان مبذول می کرد. این مکتب در دهه ۱۹۷۰ به ویژه پس از ملاقات میشل فوکوی پسامدرن و پی یر نورای آنالیست و ساختارگرا از نو دچار انقلاب شد. اما آن ساختار شکست و تاریخ تا آنجا که می شد به قطعات ریز زمانی و موضوعی تقسیم شد؛ چنان که گویی هیچ رویدادی با هیچ موضوعی با هیچ موضوع دیگری ارتباط ندارد به این ترتیب تاریخ به تاریخها تبدیل شد و
هیچ رشته مسلسلی در آن تصور نشد. آنها که به نسل سوم مکتب آنال مشهورند، مثل لو روا دوباره به )Legoff( ژاک لوگف )P. Norra پی پر نورا ،)Le Roy Ladouri لادوری مطالعه موضوعات گذشته پرداختند تا ثابت کنند آنچه تاکنون گمان می رفت در ارتباط با یکدیگر بوده اند هیچ ارتباطی با هم ندارند. در این میان احیای مکتب جامعه شناسی تاریخی در پایان دهه ۱۹۷۰ از تفرقه بیش از حد تاریخ جلوگیری کرد بر پایه اصول این مکتب یک خط جهان شمول تاریخی وجود ندارد اما گسیخت کامل هم وجود ندارد بلکه هر جامعه ای در طول تاریخ شکل می گیرد تحول می یابد با رویدادهای خاصی آشنا می شود و استراتژیهای خاصی در برخورد با مسائل ابداع میکند و تمام اینها داغ خود را بر پیشانی آن جامعه بر جای میگذارند بنابراین هر جامعه ای تاریخ خاص خود را دارد که قابل فرو کاستن به تاریخ یک جامعه دیگر نیست چنان که خود مارکس هم در مطالعه تاریخ جوامع شرقی متوجه تفاوتهای اساسی بین تاریخ شرق و غرب شد پایه گذاران جامعه شناسی تاریخی منتسکیو و آلکسی دو تو کویل بودند که شرایط طبیعی و اجتماعی جوامع مختلف را در نظر می گرفتند کسانی که در احیای این نظریه سهم بسزایی داشتند طیفی از متفکران مارکسیست مثل بارینگتن ،مور اسکاچپول و پری آندرسون بودند که به مارکسیستهای تاریخ گرا مشهورند. اما سهم کسانی مانند نیسبت ،رکان لیپست استره ایر و آرکی ایر را نباید از نظر دور داشت.
بر این اساس برای شناخت یک جامعه باید به تاریخ همان جامعه رجوع کرد. زیرا نمی توان الگوی خاصی از تحولات تاریخی را در نظر گرفت و همه جوامع را تابع آن دانست. به همین سان دیگر نمیتوان دولت ملت غربی را یک پدیده جهان شمول تصور کرد. رکان و لیپست مراحلی از توسعه سیاسی و تکوین دولت جدید را در اروپای غربی بر می شمارند که خاص آن سامان است و جوامع دیگری که به تقلید از اروپای غربی پذیرای دولت – ملت شدند به هیچ روی از چنین مراحلی نگذشتند. شروع توسعه سیاسی در غرب با شکل گیری دولت مطلقه همراه بود که چنین رابطه ای با توجه به تفرقه قدرت در وره ماقبل آن یعنی عصر فئودالیته کاملاً منطقی به نظر میرسد اما در کشورهای شرقی که نمیشه تمرکز قدرت در بالاترین درجه وجود داشته است چگونه می توان بین توسعه و
تمرکز قدرت رابطه برقرار کرد به همین سان تفاوتهای اساسی بین روند توسعه در اروپای غربی و اروپای شرقی وجود دارد که موضوع اظهار نظرهای گوناگون بوده است. اگر هم بتوان برای تاریخ اروپای غربی مراحل مشترکی پیدا کرد در عوض نحوه گذار کشورهای قاره از هر یک از این مراحل با یکدیگر متفاوت بوده است. برای مثال رکان و لیپست از دو انقلاب ملی و صنعتی در اروپای باختری نام میبرند که هر یک از آنها موجب دو این نزاع تاریخی شد.
انقلاب ملی از یک سو دولت و کلیسا و از سوی دیگر مرکز و پیرامون را در برابر هم قرار داد و انقلاب صنعتی از یک سو کار و سرمایه و از سوی دیگر شهر و روستا را. اما نحوه فیصله این نزاعها بستگی تام به شرایط هر جامعه داشت. در نتیجه تاریخ انگلستان و تاریخ فرانسه در چگونگی وقوع و فیصله این نزاعها کاملاً با یکدیگر متفاوت اند.
به همین سان کشورهای جهان سوم به رغم مسائل مشترکی مثل استعمار و استعمار زدایی تاریخ مشترکی ندارند. حتی نحوه ورود استعمار و خروج آن در هر یک از این کشورها متفاوت بوده است. استعمار انگلستان در هند هیچ ارتباطی با استعمار فرانسه در الجزائر ندارد در میان این کشورها کشورهایی هستند مانند ایران و چین که از تاریخ و فرهنگ دیرینه ای برخوردارند در حالی که پاره ای دیگر تولد خود را مدیون حضور استعمارگران اند. البته این بدان معنا نیست که زندگی آنها با ورود استعمار سامان یافته است بلکه آنها تا پیش از برخورد با بیگانگان هیچ تصوری از هویت ملی خود نداشتند. وضعیت بسیاری از کشورهای آفریقایی چنین است. در اینجا نگاهی به تاریخ ایران نشان می دهد که فهم مسائل امروز ایران بدون رجوع به تاریخ این کشور میسر نیست. به رغم تداومی که در تاریخ کشور ما وجود دارد گسیختهایی نیز مشاهده میشود: یکی ورود اعراب به ایران و دیگری آشنایی با تمدن غرب جمهوری اسلامی ایران به عنوان نظام سیاسی این کشور که از یک سو بر ارزشهای اسلامی تأکید دارد و از سوی دیگر پاره ای از نمادهای سیاسی غرب مثل انتخابات پارلمان ریاست جمهوری و غیره را پذیرفته است بازتاب روشنی از این مراحل تاریخی است. علاوه بر آن ظهور دولت ملی صفوی در ایران با بازسازی مذهب و ساخت یافتن نهادها و نخبگان مذهبی همراه بود که بدون توجه به آن شناخت نقش
روحانیون شیعه در مسائل اجتماعی و سیاسی ایران امکان پذیر نیست.
سه گروهی که در دولت صفویه نقش داشتند یعنی قزلباشها (نظامیها)، دیوانیان و روحانیون بعد از صفویه به ترتیب به قدرت رسیدند قاجارها پهلوی و روحانیون این اشارات کلی فقط برای نشان دادن اهمیت تاریخ در فهم مسائل امروز است و گرنه صدها نکته باریک تر از موی وجود دارد که چیزی جز تاریخ نمی تواند به آنها پاسخ دهد.
در مجموع بحث خود را به این صورت به پایان میبریم که هر جامعه تاریخ خاص خود را دارد و نهادها نزاعها و روندهای سیاسی هر جامعه نتیجه تحولاتی است که در تاریخ آن جامعه صورت پذیرفته است. در یک کلام نظام سیاسی یک جامعه محصول تاریخ آن جامعه است.
رابطه فرهنگ و سیاست تأثیر عوامل فرهنگی بر سیاست
فرهنگ از مقولات سهل و ممتنع علوم اجتماعی است که همه آن را حس می کنند اما زمانی که قرار باشد تعریفی از آن به عمل آید دشواری کار آشکار میشود از آنجا که شروع مطالعات اجتماعی در قالب رشته ها و موضوعهای مشخص، با عصر اثبات گرایی مقارن بود، مقولات فرهنگی فضای مناسبی برای رشد پیدا نکردند، زیرا ادغام مطالعات فرهنگی در چنین چهارچوب تنگ و متعارضی ناممکن مینمود این تعارض از آنجا ناشی می شود که فرهنگ از مقولات غیر مادی است در حالی که اثبات گرایی مبتنی بر عینیت و کمیت است. در عین حال فرهنگ قبل از آنکه موضوع یک رشته خاص باشد پیوسته در کانون اندیشه های اجتماعی قرار داشت کتاب روح القوانین منتسکیو که حاوی شرحی از خلق و خوی و آداب مردمان متفاوت بود گواهی بر این مدعاست. در سیاست عملی نیز فرهنگ با تأکید بر جنبه های خاصی از آن مثل خلق و خوی ملی و آداب و رسوم اقوام و مردم کشورهای متفاوت مورد توجه بوده است. عبارت «فرهنگ زدایی که استعمارگران در مورد زدودن آداب و رسوم ملل استعمار شده به کار می بردند، خود نشانگر توجه سیاستمداران به عامل فرهنگ و تأثیر آن بر سلطه سیاسی بوده است. مفهوم فرهنگ در فرهنگ غرب مثل بسیاری از مفاهیم دیگر ریشه ای مذهبی دارد و از واژه culte به معنای
پرستش گرفته شده و پس از آن معادل culture از مصدر cultiver به معنای کاشتن به کار رفته است. تا قرن هجدهم در همان معنای اصلی آن یعنی کاشتن و پرورش دادن به کار می رفت و کم کم به پرورش فکر اختصاص یافت؛ از اواسط قرن هجدهم در برابر طبیعت nature به کار رفت و در عصر روشنگری به عنوان وجه ممیزه انسان از حیوان و طبیعت کاربستی وسیع در ادبیات این دوره پیدا کرد به ویژه آنکه معنای پرورشی آن با یکی از اصول مدرنیته (تجدد) یعنی پیشرفت (progres) همسویی داشت. در فرانسه فرهنگ مترادف واژه دیگری قرار گرفت که در نهضت روشنگری فرانسه جایگاه رفیعی داشت و آن تمدن (civilization) بود. در عین حال فرهنگ بیشتر جنبه فردی داشت و تمدن جنبه جمعی با وجود این تا ابداع یک مفهوم علمی از فرهنگ هنوز راه درازی در پیش بود. رشته قوم شناسی و به طور مشخص یک قوم شناس انگلیسی به نام ادوارد برونت تایلر (۱۹۱۷-۱۸۳۲) در این اقدام پیشگام شد. وی که تحت تأثیر نگرش فرانسوی بین فرهنگ و تمدن نمی توانست تمیز قائل شود نوشت: فرهنگ یا تمدن در معنای قوم شناسی آن عبارت است از مجموعه ای مشتمل بر شناخت باورها ،هنر ،اخلاق حقوق آداب و دیگر ملکات یا عادات اکتسابی انسان به عنوان عضوی از یک جامعه، پس از آن مردم شناسان و جامعه شناسانی چون فرانتس بو آس ( Franz o، ۱۸۵۸ – ۱۹۴۲) در آلمان دور کیم در فرانسه و برونیسلاو مالینفسکی (۱۸۸۴-۱۹۴۲) در انگلستان در پی ارائه تعریفی علمی از فرهنگ برآمدند. به ویژه مالینفسکی در کتاب نظریه ای علمی از فرهنگ ، فرهنگ را از دیدگاه کار کردگرایی فنکسیونالیسم مورد بررسی قرار داد. کروبر و کلوکهوهن از مردم شناسان امریکایی در آغاز دهه ۱۹۵۰ سیاهه ای را از تعاریف جامعه شناسان و مردم شناسان از فرهنگ عرضه داشتند و آنها را به ۶ دسته بزرگ تقسیم کردند.
در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم فرهنگ به عنوان یک موضوع کلیدی در قلب
تحلیلهای کار کردگرایی رشته مردم شناسی قرار گرفت از بین سیستمیستها (نظام گرایان) پارسونز به فرهنگ و نقش مذهب و مقدسات در درون یک نظام فرهنگی توجه خاصی مبذول داشت. در میانه این مطالعات و توجهات بود که پاره ای از سیاست شناسان بحث فرهنگ سیاسی را به میان آوردند. تقسیم فرهنگ به فرهنگ سیاسی، اقتصادی و غیره فقط می توانست کار پژوهشگران آمریکایی باشد؛ زیرا جامعه شناسان اروپایی که هنوز به آموزه های دور کیم و و بر وفادار بودند چنین تقسیمات سطحی را نمی پذیرفتند. بعد از آن جامعه شناسان اروپایی همراه با پاره ای از جامعه شناسان آنگلوساکسن به جامعه شناسی تاریخی فرهنگ که در آن توجه خاصی به امر مقدس و نقش مذاهب در شکل گیری حوزه های فرهنگی و نظامهای سیاسی مبذول میشود روی آوردند. زیرا هسته مرکزی یک نظام فرهنگی نظام ارزشی آن است که رابطه مستقیمی با مذهب دارد. به غیر از پاره ای از پیروان مکتب به اصطلاح واقع بینی که منکر هر گونه رابطه ای بین فرهنگ و سیاست می شدند همچنین پاره ای نگرشهای متأثر از مارکسیسم مثل نظریه تدا اسکاچپول یا والرشتاین بقیه مطالعات قرن بیستم به نحوی بین سیاست و فرهنگ رابطه برقرار می ساختند.
تقدم فرهنگ یا سیاست؟ از میان مطالعاتی که بعضاً در بالا به آنها اشاره شد می توان سه نظریه عمده را در مورد رابطه سیاست و فرهنگ از هم تفکیک کرد ابتدا نظریه فرهنگ گرایان که فرهنگ را بن مایه تمامی کنشهای اجتماعی از جمله سیاست، تلقی می کنند؛ دوم آنان که اولویت را به جامعه داده و فرهنگ را مخلوق آن یا بخشهایی از آن مثل سیاست قلمداد میکنند و از جامعه شناسی سیاسی فرهنگ سخن می گویند و یا سرنوشت جوامع را در چهارچوب یک جامعه شناسی تاریخی – فرهنگی مورد مطالعه قرار می دهند. و سرانجام طرفداران اندر کنش یا رابطه متقابل که فرهنگ و سیاست و حتی سایر پدیده ها را در کنش و واکنش نسبت به یکدیگر بررسی میکنند بر اساس اصولی که تاکنون از آنها پیروی کرده ایم این نوشتار طرفدار نظر سوم است و آن را به واقعیت نزدیک تر می بیند.
الف) فرهنگ گرایی و تعیین کنندگی فرهنگ اگر تعریف مالینفسکی را از فرهنگ بپذیریم که در آن فرهنگ اعم از ابتدایی یا پیچیده به عنوان کلیتی اجتماعی مشتمل بر ابزارهای مادی و جنبه های غیر مادی زندگی انسان مثل باورها و عادات معرفی می شود که
به انسان اجازه میدهد با مسائل ملموسی که فراروی او قرار میگیرند مقابله کند آنگاه فرهنگ نه تنها به تصورات و رفتارهای فردی جهت میدهد بلکه تعیین کننده رفتارهای جمعی است؛ یعنی فرهنگ تمام زندگی بشر را در بر میگیرد و روابط انسانها را با یکدیگر و با محیط آنها تنظیم می کند. به ویژه آنکه در فرایند ادغام فرد در بدنه جامعه نقش اساسی ایفا می کند.
کلیفورد گیرتز همین باور را در قالبی نظام گونه (سیستمیک ارائه می دهد. به عبارت دیگر فرهنگ آن چنان نظامی معرفی میشود که دارای عناصر و ابعاد گوناگون است و این عناصر در ارتباط با یکدیگر یک کلیت تام به وجود می آورند وی مختصات اساسی یک نظام فرهنگی را به شکل زیر معرفی می کند
فرهنگ ادغامگر است زیرا موجد پیوندهای اجتماعی است. تعاملهای اجتماعی و کنش و واکنش بین بازیگران فقط در صورتی امکان پذیر است که کمینه ای از رمزگان (کدها) معانی یا روابط بین معنا و معنابخش در میان آنها وجود داشته باشد.
فرهنگ هنجاری است زیرا قواعد جهت گیری کنشهای اجتماعی را به افراد
تحمیل می کند.
فرهنگ جامع است، زیرا عناصر مختلف زندگی اجتماعی را در قالب منطق وحدت بخش رمزگان معنایی خود گرد هم می آورد. به عبارت دیگر به برکت شبکه ای از معانی و تفاسیر مشترک، تمام فعالیتها و روابط مؤسس یک جامعه را به هم پیوند می دهد.
بر همین اساس گی روشه جامعه شناس مشهور فرانسوی سه کارویژه برای یک نظام فرهنگی بر می شمارد که عبارت اند از اول کارویژه جامعه سازی یعنی فرهنگ به وجود آورنده جامعه است زیرا تمام عوامل عینی و مادی پیوندهای اجتماعی به وسیله نظام فرهنگی در عبارات نمادین سمبلیک) باز تولید و باز تفسیر شده معنا و قوام و انسجام می یابند. همان طور که گفته شد فرد از طریق همین شبکه وارد جامعه میشود و با آن پیوند میخورد (جامعه پذیری) دوم کارویژه روانی اجتماعی که به شخصیت فرد الگو و نمونه بخشیده
قواعد رفتار اجتماعی را در اختیار او قرار میدهد.
سوم کارویژه انسان شناسی که فضای زندگی انسان را انسانی کرده، از فضای زندگی حیوانات متمایز می سازد.
گی روشه در تأیید نظر خود مبنی بر اینکه فرهنگ به کنش اجتماعی جهت می بخشد یادآور می شود که تلفیق پنج عنصر اساسی در این جهت دهی نقش دارد: الگوهای فرهنگی، نقشهای اجتماعی، احکام، ارزشها و نمادها.
الگوهای فرهنگی قواعدی کم و بیش آشکارند که در هر وضعیت اجتماعی به کنش هر یک از اعضای یک جمعیت به گونه ای ساخت میبخشند که برای سایر اعضا قابل فهم و قبول باشد.
نقشهای اجتماعی مجموعه های خاصی از الگوهای کنشی هستند که ساختار کارویژه های اجتماعی مختلف را در چهارچوب یک اجتماع مشخص می سازند، مثل نقش پدر یا مادر و ارتباط آن با نقش فرزندان و وظایف آنها نسبت به والدین …..
احکام اعم از مثبت یا منفی به نقشهای اجتماعی حالتی الزامی میبخشند. این الزام ممکن است در قانون منعکس شود و ممکن است صرفاً در آداب و رسوم نهفته باشد.
ارزشها ضامن قدرت هنجاری الگوها و نقشها هستند که از طریق پذیرش درونی قواعد و اصول از طرف بازیگر اجتماعی صورت می پذیرد.
سمبلها یا نمادها نشانه های آشکار و جلوه هایی از یک سلسله واقعیات پنهان اند که از طریق رمزها و علاماتی که حد فاصل دال و مدلول قرار میگیرند به نمایش گذاشته می شوند. بین نمادها و ارزشها همیشه رابطه نزدیکی برقرار است با این ویژگیها که فرهنگ را به صورت ناظم روابط اجتماعی و کنشهای گروهی در می آورد و به سلسله مراتب اجتماعی شکل میدهد میتوان همراه با یک جامعه شناس فرانسوی گفت که فرهنگ خصوصیتی کاملاً سیاسی دارد اعم از اینکه آن را به صورت کلی و در قالب فرهنگ عمومی در نظر بگیریم یا آن را به حوزه های مختلفی از جمله فرهنگ سیاسی تقسیم کنیم.
به ویژه آنکه باورها و اسطوره ها به عنوان اجزاء یک نظام فرهنگی تأثیری مستقیم بر رفتار سیاسی انسانها دارند اسطوره ها در واقع باورهایی هستند که به قسمت ناخود آگاه خاطره جمعی پس رانده شده اند و به طور ناخودآگاه بر رفتار فردی و جمعی اثر می گذارند.
چنان که افسانه های شاهنامه فردوسی هنوز هم نقش مهمی در ذهنیت مردم ایران زمین دارد.
دفاع از مظلوم، ارزش شهادت نگاه پهلوانی به نقشهای اجتماعی و غیره تأثیر خود را بر عالم سیاست بر جای میگذارد. شاید علت اینکه دولتمردان ما مایل اند قبل از آنکه منشأ اثری باشند یک قهرمان ملی باشند ریشه در همین اسطوره ها دارد.
استانلی هوفمن معتقد است سیاست خارجی کشورها تحت تأثیر فرهنگ عمومی آنها قرار دارد که وی در قالب سبک ملی (style national از آن یاد میکند. برای مثال او معتقد است مداخله آمریکاییها در امور سایر کشورها ناشی از سبک ملی آنهاست که نگاهی معلم گونه به جهان داشته خود را ناجی ملل دیگر می پندارند. آنها تصور می کنند روی جزیره ای ایستاده اند و سایر ملتها در حال غرق شدن دست خود را به جانب آمریکاییها دراز کرده، از آنها مدد میجویند بعضی دیگر مانند ژان ژاک روویه استاد دانشگاه سوربن از خلق و خوی ملی به عنوان خط ممتد فرهنگ و تعیین کننده رفتار سیاسی و اجتماعی ملل مختلف یاد می کند این خلق و خوی ملی است که نهادهای سیاسی و اجتماعی را به وجود می آورد و رفتار یک ملت با ملتهای دیگر را نظم میدهد. البته در این تحلیل تکلیف جوامع نوبنیاد نظیر دهها کشور جهان سومی که دارای تاریخ طولانی نیستند، مشخص نشده است. به طبع بی هویتی فرهنگی که بی هویتی سیاسی را به دنبال دارد یکی از غم انگیزترین ویژگیهای این کشورهاست که بر سیاست داخلی و خارجی آنها تأثیر می گذارد. مثل اغلب کشورهایی که دور تا دور ایران قرار گرفته اند.
آلکسی دو تو کویل در کتاب دموکراسی در امریکا اخلاق پوریتانیسم را پایه فرهنگ عمومی و سیاسی آمریکاییها قلمداد میکند بر این اساس هر ملتی در یک نقطه عطف تاریخی شاهد یک دگرگونی بنیادی است که معمولاً با ورود یک قوم جدید و
دگرگونی مشابه ادامه خواهد یافت این نظریه با برداشت دوم یعنی تقدم سیاست بر فرهنگ نیز همخوانی دارد که بدان اشاره خواهد شد.
فرهنگ سیاسی – این رابطه مستقیم بین فرهنگ و سیاست در نگرش پاره ای از سیاست شناسان معاصر که به مکتب کار کردگرایی تعلق خاطر داشتند نیز مشاهده می شود.
از این رو جای تعجبی نیست که دیدگاه فرهنگ سیاسی در قلب تحلیل کارکردگرایانه از پدیده های سیاسی قرار می گیرد. کار اساسی در این زمینه با گابریل آلموند و سیدنی و ربا در زمینه فرهنگ مدنی بود سؤالی که آنها در پی پاسخ بدان بودند این بود که بنیادهای فرهنگی دموکراسی چیست؟ آنها سعی کرده اند با اشاره به سه سنتی که در جامعه شناسی سیاسی غرب شکل گرفته است یعنی برداشت فلسفی جامعه شناختی و روان شناختی به این سؤال پاسخ دهند. برداشت فلسفی مبتنی است بر اخلاق سیاسی و اینکه شهروندان باید چگونه رفتاری از خود بروز دهند تا دموکراسی شکل گیرد و برداشت جامعه شناختی یعنی مرتبط ساختن دموکراسی به عوامل عمومی دیگر مثل توسعه سیاسی و برداشت روان شناختی یعنی تأکید بر حالات فردی مثل کارهای آدرنو و ایسنک که نوعی گونه شناسی روانی از شهروندان به دست میدهند شخصیت دموکرات یا خشن یا اقتدار طلب و غیره اما این برداشتها نمی توانند پاسخ صحیحی به پرسش بالا باز آورند. تعریف آنها از فرهنگ عبارت است از جهت گیری روانی در برابر موضوعات اجتماعی یا به عبارت دیگر درونی کردن نظام سیاسی در روانشناسی خاص هر فرد. از این رو فرهنگ سیاسی عبارت است از نحوه نگرش و بینش هر فرد نسبت به نظام و شخصیتهای سیاسی و نگرش شخصیتهای سیاسی نسبت به مردم آلموند و وربا همسویی بین فرهنگ و نظام سیاسی را موجب ثبات نظام سیاسی میدانند و در این راستا سه سطح فرهنگ سیاسی را که با سه نوع نظام سیاسی همخوانی دارند از هم تفکیک میکنند یکی فرهنگ سیاسی محدود یا paroisse) prochial) کوچک ترین واحد در تقسیمات سرزمینی کلیسا بود که در آن همه مردم چشم و گوش بسته تابع پیش نماز یا cure بودند که با نظامهای سیاسی ابتدایی و بسته
سازگار است. دیگری فرهنگ سیاسی انقیادی که در آن مردم از آگاهی برخوردارند، اما به دلیل ترس یا احترام تابع محض قدرت سیاسی اند این فرهنگ با نظامهای سنتی که در آن سطحی از انفکاک ساختاری و تقسیم مشاغل وجود دارد اما مشارکت و توسعه سیاسی وجود ندارد همخوانی دارد. سوم فرهنگ سیاسی مشارکتی که در آن هم آگاهی وجود دارد و هم مشارکت و این فرهنگ با نظامهای دموکراتیک غربی که در آن تقسیم کار بالا و نهادهای پابرجا وجود دارد همسویی دارد از نظر آنها فرهنگ مدنی آرمانی که در عملکرد بهینه نظام دموکراسی مفید است عبارت است از فرهنگی مختلط همراه با تعادل و هم آوایی بین سه سطح یاد شده اولین نقطه ضعف در این نگرش مربوط به اصلی است که قائل به وجود یک فرهنگ سیاسی مجزا و مستقل و به قول خود آلموند و وربا قابل چیده شدن در کنار فرهنگ اقتصادی یا فرهنگ مذهبی است. چنین ساخت ما تقدمی از مفهوم فرهنگ سیاسی نسبت به سایر دستاوردهای نظریه جامعه شناختی به خودی خود دچار نوعی واگشت است. از سوی دیگر این دیدگاه با نادیده گرفتن روابطی که سیاست را به مذهب و اقتصاد یا سایر ابعاد کنش اجتماعی پیوند میدهد خود را از دستاورهای اساسی روشهای ساختاری محروم میسازد. سرانجام آنکه چنین انگاره ای از تعبیر فرهنگی در نهایت به حالتی تجربی می انجامد و آشکارا به روشی تجربی نزدیک میشود که فقط رفتارهای مورد تأیید تجربه را قبول دارد.
وجه دیگری از کارهای فرهنگی به اهمیت نقش مذهب در فرایندهای سیاسی نظر دارد. یکی از کارهای مهم این رویکرد بازگشت به سنتهای اصیل جامعه شناسی و مردم شناسی است. یعنی بازگشت به کارهای دورکیم یا وبر به همین جهت مذهب در این رویکرد جایگاه مهمی دارد؛ زیرا چونان نگرش دور کیم در کتاب صور اولیه حیات مذهبی
زمان تولد مذاهب به دوره خاصی از بلوغ جامعه بر می گردد که مانند افسانه دمیدن روح در جنین هم موجودیت آن را اعلام و هم تداوم آن را تضمین می کند. بر همین اساس آیزنشتاد به نوعی گونه شناسی از نظامهای فرهنگی بزرگ دست زده است که نقطه آغاز آنها به پیدایش مذاهب بزرگ بر میگردد که در آنها بین لاهوت و ناسوت خط فاصل کشیده، این دو مجموعه را از هم تفکیک میکنند و دیگر شاه و ذات باری تعالی از یک گوهر تصور نمیشوند اما نوع رابطه ای که بین لاهوت و ناسوت برقرار می شود در نزد این مذاهب متفاوت است آیزنشتاد مذاهب بزرگ را از نظر رابطه ای که بین آسمان و زمین یا نظم استعلایی و نظم زمینی برقرار میکنند به سه دسته تقسیم می کند. یکی مذاهبی که این رابطه را قطع شده فرض میکنند و امور دنیا را به دست عقلا می سپارند، بدون آنکه مذهب بر اعمال آنها نظارتی اعمال کند مانند فرهنگ کنفوسیوسی که در آن همه چیز این جهانی فرض شده و سببی برای شکل گیری یک گروه نخبه مذهبی وجود ندارد. در نتیجه قدرت سیاسی از استقلال کامل برخوردار خواهد شد. دوم مذاهبی که نظارت آسمان بر زمین را پیوسته و مستمر میدانند مانند هندوئیسم که در آن نخبگان مذهبی به عنوان نمایندگان آسمان بر روی زمین حق دارند نظارتی آمرانه بر سیاست اعمال کنند. سوم مذاهب ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت و اسلام که در آنها نظم زمینی وظیفه دارد پیوسته خود را به نظم آسمانی نزدیک تر سازد و همین امر پویایی خاصی به این جوامع میدهد. زیرا سیاست که باید در جهت کسب مشروعیت و انطباق خود با نظم آسمانی تلاش کند در چالش پایدار با مذهب به سر میبرد و این چالش سبب پویایی آن میشود. در مجموع آیزنشتاد نتیجه می گیرد که نظامهای فرهنگی وحدانی اساساً تکثر گرا هستند؛ زیرا نخبگان سیاسی و مذهبی از هم جدا هستند و این تفکیک بن مایه تفکیکهای بعدی است. اما عده ای دیگر یکسان شمردن مذاهبی مانند یهودی مسیحی و اسلام را نوعی کلی پنداری و نادیده گرفتن دقایق می دانند. برتران بدیع در کتاب دو دولت توضیح میدهد که چگونه تاریخ مسیحیت
حکایت از دوگانگی تشکیلات و نهادهای مذهبی و سیاسی دارد که نه تنها برگرفته از آموزه های مسیحیت است نظریه دو شمشیر بلکه در عمل نیز کلیسا توانست در بی خبری امپراتوری سلسله مراتب و دستگاه بوروکراسی خود را بنا کند و گسترش دهد. از این رو زمانی که قدرت دنیوی متوجه کلیسا شد کار از کار گذشته بود و امحاء تشکیلات کلیسا امکان پذیر نبود در حالی که در فرهنگ اسلامی به دلیل شرایط خاص اجتماعی، اقتصادی و سیاسی زمان تولد این مذهب که دوره گذار از جامعه قبیله ای به جامعه شهری بود و اسلام نیز خودکار این گذار را بر عهده داشت و در همه حوزه ها نیز به کمک طلبیده می شد تفکیکی بین مذهب و سیاست صورت نگرفت و مونیسم یا وحدانیت همه امور به جای دو گانگی در مسیحیت به عنوان نشان فرهنگ اسلامی قرار گرفت. نتیجه آن شد که در جهان اسلام سیاست هرگز به استقلالی که سیاست در غرب از آن برخوردار شده، دست نیابد و سرنوشت جوامع اسلامی نیز با تناوبی از سلطه و شورش گره بخورد. زیرا نظمهای این جهان به نظم آرمانی اسلام شباهتی نداشته مشروعیت ندارند. حال چنانچه این حکومتها قدرت اعمال سلطه را داشته باشند نظم خود را بدون برخورداری از مشروعیت استقرار می بخشند و چنانچه از این قدرت بی بهره باشند با شورش مردم روبه رو خواهند شد. در حالی که در جوامع غرب به تدریج که بنیان مشروعیت نظم دنیوی مشخص شد و تقاضا جای شورش را در چرخه سیاست گرفت از نظر بدیع خروج از این بن بست نیز برای جوامع اسلامی امکان پذیر نخواهد بود و سرنوشت محتوم آنها همان تناوب سلطه و شورش خواهد بود. اینکه آیا جمهوری اسلامی این تخالف را از بین ببرد و بتواند الگویی برای مشروعیت نظامهای سیاسی در جهان اسلام به وجود آورد یا نه بستگی به این دارد که در درجه اول جهان تسنن تا چه حد پذیرای یک الگوی شیعی باشد و دیگر آنکه در فقه و تعالیم شیعه تا چه حد میتوان جانشینی برای امام معصوم و غایب پیدا کرد، در غیر این
صورت همچنان «انتظاره سایه سنگین خود را بر جوامع شیعه گسترانیده خواهد داشت.
حاصل این نگرشها در مجموع این است که باید بنیانهای فرهنگی هر نظام اجتماعی را به طور جداگانه در نظر گرفت و فرهنگ اقتداری خاص هر جامعه را تعریف کرد. به
طبع تحولات و گسیختهای فرهنگی نظیر جنبش اصلاح دینی در دوره سورایی اروپه پر از اهمیت خاصی برخوردارند ولی هیچ گاه نباید از سرچشمه های اصلی نیز غافل ماند.
چنان که پری آندرسون در تحلیل تفاوت بین اروپای غربی و شرقی پس از آنکه نظر خود را به نوع فئودالیته این دو ناحیه معطوف داشت متوجه شد که این عامل نیز به تنهایی گویا نیست؛ زیرا در آن صورت ژاپن هم که دارای ساختار فئودالیته ای نظیر اروپای غربی بود می بایست با همان تحولات عصر نوزایی روبه رو شده باشد ولی در تعمیق مطالعات خود به نقش حقوق رم باستان مبتنی بر تفکیک بین حقوق عمومی و حقوق خصوصی رسید که اروپای شرقی و ژاپن با آن بیگانه بودند. این تفکیک حوزه اختیارات دولت و میزان آزادی و حق تملک افراد را مشخص می کرد.
در مجموع تحلیلهای تاریخی – فرهنگی موج جدیدی از ادبیات سیاسی به وجود آورده است که در برابر نظریه های یک سویه تاریخی گری یا تک بعدی از نوع تحلیلهای مارکسیستی که در تحلیل پدیده های سیاسی بر عامل اقتصاد انگشت می گذارند، منظر تازه ای فراروی پژوهشگران علوم سیاسی قرار میدهد.
ب فرهنگ به عنوان تابعی از قدرت سیاسی مارکس و ماکس وبر هر دو بر این باورند که قدرت فرهنگهای مختلفی که در رقابت با یکدیگر رو در روی یکدیگر قرار میگیرند تابع مستقیمی از قدرت اجتماعی گروههایی است که حامی یا حامل این فرهنگها هستند. چنان که دیدیم در آموزه های مارکس فرهنگ بازتابی از شرایط اجتماعی است و فرهنگ مسلط چیزی جز ارزشها و باورهای همان طبقه مسلط نیست. ماکس وبر نیز جامعه شناسی سیاسی فرهنگ یعنی شرایط سیاسی خاصی را که یک فرهنگ در آن بر فرهنگهای دیگر غلبه می یابد از یاد نمیبرد. او به خوبی میداند که دست کم یکی از دلایل پیروزی پروتستانتیسم در اروپای شمالی هواداری شاهزادگان این نواحی از مذهب جدید بود که آنها را نیز از قید بازوی دنیوی کلیسا یعنی امپراتوری مقدس رم – ژرمنی رهایی می بخشید. همان طور که پارکین القاء میکند یک نظام ارزشی به عنوان رکن اصلی نظام فرهنگی بدون حمایت یک قدرت نهادینه امکان نشر و پایداری پیدا نمی کند. عکس این
نکته نیز درست است که سلطه یک گروه نیز با قبولاندن ارزشهای آن گروه به زیر سلطگان همراه است. نمونه های تاریخی فرضیه پارکین امپراتوریهای ساسانی، صفویه و عثمانی است. امپراتوری ساسانی مذهب زرتشت را چنان بازسازی کرد که در خدمت قدرت سیاسی قرار گیرد و بتواند ایران را با مجهز کردن به یک ایدئولوژی مذهبی در برابر امپراتوری رم و چین که آنها نیز هر یک مجهز به یک ایدئولوژی مذهبی بودند حفظ کنند.
چنین بود که اگر فردی به مسیحیت گرایش می یافت به خیانت سیاسی هم متهم می گشت و حتی به عنوان جاسوس امپراتوری رم به مجازاتهای سختی میرسید. ترکان عثمانی نیز که در قرون یازده و دوازده میلادی چیزی حدود ۱۰ الی ۱۵ درصد جمعیت آناتولی را تشکیل می دادند همراه با گسترش نفوذ و قدرت خود زبان ترکی و مذهب سنی را نیز گسترش دادند و پایه های مشروعیت خود را از همین طریق تثبیت کردند و پس از فتح قسطنطنیه در سال ۱۴۵۳ زبان ترکی و مذهب سنی به عنوان سمبل وفاداری به قدرت سیاسی عثمانی اهمیت خاصی یافتند. در این گونه سلطه سیاسی اگر فرهنگ در قالب ایدئولوژی خلاصه شود به طبع ابعاد سرکوبگرانه بیشتری به خود میگیرد. در این باره در بخش مربوط به رابطه سیاست با جامعه و کارکردهای نظام سیاسی سخن خواهیم گفت اما انتقادی که به نگرش بالا وارد است این است که برعکس بسیاری از انقلابات فرهنگی برخاسته از پایین و در نبرد با قدرت حاکمه بوده است. بعثت اکثر انبیا چنین حالتی داشته است. حتی جنبشها و نهضتهای مجهز به یک ایدئولوژی نیز میتوانند نمونه دیگری از این فرایند معکوس را عرضه دارند.
ج) فرهنگ و سیاست در تعامل با یکدیگر از میان تمامی کسانی که به این رویکرد وفادارند تالکوت پارسونز جایگاه ویژه ای دارد زیرا وی فرهنگ و سیاست را در یک چهار چوب ساختاری و در کنار سایر عوامل قرار میدهد. فرهنگ در انگاره پارسونز خود یکی از چهار زیر سیستم اجتماعی است که زیر سیستم سیاسی را از طریق سیاستمدارانی که خود دست پرورده نظام فرهنگی جامعه هستند و هم از طریق نهادهای فرهنگی تحت تأثیر قرار میدهد. اما زیر سیستم سیاسی نیز از طریق سیاستهای فرهنگی، نظارت بر مراجع فرهنگ ساز و فرهنگ پرور، به ویژه مطبوعات و رسانه ها و سرانجام کالاهای فرهنگی
زیر سیستم فرهنگی را تحت تأثیر قرار میدهد در عین حال وقتی بحث دگرگونی جامعه به میان می آید فرهنگ نقش بسیار مهمی در انگاره پارسونز پیدا می کند، چنان که گویی تحولات اجتماعی تابعی از تحول در نظام فرهنگی محسوب می شود.
همین نحوه نگرش به رابطه فرهنگ و سیاست را میتوان در نزد پی یر بوردیو هم ملاحظه کرد. با این تفاوت که تلقی بوردیو از مسئله فرهنگ با تلقی پارسونز فرق می کند.
بوردیو فرهنگ را در چهارچوب نگرش طبقاتی مورد ملاحظه قرار می دهد و در نتیجه به چیزی به نام فرهنگ عمومی کمتر علاقه یا توجه نشان میدهد و برعکس به فرهنگ گروههای مختلف مثل کارگران با دانشجویان و تفاوت فرهنگی این گروهها با تفاوتهای فرهنگی بر پایه جایگاه طبقاتی افراد توجه دارد. ۲
قسمت دوم عوامل نیمه پایدار
این گونه عوامل را از آن رو نیمه پایدار می نامیم که امکان دگرگونی آنها از یک نسل به نسل دیگر وجود دارد. ما این عوامل را به سه دسته کلی اجتماعی اقتصادی و روانی تقسیم می کنیم. چنان که گفتیم امکان تغییر ساختار اجتماعی و پیدایش طبقات جدید یا گذار جامعه از مرحله سنتی به مرحله صنعتی در یک دوره پنجاه ساله که به لحاظ جامعه شناسی دو نسل را دربر می گیرد کاملاً قابل تصور است. برای مثال در دوره نزدیک به نیم قرن سلطنت ناصرالدین شاه یا دوره کوتاه تر سلطنت رضاشاه دگرگونیهای اجتماعی در ایران چشمگیر بود در حالی که فرهنگ و تمدن ایران که جزء عوامل پایدار به حساب می آید همچنان نمودار استمرار و ثبات نسبی بود. در عین حال ممکن است این عوامل نیمه پایدار قرنها بدون کوچک ترین دگرگونی به حیات خود ادامه دهند. چنان که نظام ایلی در ایران قرنها دوام آورد و اقدامات خشونت آمیز رضا شاه هم نتوانست آن را به کلی محو سازد.
۱ تأثیر ساختارهای اجتماعی بر زندگی سیاسی
ساختار اجتماعی عبارت است از مجموعه عوامل جمعی که با ارتباط بین خود یک
مجموعه به هم مرتبط کلی و پیچیده را به وجود می آورند، ساختار به صورت یک چهارچوب نسبتاً ثابت علاوه بر آنکه نماد بیرونی جامعه مورد نظر را به صورت سلسله مراتبی از نقشها و شکل تعارضی نیروها و نابرابریهای اجتماعی شکل می دهند به فعالیتهای اجتماعی نیز جهت داده محدودیتهای خاصی را بر افراد تشکلها و اجتماعات درون یک جامعه تحمیل می کنند. ساختار اجتماعی همچنین نحوه تعامل افراد و گروهها، توزیع ارزشها و نقشها تعیین جایگاه و موقعیت گروههای اجتماعی و افراد را مشخص می سازد. در هر جامعه ای رگه ها و رده های مشخصی از افراد و گروهها وجود دارد که نحوه ارتباط آنها با یکدیگر ساختار کلی جامعه را به وجود می آورد. به عبارت دیگر رده بندی اجتماعی نظامی از نابرابری و سلطه به وجود می آورد که سنگ بنای تمامی جوامعی است که بر نوعی تنظیم آمرانه بین انسانها ثروتها قدرتها و نمادها (سمبلها) استوار هستند. به این ترتیب نظم اجتماعی و ویژگیهای هویت جمعی نیز تابعی از ساختار اجتماعی محسوب شده و سازمانهای اجتماعی نیز از آن نشئت میگیرند ماهیت ساختار اجتماعی یادآور نوعی نظم و نزاع هم زمان است که به ترتیب ثبات و پویایی را به دنبال می آورد.
از نگاه مردم شناسی صور بنیادین قشربندیهای اجتماعی بر چهار پایه استوار است: نظام خویشاوندی که به روابط خانوادگی و پیوندهای عاطفی سازمان می دهد؛ سرزمین یا مکانی که نظام خویشاوندی در آن شکل میگیرد؛ تنظیم سلسله مراتبی طبقات سنتی و سرانجام تقسیم نقشها و موقعیتهای بین مرد و زن تمام رده بندیها، تفاوتها و روابط پیچیده اجتماعی از ترکیب همین عناصر اصلی شکل میگیرند و توسعه و تحول پیدا می کنند.
الف) تقسیم بندیهای کلی جوامع در اینجا ساختار کلی جامعه و نوع نظم حاکم بر آن مورد توجه قرار میگیرد جامعه شناسان معتبر قرن نوزدهم به ویژه فردیناند تونیس امیل دورکیم و هربرت اسپنسر و دیگران تقسیم بندیهای معتبر و جالبی در این زمینه ارائه داده اند که به آن اشاره می کنیم.
تونیس (۱۸۵۵-۱۹۳۶) جوامع گوناگون را بر حسب نوع روابط درونی، میزان انسجام
میزان پیچیدگی و چند معیار دیگر به دو دسته اصلی تقسیم میکنند. یکی را «گمینشافت» می نامد که مناسب ترین معادل انگلیسی آن community است و در زبان فارسی شاید معادل جماعت گروه اجتماعی یا اجتماع برای آن مناسب باشد دیگری را «گزلشافت» می نامد که معادل انگلیسی آن society و معادل فارسی آن تقریباً همان «جامعه» است. گمینشافت مبین همان اجتماعاتی است که در گذشته ما قبل تجدد به صورت یک خانواده بزرگ یا قبیله و قوم تجلی میکرد و جلوه هایی از آن در عصر تجدد نیز مشاهده می شود. در عین حال گمینشافت و گزلشافت را میتوان به عنوان دو روی یک سکه و دو نوع روابط اجتماعی هم زمان هم تعبیر کرد. روابط اجتماعی در گمینشافت بر پایه عاطفه، سنت خویشاوندی و دوستی قرار دارد. به عبارت دیگر مبنای طبیعی گمینشافت در آداب عامیانه عرفیات و تصورات طبقه عوام وجود دارد…. برعکس هر جا که فرهنگ شهرنشینی شکوفه می کند و به ثمر می نشیند گزلشافت به عنوان ابزار ضروری آن ظاهر میشود.
این جامعه چنان که خواهیم دید با جامعه مبتنی بر روابط مکانیک مورد نظر دور کیم شباهت بسیار دارد. مبانی چنین جامعه ای را میتوان به صورت زیر برشمرد (۱) بستگان و زنان و مردانی که به همسری یکدیگر در آمده اند نسبت به هم عشق می ورزند یا به آسانی خود را با یکدیگر سازگار می کنند. آنها با یکدیگر به یک زبان سخن می گویند و به یک نهج می اندیشند؛ با همسایگان و دوستان نیز به همین نحو رفتار می کنند. (۲) بین مردمی که یکدیگر را دوست دارند و تفاهم برقرار است. کسانی که یکدیگر را دوست دارند و یکدیگر را درک میکنند در کنار هم به سر میبرند و زندگی مشترکشان را سامان می دهند. جالب آنکه گمینشافت در نظر تونیس محافظه کار از گزلشافت معتبرتر است در حالی که از نظر دور کیم جامعه ارگانیک پیشرفته تر محسوب می شود. به هر صورت نوعی اراده مشترک و اتفاق بی چون و چرا بر گمینشافت حاکم است، در حالی که گزلشافت با جامعه نقطه مقابل گمینشافت یا جماعت قرار دارد در گزلشافت نوع رابطه انسانها با یکدیگر و عامل پیوند آنها کاملاً متفاوت است. در اینجا محبت و عاطفه جای خود را به
وظیفه، الزام و نیاز میدهد و علاقه جای خود را به اکراه و خدمت رسانی جای خود را به سودجویی و حمایت جای خود را به رقابت میسپارد و پیوند و همبستگی که در گمینشافت حالتی طبیعی و اصیل داشت در گزلشافت حالتی تصنعی و عرضی پیدا می کند. در واقع آنچه مورد نظر توئیس بود همان چیزی است که از آن به عنوان جوامع امروزی و مدرن یاد می شود. چنان که پیداست در جوامع امروز پیوند فرد با جامعه از طریق انجام اعمال سازمان یافته سازمانها و تشکلهای ثانوی مثل احزاب و سندیکاها و غیره صورت میگیرد. تونیس در آغاز کتاب خود (اجتماع و جامعه مینویسد اجتماع به همبستگی کل ابناء بشر گرایش دارد، درست مثل همان چیزی که کلیسای کاتولیک مدعی آن بود اما جامعه چونان صحنه ای است که در آن افراد مستقل در کنار هم چیده شده باشند.
اجتماع را می توان به انواع اجتماع خونی مکانی همسایگی و دوستی تقسیم کرد. اگر ملاک اجتماع بر همبستگی و پیوستگی استوار است ملاک جامعه برعکس بر انفکاک و جدایی استوار است. به قول خود تونیس در جامعه افراد به گونه ای ارگانیک به هم پیوند نخورده اند، بلکه به گونه ای ارگانیک از هم جدا شده اند. این توضیح یادآور تقسیم کار اجتماعی دور کیم است که به آن اشاره خواهیم کرد اما نگاه دور کیم بر پیوند ارگانیک استوار است نه بر جدایی ارگانیک یک طایفه مثل طایفه بیرانوند با یک ایل مانند ایل بختیاری در گذشته نماد بارز یک اجتماع بود که به رغم جداییها، مانند کلانترها، کدخداها تیروتاش و خانوار پیوستگی زیادی بین آنها وجود داشت که به مصداق گزاره تونیس به رغم جداییها باز هم افراد با یکدیگر جوش خورده بودند. در حالی که در جامعه به رغم تمام ارتباطهایی که وجود دارد انسانها از یکدیگر جدا هستند. فرد در اجتماع احساس امنیت و حمایت میکند در حالی که در جامعه احساس ناامنی و رقابت دارد.
ماکس وبر هم با اندیشه ای نزدیک به تونیس عبارات اجتماع و جامعه را با فعل متعدی به کار میگیرد اجتماعاتی (communalization) و جامعه ای (sociation) و بر می گوید اجتماعاتی نوعی روابط اجتماعی است که بر پایه احساسات و ذهنیت (سنت و عاطفه افراد
در تعلق به یک اجتماع استوار است و روابطی را جامعه ای میگوییم که بر پایه مصالحه بین منافع استوار باشد و محرک این مصالحه را نیز عقلانیت معطوف به ارزش یا به هدف تشکیل می دهد.
امیل دور کیم (۱۸۵۸-۱۹۱۷) هم به همین سان دو نوع جامعه را از هم تفکیک می کند که یکی مبتنی است بر پیوندهای عاطفی احساسی و اطاعت بی چون و چرا یا به قول خود او پیوندهای مکانیک و دیگری مبتنی است بر روابط غیر شخصی و اندام واره یا چنان که او می گوید پیوندهای ارگانیک معرف جامعه مبتنی بر پیوند مکانیک را می توان قبیله یا خانواده های بزرگ و کلان ذکر کرد که چیزی معادل همان communauté یا گمینشافت قرار می گیرد در حالی که معرف جامعه مبتنی بر پیوند ارگانیک همین جوامع مدرن امروزی هستند. محور بحثهای دورکیم بر تقسیم کار اجتماعی قرار دارد که عنوان رساله دکترای او هم بود از این بابت دور کیم مدیون اگوست کنت است که بر جنبه های غیر مادی روابط اقتصادی و نقش پیوند دهنده آن در جامعه تأکید داشت دور کیم نیز تقسیم کار اجتماعی را که بر اثر افزایش جمعیت و تراکم آن همراه با افزایش مبادلات فرهنگی و اقتصادی و غیره به صورت امری گریز ناپذیر در می آید به عنوان عامل همبستگی اجتماعی در جوامع امروز معرفی میکند تقسیم کار اجتماعی بر حسب میزان تراکم جوامع تغییر کرده و اگر به گونه ای پیوسته همراه با توسعه اجتماعی گسترش می یابد به این دلیل است که جوامع هم شاهد افزایش حجم و تراکم مستدام هستنده در مجموع تقسیم کار اجتماعی معرف قانون تحول و توسعه و گذار از همبستگی مکانیک به همبستگی ارگانیک است که وجه تمایز دو نوع جامعه اساسی نیز قرار میگیرد دور کیم میگوید این قانون تاریخ است که همبستگی مکانیک که در آغاز تنها شکل جامعه بشری بود به تدریج صحنه را ترک کرده و جای خود را به همبستگی ارگانیک میدهد تا سلطه خود را بر جوامع بشری تحمیل کند.
در جامعه مبتنی بر پیوند مکانیک فرد از طریق خویشاوندی پایبندی شدید به سنتها و اطاعت محض از نرمها و عادات و همچنین اطاعت کورکورانه از رئیس قبیله به عنوان نماد
و مظهر هستی آن جماعت به جامعه خود متصل میشد و هیچ واسطه ای از قبیل حزب یا باشگاه بین او و کلیت جماعت حایل نمی شود.
در جامعه مکانیکی صورت نانوشته ای از سلسله مراتب اجتماعی و تقسیم بندیهای درونی نیز وجود دارد که مؤید هیچ گونه تقسیم کار یا توزیع نقشهای اجتماعی نیست. هر واحد کوچک تر خود یک مجموعه جداگانه مرکب از همه نقشهای قابل تصور و همه گونه فعالیتهای اقتصادی نیز هست به همین سان نقشهای سیاسی نیز بسیط و نمادین است. مثل رئیس قبیله یا در سطح وسیع تر یک پادشاه با یک تشکیلات مختصر اما در جوامع امروز نقشها مشخص و پیوند افراد از طریق تشکلهای واسط مثل باشگاه سندیکا و حزب صورت می گیرد. نظام سیاسی هم به همین سان پیچیده تر و ساختارها از یکدیگر منفک می گردند. اساساً دولتهای جدید از نظر دور کیم نتیجه مستقیم تقسیم کار اجتماعی است که در حوزه سیاست نیز به صورت پیدایش ارگانها و سازمانها و تشکیلات تخصصی جلوه گر می شود. آنچه مهم است این است که سبک زندگی سیاسی در یک جامعه سنتی با زندگی سیاسی در جوامع مدرن متفاوت است. بدون توجه به این تمایز تحلیل ما از مسائل سیاسی با اشکال و دوری از واقعیت روبه رو میشود.
تفکیک هربرت اسپنسر نیز از آن رو که مبنایی سیاسی دارد حایز اهمیت است. مکتب ارگانیسیسم او که جامعه را به موجود زنده تشبیه میکند متضمن اندیشه پیشرفت دائمی جوامع بشری است. او جوامع را به دو نوع نظامی و صنعتی تقسیم می کند. جامعه نوع اول با تمرکزگرایی شدید و قشربندی متصلب اجتماعی نظیر کاستها و فقدان استقلال و آزادیهای فردی مشخص میشود در حالی که جامعه نوع دوم شاهد کاهش مداخلات دولتی و افزایش استقلال و آزادیهای فردی است گذار از جامعه نظامی به جامعه صنعتی امری گریز ناپذیر است که در فرایند توسعه و پیشرفت به تدریج صورت می گیرد.
معیار دیگری که برای گونه شناسی ساختارهای کلی جوامع به کار رفته است تقسیم جوامع بر پایه مراحل تاریخی است که در اندیشه متفکران قرن نوزدهم و وفاداران به نگرش تجدد (مدرنیته) از جایگاه خاصی برخوردار است. زیرا این نگرش بر پایه اصل
ترقی و فلسفه تحول تاریخی و پویایی ذاتی جوامع که از ارکان اصلی اندیشه تجدد است استوار میباشد.
اگوست کنت پیشرفت جوامع را تابعی از پیشرفت کلی و غیر قابل بازگشت اندیشه بشر توصیف میکند و معتقد است تمام جوامع بشری و به تبع آن ابناء بشر از سه مرحله تاریخی می گذرند اول مرحله تئوریک که خود شامل مرحله آیینی، چند خدایی و تک خدایی میشود. در این مرحله انسان علت رویدادها و عامل پدیده ها را به نیروهای قدسی و آن دنیایی نسبت میدهد این مرحله با جوامع سلسله مراتبی و نظامی مشخص می شود که محور اصلی کنش جمعی بر فتح استوار است. نقطه اوج آن هم قرون وسطای اروپاست. دوم مرحله متافیزیک که در آن پدیده ها با نوعی احتجاجات متافیزیکی یا به زبان معمولی فلسفه بافی تبیین میشوند این دوره دوره گذار از مرحله اول به مرحله سوم است. زیرا در عین آنکه شاهد توسعه صنعت هستیم سازمان نظامی جامعه از بین نمی رود و فعالیتهای اجتماعی بر محور تولید و فتح استوار است. مرحله سوم دوره ثبوتی است که اندیشه انسان بر پایه عینیات و علم استوار میشود و جامعه شاهد نظام اجتماعی اندامواره ای است که پایه های آن را علم و صنعت تشکیل می دهد.
مارکس هم به همین ترتیب مراحلی از تاریخ پیشرفت بشر را بر می شمارد که بر محور شیوه تولید استوار است. این مراحل عبارت اند از دوره اشتراک یا کمون اولیه دوره برده داری دوره فئودالیته دوره سرمایه داری عصر سوسیالیسم مرحله کمونیسم و مرحله نهایی کمونیسم برای بررسی هر دوره باید به زمینه های کار دامداری، کشاورزی و صنعت…)، ابزار کار و روابط تولید توجه کرد هر گروه یا طبقه ای که ابزار تولید را در دست داشته باشد حاکمیت سیاسی را نیز به خود اختصاص میدهد. عامل پویایی اجتماعی نیز نبرد دو طبقه اصلی یعنی صاحبان ابزار تولید و دارندگان نیروی کار است؛ مثل اربابان و رعایا یا سرمایه داران و کارگران به این ترتیب همه جوامع تا رسیدن به مرحله کمونیسم دارای ساختار ثابت سیاسی – اجتماعی هستند اما روابط درون این ساختار بر حسب دوره تاریخی متفاوت خواهد بود. آخرین جامعه شناسی که به تقسیم بندی کلاسیک جوامع به سنتی و
مدرن و فادار بود تالکوت پارسونز (۱۹۰۲-۱۹۷۹) جامعه شناس برجسته آمریکایی است که خود ملهم از اندیشه های دورکیم وبر و زیمل میباشد. او ویژگیهای این دو نوع جامعه را این گونه بر می شمارد جامعه سنتی جامعه ای است عاطفی با نگرش محلی و انتسابی بودن مشاغل همراه با تداخل وظایف و جامعه مدرن جامعه ای است غیر عاطفی (عقلایی) با نگرش جهان شمول و اکتسابی بودن مشاغل و تفکیک وظایف در حالی که در جوامع سنتی قشربندیهای اجتماعی بر پایه سن و جنس صورت میگیرد در جوامع مدرن طبقات اجتماعی مبنای چنین تقسیماتی است.
اما تقسیم بندیهای جدید بیشتر بر پایه توسعه و عدم توسعه صورت می گیرد.
مناسب ترین تقسیم بندی را از منظر جامعه شناسی شوارتزنبرگ جامعه شناس فرانسوی انجام داده است. وی دو عنوان کم توسعگی و زیادی قدرت و توسعه یافتگی و کمی قدرت را برای دو فصل از کتاب جامعه شناسی سیاسی خود انتخاب کرده است که گویای وضعیت سیاسی در دو نوع جامعه پیشرفته و توسعه نیافته است. وی پس از بحث در مورد علل توسعه نیافتگی و برشمردن عوامل مختلفی که از طرف پژوهشگران توسعه و نوسازی به عنوان عوامل مؤثر در این فرایند ذکر شده است شاخصهایی را نیز برای تعیین توسعه نیافتگی در نظر میگیرد که عمده ترین آنها عبارت اند از ناهمگونگی اجتماعی، فقر، ناکار کردی نظام سیاسی وی به ۱۵ شاخص ایو لاکست در شناخت توسعه نیافتگی اشاره می کند که عمدتاً جنبه اقتصادی دارند فقر غذایی سلطه بخش کشاورزی با محصول اندک، ضعف درآمد ملی صنعت ناچیز وابستگی به کشورهای صنعتی تورم بخش تجارت، ساختار اجتماعی عقب افتاده شمار اندک طبقات متوسط ناکافی بودن میزان ادغام ملی اهمیت شغلهای پنهان ضعف ،آموزش تولید مثل بالا بهداشت ضعیف، عدم آگاهی از این همه پدیده های مؤسس توسعه نیافتگی در جامعه خود جهل مرکب].
سپس وی به جنبه های سیاسی این جوامع می پردازد و آن را با ویژگی زیادی قدرت توصیف میکند این زیادی قدرت که در واقع همان حضور همه جانبه دولت در همه
زمینه هاست به این دلیل چشمگیر است که دخالت دولت برای رفع نقایص برشمرده شده عمدتاً با زور و خشونت همراه است. وی وظایف سنگین نظامهای سیاسی در این گونه کشورها را از قول گابریل آلموند چنین بر می شمارد که دولتمردان غربی وقت و فرصت کافی داشته اند تا
۱ در درجه اول یک ملت را به وجود آورند و به آن شکل دهند.
. سپس اقتدار دولتی را ایجاد کنند و عادت اطاعت از قانون را به وجود آورند.
دیگر آنکه از طریق توسعه رأی همگانی ایجاد احزاب سیاسی و گروههای منفعتی و توسعه ارتباطات رعایای خود را به شهروند تبدیل کنند.
۴ سرانجام تقاضاها را به وجه مطلوب برآورده سازند دولت رفاهی
در حالی که دولتمردان کشورهای در حال توسعه باید به طور هم زمان با این مسائل برخورد کرده، هم زمان انقلابهای متعددی را به انجام رسانند انقلاب ملی، انقلاب قدرت انقلاب مشارکت، انقلاب رفاهی
در حالی که دولتهای جوامع توسعه یافته که این مراحل را پشت سر گذاشته و از جامعه ای همگن و اقتصادی قانونمند و رفاه نسبی و عملکرد مناسب نظام سیاسی و اجتماعی برخوردارند، نیازی به اعمال خشونت و حضور مداوم در صحنه های اجتماعی ندارند و بسیاری از عرصه ها را به دست بخش خصوصی رها کرده و حوزه مدنی را به ضرر حوزه نظامی گسترش داده اند.
ب جامعه مدنی و جامعه توده وار جامعه مدنی تاکنون در برابر سه مفهوم یا پدیده قرار گرفته است که به ترتیب تاریخی عبارت اند از وضعیت طبیعی دولت و جامعه توده وار از این رو جامعه مدنی را در صورتی میتوان در برابر جامعه توده وار قرار داد که مفاهیم متأخر آن را در نظر داشته باشیم. اینک به هر سه حالت اشاره می کنیم
جامعه مدنی در برابر وضعیت طبیعی جامعه مدنی در این معنا به وضعیتی اطلاق می شود که ابناء بشر از زندگی در وضعیت طبیعی فاصله گرفته و روابط خود را بر پایه خرد و قانون نظم بخشیده باشند. در وضعیت طبیعی انسان با حیوان هیچ فرقی ندارد و قانون طبیعت
بر رفتار و روابط انسانها حاکم است. اما همان طور که هابز میگفت فرق بین انسان با حیوان در این است که انسان از نیروی عقل برخوردار است و همین عقل او را به معامله ای واداشت که بر اساس آن آزادی و اختیارات خود را با امنیت معاوضه کرد. و از همین تاریخ انسان وارد جامعه میشود که در آن قانون و نظم حاکم است. در اینجا جامعه مدنی همان مدنیت و تمدن را به ذهن متبادر میسازد که نقطه مقابل توحش است. تمام کسانی که به اصحاب قرار مشهورند از هابز تا لاک و روسو قائل به چنین تمایزی بین دوره ای از زندگی بشر که در آن با حیوان فرقی نداشته است و دوره ای دیگر بوده اند که برعکس دوره نظم و قانون است. پس از خروج از وضعیت طبیعی و توقف در جامعه مدنی دولت به عنوان نماد این زندگی سامان یافته که در عین حال حافظ و استمرار بخش آن نیز هست ظهور می کند.
چنین است که در اندیشه هگل جامعه مدنی بین خانواده به عنوان هسته اولیه زندگی اجتماعی و دولت به عنوان نماد عالی زندگی اجتماعی قرار می گیرد. در یک مطالعه تاریخی نیز به این نتیجه میرسیم که جامعه مدنی مقدمه و بستر دولت بوده است و قوام و بقای دولتها به وضعیت جامعه مدنی آنها بستگی دارد جامعه مدنی حوزه تمامی فعالیتهای اجتماعی و سیاسی غیر دولتی تلقی میشود این عرصه هم عرصه مفاهمه و مصالحه و تعامل آرام بین افراد و گروههاست و هم عرصه کشمکش جامعه مدنی، به تدریج در طول تاریخ بنیانهای استواری مثل نهادهای اجتماعی خرد مشترک فرهنگ عمومی نظام ارزشی یکسان و دیدگاههای حقوقی فراگیری هم پیدا میکند که خود موجد قوانین پایداری می شوند. هر چه این بنیانها استوارتر باشند دولت برآمده از آن نیز پایدارتر و با ثبات تر خواهد بود. در اینجا این سؤال پیش می آید که چه فرقی بین حوزه عمومی و جامعه مدنی وجود دارد؟ حوزه عمومی گستره وسیع تری از جامعه مدنی دارد که در آن دولت ملت و گروهها در جهت حفظ و بقای جامعه خود به تلاش مفاهمه و ارائه طریق می پردازند. در حالی که جامعه مدنی که حد فاصل بین حوزه خصوصی و نظام سیاسی است عرصه تقابل و
رقابت هم هست و خود ضد قدرتی در برابر قدرت دولت محسوب می شود. از سویی جامعه مدنی شکلهای اقتصادی مذهبی و عقیدتی را دربر می گیرد. در حالی که حوزه
عمومی حوزه عقل همگانی و مشارکت در تصمیم گیریهایی است که به سرنوشت جامعه مربوط میشود. کسانی مانند هانا آرنت تمام ویژگیهایی را که به عرصه عمومی نسبت می دهد به سیاست و دولت هم میدهد در نتیجه بر خلاف آنچه پیش از آن تصور می شد عرصه سیاست عرصه گفتگو و مفاهمه است و نه عرصه زور آزمایی؛ برعکس حوزه خصوصی حوزه زور و اعمال قدرت است. حال چه جامعه مدنی را زمینه ضروری پیدایش دولت و دولت را نماد عالی جامعه مدنی فرض کنیم و چه آن را در برابر دولت قرار دهیم زندگی سیاسی در یک جامعه تابعی از وضعیت جامعه مدنی خواهد بود. قوت و ضعف جامعه مدنی بر شکل نظام سیاسی و بر روند و جهت حرکتهای سیاسی اثر قاطعی دارد و به طور کلی نمی توان جامعه یا دولتی را فاقد جامعه مدنی تلقی کرد تنها نکته ای که محل چون و چراست نوع یا درجه کمال جامعه مدنی است میتوان گفت جامعه مدنی در انگلستان از کمال و بلوغ بیشتری نسبت به جامعه مدنی افغانستان برخوردار است. کسانی که دولت را یک پدیده زاید یا محصول نابسامانیهای اجتماعی میدانند نیز امیدشان به جامعه مدنی است. مارکسیستها معتقدند دولت نتیجه سلطه یک طبقه اقلیت بر اکثریت و تبلور نبرد بین این دو طبقه است؛ و به دنبال سلطه اکثریت بر اقلیت و از بین رفتن تعارض طبقاتی دولت هم از بین خواهد رفت تصویری که آنها از جامعه بدون دولت در مرحله بهشت کمونیست به دست میدهند یک جامعه مدنی سالم و بدون سلطه است.
جامعه مدنی در برابر جامعه سیاسی یا دولت اما جامعه مدنی در حالتی که در برابر
دولت یا جامعه سیاسی قرار میگیرد معنا و مفهوم د دیگری پیدا می کند. در ادبیات سیاسی امروز هم بیشتر همین معنا مورد توجه است. در اینجا جامعه مدنی از جایی شروع میشود که محدوده قدرت سیاسی در آنجا به پایان میرسد و مرز دیگر جامعه مدنی حوزه امور خصوصی است. به عبارت دیگر هر آنچه خارج از حیطه شمول دولت قرار بگیرد و در قلمرو خصوصی اشخاص نیز نباشد در محدوده جامعه مدنی قرار میگیرد این برداشت از جامعه مدنی محصول دوره های بعد از دولتهای مطلقه است. چنان که بارها اشاره کرده ایم اولین گام در توسعه سیاسی اروپا تمرکز قدرت و خلع ید از قدرتهای فئودالی بود که نماد آن دولتهای مطلقه ای بودند که در قرون ۱۶ و ۱۷ سربر آوردند. در اینجا پراکندگی قدرتهای فئودالی جای خود را به یک دولت متمرکز و فراگیر میدهد جلوه این تمرکز قدرت سلطان
قدرتمندی است که به نیروی نظامی و مالی و اداری مستقلی مجهز است و درصدد است محیط یکپارچه و همواری نیز برای خود به وجود آورد که در نتیجه آن تمام خرده فرهنگها در یک فرهنگ ملی ادغام میشوند. مرحله دوم توسعه سیاسی در اروپا با مشارکت این پیرامون یکپارچه در قدرت سیاسی و در فرایند تصمیم گیری شروع می شود. در اینجاست که باید محدوده دولت را تنگ تر و قلمرو آن را مشخص کرد تلاشی که از جانب پیرامون صورت میگیرد باعث پیدایش شکلهایی میشود که در برابر قدرت دولتی به یک ضد قدرت تبدیل میشوند. اولین حوزه ای که خود را از زیر بار بختک دولت رها می سازد حوزه اقتصاد است. اما نباید فراموش کرد که در ژرفای تاریخ اروپا همیشه یک ضد قدرت وجود داشته است و آن کلیسا و نهادهای مذهبی بوده است. نه تنها در اروپا بلکه در بسیاری از جوامع دیگر از جمله در ایران عصر صفویه، قاجاریه و پهلوی، نهادهای مذهبی اولین نماد یک حوزه مستقل و غیر دولتی را تشکیل میداده اند طبقات اجتماعی هم پستی و بلندیهایی به وجود می آورد که نمی گذارد قدرت دولت بی محابا به حرکت در آید بدون آنکه با مانعی روبه رو شود. اما از آنجا که همیشه ریشه پدیده های جدید مثل احزاب، دولت و جامعه مدنی را در نخستین سده های عصر جدید جستجو میکنند، در باب پیدایش جامعه مدنی نیز به آغاز همین عصر رجوع کرده به استقلال حوزه های اقتصادی و بازار و تجارت می رسند. لیبرالیسم اقتصادی دست دولت را از امور اقتصادی کوتاه می کند و همین امر به حوزه های دیگر مثل حوزه روشنفکری فرهنگی حقوقی هم تسری پیدا می کند. به موازات گسترش حق رأی عمومی نهادهای جامعه مدنی نیز در قالب احزاب، سندیکاها و تشکلهای دیگر سر برآوردند که آزادیهای فردی و حقوق بشر را به بهترین نحو محقق می سازند و مشارکت فرد را در فعالیتهای عمومی تضمین می کنند.
در اینجا حوزه عملکرد دولت و جامعه مدنی نسبتی معکوس با یکدیگر دارند. به عبارت دیگر هر چه قلمرو دولت گسترده تر باشد جامعه مدنی محدودتر و هر چه جامعه مدنی گسترده تر باشد قلمرو دولت محدودتر خواهد بود. به همین دلیل نوع رابطه ای که بین دولت و جامعه مدنی برقرار می شود تعیین کننده رژیم سیاسی آن کشور نیز هست. رژیم توتالیتر رژیمی است که دو حوزه دیگر یعنی جامعه مدنی و حریم زندگی خصوصی مردم و شهروندان را نیز مورد تعدی قرار میدهد در اینجا جامعه مدنی را می توان به درجاتی از ۱
تا ۱۰۰ درجه بندی کرد حتی در یک رژیم توتالیتر قوی هم جامعه مدنی در حالت نطفه ای آن وجود دارد یعنی ۱ و نه صفر) قوت جامعه مدنی به وجود نهادها و سازمانهایی است که مانند ستونهای اتکاء سقف این جامعه را بر خود حمل میکنند و هر چه تعداد و قوام آنها بیشتر باشد امکان تخریب جامعه مدنی کمتر خواهد بود احزاب سیاسی، نهادهای مذهبی سندیکاها، باشگاههای دولتی، تشکلهای دانشجویی و صدها نوع دیگر از این گونه نهادها و سازمانها ستونهای یک جامعه مدنی به شمار میروند اگر نهاد و قدرت دولت را به یک تانک نظامی تشبیه کنیم و جامعه را زمینهایی که آن تانک بر آن حرکت می کند آنگاه می توانیم بگوییم همان طور که حرکت یک تانک در یک زمین پردرخت و جنگلی و پرکوه و تپه به آسانی امکان پذیر نخواهد بود و برعکس در یک زمین مسطح به راحتی حرکت میکند دولت نیز در جامعه ای که نهادهای مدنی پایداری در آن وجود دارد قادر نخواهد بود دست به هر حرکتی بزند و هر حریمی را پشت سر بگذارد. در صورت نبود جامعه مدنی یا وجود یک جامعه توده وار که مثل یک زمین مسطح و بی درخت است دولت به آسانی به اعماق حوزه ها و حریمهای خصوصی پنجه خواهد افکند. به همین دلیل یک حرکت توتالیتر قبل از آنکه قدرت را در دست گیرد ارکان جامعه مدنی مثل مطبوعات، احزاب و سندیکاها را هدف قرار میدهد تا جامعه مدنی را به جامعه توده وار تبدیل کنند. اولین اقدام این حرکتها ممنوعیت احزاب سیاسی و لغو امتیاز نشریات است. پس از ریشه کن کردن این درختها جاده برای حرکت ماشین قدرت به سوی اعماق حوزه ها و حریمهای خصوصی و مدنی هموار میشود. وجود یک جامعه مدنی قوی قبل از هر چیز به نفع دولت است. اما رژیمهای توتالیتر که اغلب به دست افراد خام و قدرت طلب اداره می شوند قادر به درک آن نیستند. در درجه اول ثبات سیاسی و عمر دولتها در یک جامعه مدنی بهتر تضمین می شود که نمونه آن دولتهای دموکراتیک اروپایی هستند. دوم آنکه روند تصمیم گیری سیاسی در جوامع مدنی پایدار از سهولت بیشتری برخوردار است؛ زیرا
احزاب و تشکلهای دیگر دولت را در جریان افکار و آراء مردم قرار میدهند. در مجموع آنچه امروز از جامعه مدنی مراد میشود وجود یا امکان وجود تشکلهای
جامعه مدنی و تضمین آزادیهای فردی و حقوق بشر به عنوان وجود عرضه عمومی است که
افراد و گروهها را در سرنوشت خود دخالت می دهد.
جامعه مدنی در برابر جامعه توده وار حال که مشخص شد جامعه مدنی چیست و چه ویژگیهایی دارد، تعریف و تشریح جامعه توده وار بسیار آسان است. جامعه توده وار با نبود جامعه مدنی متفاوت است. در زمان دولتهای مطلقه نسبت قلمرو دولت به جامعه مدنی نسبت ۹۹ به یک بود؛ زیرا نه تنها نهادهای جامعه مدنی وجود خارجی نداشتند بلکه مردم هم وارد عرصه عمومی نشده بودند در حالی که خطر پیدایش جامعه نوده وار پس از شکل گیری جامعه مدنی و دست کم پس از حضور مردم در صحنه امکان می یابد؛ زیرا جامعه توده وار عبارت است از جامعه مدنی ای که در آن تشکلهای جامعه مدنی از بین رفته است. برای مثال جامعه آلمان به ترتیب در زمان بیسمارک فاقد جامعه مدنی و در دوره حکومت و ایمار معرف یک جامعه مدنی ضعیف و شکننده و نزدیک به جامعه توده وار بود. اما در زمان هیتلر معرف یک جامعه توده وار و پس از سقوط هیتلر معرف یک جامعه مدنی کامل بود. خطر پیدایش جامعه توده وار همیشه پس از شروع روند دموکراسی و در حالت نبود نهادهای قوی دموکراتیک یا وجود نهادهای لرزان مدنی احساس می شود، خطری که جامعه ایران را هم تهدید می کند زیرا دوره پهلوی را میتوان به دوره بیسمارک و دوره جمهوری اسلامی را به جمهوری و ایمار تشبیه کرد که در عین آزادی و دموکراسی نهادهای مدنی و قوی وجود ندارند و احزاب از مرحله نطفه ای فراتر نرفته اند. جامعه توده وار عبارت است از جامعه ای مرکب از افرادی تنها و هم طراز که در آن هیچ گونه تشکل و عناصر ساختاری وجود ندارند توده های فاقد تشکل و هویت مانند گله گوسفندی هستند که فقط به یک چوپان احتیاج دارند. به همین دلیل نیز اغلب اندیشمندان جامعه شناسی سیاسی بین جامعه توده وار و رژیمهای توتالیتر رابطه مستقیم برقرار می بینند. هانا آرنت می نویسد: حرکتهای توتالیتر در تمام جوامعی امکان پذیر است که توده هایی وجود دارند که به هر دلیل گرایش شدیدی به سازمان سیاسی در خود احساس می کنند. این آگاهی از منفعت مشترک نیست که توده ها را به هم پیوند میدهد؛ زیرا آنها منطق خاص طبقاتی را هم ندارند. منطقی که به دنبال اهداف مشخص و قابل دسترسی است عبارت توده ها تنها به اشخاصی اطلاق میشود که شاخص آنها شمار آنهاست یا بی تفاوتی آنها، بنا به همین دو علت، آنها قادر به ادغام در هیچ سازمانی که مبتنی بر منافع مشترک باشد، نظیر احزاب سیاسی،
شوراهای شهر تشکلهای حرفه ای یا صنفی نیستند توده ها در همه کشورها در وضعیت قدرتمندی قرار دارند و اکثریت جامعه اقشار خنثی و به لحاظ سیاسی بی تفاوتی را تشکیل می دهند که به ندرت رأی داده هرگز به عضویت یک حزب در نمی آیند.
ویلیام کورن هوزر یکی دیگر از نظریه پردازان جامعه توده وار می نویسد: «انتظار دموکراتیک از جامعه توده وار متضمن سه وضعیت اساسی است (الف) ذره ای شدن فزاینده (زوال اجتماع)؛ (ب) فشار عمومی برای حصول ایدئولوژیهای جدید در جستجوی یک اجتماع)؛ (ج) توتالیتاریسم برتری مطلق یک اجتماع دروغین). در چنین حالتی، جامعه توده وار معرف حالتی است که امکان سلطه یک گروه نخبه را به جای قواعد دموکراتیک فراهم می سازد جامعه توده وار از نظر وضعیت اجتماعی ذره ای (اتمیزه) و از نظر ذهنی معرف جماعتی از خود بیگانه است. هم از این رو جامعه توده وار معرف نظامی است که در آن جمعیت از آمادگی بالایی برای بسیج شدن به وسیله گروه نخبه برخوردار است. به عبارت دیگر، مردم به دلیل فقدان یک زندگی گروهی مستقل، آمادگی دارند که به وسیله نخبگان بسیج شوند. کورن هوزر پس از نقل قولی از آرنت اضافه می کند که فقدان روابط مستقل موجد از خود بیگانگی اجتماعی گسترده ای است که جاذبه حرکتهای توده ای را افزایش میدهد؛ زیرا این حرکتها نه تنها موقعیتی فراهم میسازد تا مردم نارضایتی خود را علیه وضع موجود بیان کنند، بلکه حامل مواعید یک دنیای کاملاً متفاوت هم هستند. خلاصه آنکه افراد پراکنده و تنها قابلیت بسیج فوری پیدا میکنند. از آنجا که تو تالیتاریسم حالتی از یک بسیج کامل به شمار میرود جامعه توده وار به شدت در برابر حرکتها و رژیمهای توتالیتر آسیب پذیر است. در اینجا باید این سؤال را در برابر طرف داران نظامهای دموکراتیک قرارداد که آیا جامعه توده وار خود به خود توتالیتر است یا فقط قابلیت توتالیتر شدن را دارد؟ انتقادات به عمل آمده به این گرایش دارند که تو تالیتاریسم را مانند یک جامعه توده وار به حساب آورند. زیرا محور تصورات آنها از مفهوم توتالیتاریسم عبارت است از هژمونی یک گروه نخبه بر پایه بسیج مردم در عین حال این گرایش نیز در این انتقادات مشاهده میشود که گویا تمام جوامعی که در برابر توتالیتاریسم آسیب پذیرند
جامعه توده وار محسوب میشوند. برای مثال هم جامعه آلمان و ایمار را نوده وار تلقی می کنند و هم جامعه آلمان نازی را این نکته کمکی به روشن شدن مسئله تحول الگوها نمی کند؛ زیرا عوامل مشوق حرکتهای توتالیتر در درون دموکراسیهای سیاسی الزاماً همان عواملی نیستند که به حفظ رژیمهای توتالیتر به قدرت رسیده کمک می رسانند. از این رو الزاماً باید تفکیکی بین جوامع توده وار و جامعه توتالیتر صورت داد.
خطر توتالیتاریسم تنها متوجه جوامع توده وار به سبک آلمان نازی نیست، بلکه جوامع پیشرفته و پسا صنعتی را نیز تهدید میکند که در آن نه تنها امکان گرد آمدن در تشکلهای سیاسی اجتماعی و اقتصادی وجود دارد بلکه نهادهای دموکراتیک نیز از ریشه و قدمت برخوردارند؛ اما به دلایل دیگر رغبت به گرد آمدن در این گونه تشکلها و استفاده از آزادیهای دموکراتیک از بین رفته است.
ج) جامعه همگن و جامعه ناهمگن هیچ کشوری را نمی توان یافت که جمعیت آن از مردان و زنان یکسانی تشکیل شده باشد که در زبان مذهب آداب و رسوم و ویژگیهایی از این قبیل هیچ اختلاف و تفاوتی با یکدیگر نداشته باشند. اما با وجود این در عصر جدید دو نوع جامعه به خوبی از یکدیگر قابل تمییزند. یکی جوامعی که در آن اکثریت گسترده ای از جمعیت از زبان، مذهب و تاریخ یکسانی برخوردارند و دیگر جوامعی که چونان موزائیک رنگارنگی از اقوام و نیروها و گویشهای متفاوتی تشکیل شده اند. جوامع نوع اول بیشتر مربوط به اروپای غربی و بعضاً مربوط به سرزمینهایی است که به دست یک قوم فتح شده اند، مثل فرانسه و مصر بین این دو نوع جامعه نیز فرق اساسی وجود دارد و آن اینکه گروههای قومی یا مذهبی در فرانسه چندان تهدیدی به تمامیت اجتماعی آن محسوب نمی شوند؛ در حالی که اقلیت قبط در مصر یا کابیل در الجزایر باعث هر اس حکومت گران می شوند. این امر به ثبات و بی ثباتی سیاسی به پویایی اقتصادی و عدم آن به قوت و ضعف نهادهای اجتماعی و دهها عامل دیگر مربوط می شود.
اما باید به یاد داشت که همگونگی اجتماعی در کشورهای اروپایی محصول کارویژه های دولتهای مطلقه در قرون ۱۶ ۱۷ و ۱۸ در این کشورهاست. اولین گام در
تمرکز قدرت در دست پادشاه و خلع ید از فئودالها صورت پذیرفت. از کارویژه های این دولتها یکی هم مستحیل کردن خرده فرهنگها در فرهنگ غالب بود. کشوری مانند فرانسه که از چهار کشور اکتین جنوب باختری بورگوندی جنوب خاوری)، نوستری (شمال باختری و استرازی تشکیل شده بود و پس از زبان علمی یعنی لاتین که زبان دربار هم بود دو زبان عمده أى (oil) و اک (oc) و دهها گویش دیگر بر آن سایه افکنده بود. اما به تدریج با غلبه پاریس بر سایر مراکز قدرت و غلبه زبان ای براک و توسعه ارتباطات و از بین رفتن مرزهای داخلی و گسترش سرمایه داری در سده های پس از رنسانس، به ویژه یکپارچگی مذهبی که در معاهده وستفالیا مورد تأیید همه شاهان قرار گرفت و بر اساس آن مردم مخیر بودند مذهب پادشاه را بپذیرند و بمانند یا مذهب خود را حفظ کرده، ترک وطن گویند همگونگی واقعی در این کشورها حاصل آمد این همگونگی زمانی تحقق می یافت که کشورهای اروپایی با تهدیدها یا مداخلات خارجی روبه رو نبودند و پادشاهان با قدرت کامل زبان و فرهنگ و مذهب خود را بر مردم تحمیل میکردند. همین کار در امپراتوری عثمانی و امپراتوری صفوی نیز تا حدی صورت گرفت اما صفویها به همگونگی زبانی علاقه ای نداشتند و نظرشان منحصراً به مذهب معطوف بود اما اگر امروزه دولتی بخواهد مذهبی یا زبانی را بر مردمش تحمیل کند با دهها عامل بازدارنده از جمله مجامع بین المللی مثل حقوق بشر و عفو بین الملل و غیره روبه رو میشود.
حاصل سخن آنکه جوامعی که از همگونگی برخوردارند یکی از بزرگ ترین تهدیدهای داخلی را پشت سر گذاشته اند و توان خود را صرف پیشرفتهای اقتصادی و اجتماعی می کنند. در حالی که جوامعی که با این گونه گسیختها روبه رو هستند علاوه بر آنکه ممکن است میزان زیادی از قوت دولت صرف پیشگیری از درگیری بین نژادها، قبایل و گویشهای متفاوت شود با تقاضاهای پراکنده و ضد و نقیضی روبه رو هستند که برآورده ساختن هم زمان آنها امکان پذیر نیست. این امر خود به خود سبب درگیری دولت با پیرامون اجتماعی آن میشود و مشروعیت آن را زیر سؤال میبرد سخت گیری دولت در این گونه جوامع امری طبیعی و از نظر حفظ موجودیت خود ضروری است. یکی از دلایل عمده
سخت گیری دولت مرکزی ایران از هر نوع که باشد به ناهمگونی لازم در محیط اجتماعی بر می گردد. در حالی که سه هزار سال تاریخ مشترک پیوستگیهای قومی، مذهب مشترک و دهها عامل دیگر حکایت از وجود زمینه های لازم برای همگونگی اجتماعی می کنند فقط کافی است یک برنامه ریزی صحیح و همه جانبه به مدت یک نسل فرایند همگونگی را به جلو ببرد و این مشکل را برای همیشه حل کند انتظار بوده و هست که جمهوری اسلامی با پشتوانه مردمی و استفاده از علائق و باورهای مذهبی مردم به این مهم همت گمارد. اما نبود یک نظریه منسجم در این خصوص و بی توجهی نسبت به ملت سازی به عنوان یک ضرورت تاریخی این فرصت را از بین برد دولتهای جهان سوم اغلب با این شکل روبه رو هستند. دولت هند هر ساله شاهد درگیریهای متعددی در پیرامون اجتماعی خود بین گویشهای متفاوت است و دولتهای افریقا بدون استثنا با مشکل درگیری بین قبایل روبه رو هستند. دولت در این جوامع مانند گلدانی است که روی یک میز شکسته و ناپایدار قرار دارد و هر لحظه ممکن است سرنگون گردد یا دست کم هیچ گاه احساس نکند که از پایگاه مطمئن و ثابتی برخوردار است. در نتیجه اولین وظیفه کشورهای جهان سوم هم از بعد وظایف ملی و هم از زاویه حفظ خویش ایجاد یک محیط اجتماعی مطمئن و باثبات است. بدون این کار هیچ قدمی نمیتوان فراتر گذاشت. در جوامعی که هیچ راهی برای ادغام وجود نداشته باشد گروههای قومی و زبانی در چهارچوب یک دموکراسی consensuel یا توافق چند گروهی به نوع هم زیستی مسالمت آمیز دست پیدا کرده اند. از آن جمله کشور سوئیس است که کانتونهای فرانسوی زبان آلمانی زبان و زبان محلی در کنار یکدیگر زندگی می کنند. نظام فدرال و کنفدرال هم راه حل دیگری است که فقط در کشورهای پیشرفته صنعتی امکان پذیر است که در آنجا فرهنگ دموکراسی از ریشه ژرفی برخوردار است. این تجربه در کشورهای جهان سوم به تجزیه و جنگ داخلی منجر خواهد شد. تعصبهای کور لجاجت و فرهنگ پایین عواملی هستند که کاهش قدرت دولت مرکزی را خطرناک می سازد. افغانستان نمونه بارز یک کشور جهان سومی و سوئیس نمونه بارز یک کشور صنعتی است که در آنها تفاوتهای اجتماعی به ترتیب آثار نامطلوب و مطلوب خود را آشکار ساخته است.
د) اجزاء ساختار اجتماعی در درون هر جامعه ای قشربندیها و سلسله مراتبی شکل می گیرد که جامعه را از حالت بی شکل و بی چهرگی خارج ساخته به آن هویت و نماد می بخشد. هیچ جامعه ای را نمیتوان یافت که مانند گله گوسفند از افراد یکسان و یک مرتبه ای شکل گرفته باشد. هر چه سازمان اجتماعی پیچیده تر و پیشرفته تر باشد این تمایزها هم بیشتر میشود. چنان که در ایران باستان اقشاری مانند دیوانیان، روحانیون، کشاورزان صنعتگران از هم قابل تفکیک بود. عامل اصلی تفاوت گذاری اجتماعی موضوع بحث و جدال بسیار بوده است. برای مثال پاره تو ویژگیهای فردی را عامل تمایزهای اجتماعی می داند و دور کیم تقسیم کار اجتماعی و مارکس شیوه تولید را بر می شمارند. وراثت هم در جوامع گذشته عامل مهمی در تداوم حیات یک قشر بود. همه این عوامل در واقع به نوعی در این تمایز گذاری مؤثرند. قشربندیهای اجتماعی معمولاً حالت سلسله مراتبی هم به خود می گیرند. طبقه اشراف، دهقان کارگر هر یک جایگاهی در سلسله مراتب اجتماعی پیدا می کنند. پی یر لاروک سه عامل را در تعیین سلسله مراتب اجتماعی مؤثر می داند: «نقش هر طبقه در جامعه سبک زندگی هر طبقه سلوک روانی و وجدان جمعی.
از نظر متفکرین غربی بزرگترین عنصر درونی یک جامعه و مهم ترین جزء ساختار اجتماعی طبقه است. اما مطالعه جوامع غیر اروپایی از تعمیم این نظر پیشگیری می کند. زیرا در جوامع غیر اروپایی گروه بندیهای اجتماعی دیگری وجود دارند که نسبت به طبقه در آن جامعه، از اهمیت و نقش بیشتری برخوردارند؛ گروههای قومی و قبیله ای از آن جمله اند. چنان که در جامعه ایران وزنه سیاسی و اجتماعی عشایر و قبایل بر طبقات اجتماعی می چربید و اغراق آمیز نخواهد بود اگر بگوییم ایلات و عشایر در تاریخ ایران جای طبقات اجتماعی را در تاریخ اروپا می گیرند. ژرژ گورویچ از ۶۳ نوع گروه اجتماعی نام می برد که از حزب سیاسی و گروههای زبانی و قومی تا گروههای مخفی و فرقه های مذهبی همه را دربر می گیرد.
اما طبقات اجتماعی در هیچ جا مانند اروپا شفاف نبوده است و مرزهای مشخصی ندارد. شاید به همین دلیل نقش طبقات نیز در هیچ جا به اندازه اروپا بارز و تعیین کننده نبوده
است. آثار جامعه شناختی در مورد طبقه اجتماعی نیز در هیچ کجا مانند اروپا تا به این اندازه غنی نیست بر خلاف تصور همگان که بحث طبقات اجتماعی و مبارزه بین آنها را کنار مارکس میدانند این بحث از دیرباز در ادبیات سیاسی و اجتماعی اروپا جایگاه خاصی داشته است. خود مارکس به این نکته اذعان کرده و در نامه ای که در تاریخ ۲ مارس ۱۸۵۲ به و در مایر» نوشته است چنین میگوید تا آنجا که به من مربوط می شود این من نیستم که شایسته تکریم مربوط به کشف وجود طبقات اجتماعی و نبرد بین آنها هستم خیلی وقت پیش از من تاریخدانان بورژوا به تشریح توسعه تاریخی نبرد طبقاتی و اقتصاددانان بورژوا به کالبد شکافی اقتصادی طبقات پرداخته بودند. آنچه من تازه انجام دادم این بود که:
۱. اثبات کردم وجود طبقات فقط با مراحل توسعه تاریخی پیوند دارند که خود
تابعی از تولید است.
اینکه نبرد طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا ختم می شود.
و اینکه این دیکتاتوری خود زمینه ساز حذف نبرد طبقاتی و ایجاد یک جامعه
بی طبقه می گردد.
تعریف مارکس از طبقه بسیار روشن و مشخص است هر چند انگاره کلی او از شیوه تولید یا نبرد طبقاتی شبهه های زیادی را مطرح می سازد شیوه تولید مرکب از نیروهای تولید و روابط تولید و تعیین کننده مرز طبقات اجتماعی هم هست هر کس در فرایند تولید جای یکسانی را اشغال می کند عضو یک طبقه است. مالکان ابزار تولید در یک سو و دارندگان نیروی کار در طرف دیگر در اینجا این سؤال پیش می آید که پس چگونه در درون هر یک از طبقات اصلی تقسیم بندیهای دیگری نیز شکل میگیرد؟ ماکس وبر طبقات منزلتی را نیز بر طبقات اقتصادی می افزاید: مقصود ما از طبقه گروهی از افراد است که در وضعیت یکسانی قرار دارنده وی سه طبقه مالک مولد و طبقه اجتماعی را از هم تفکیک و در درون هر یک از آنها اقشار گوناگونی را از هم متمایز می سازد.
مطالعه طبقات اجتماعی در قرن بیستم هم یکی از موضوعهای مهم جامعه شناسی عمومی و جامعه شناسی سیاسی را تشکیل میدهد. نظریات پیشگام جامعه شناسی هم عمدتاً
به همین موضوع اختصاص داشته اند. زیرا دگرگونیهای اجتماعی به طور عمده در تغییر وضع طبقات اجتماعی تبلور می یابد ژزف شومپتر مهم ترین جامعه شناسی که پس از مارکس و ماکس وبر به بحث طبقات اجتماعی پرداخته است از سه کتاب مهمی که بین سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۷ منتشر ساخت جامعه شناسی امپریالیسمها، طبقات اجتماعی در محیطهای قومی همگن بحران دولت مالی یکی را به مطالعه طبقات اجتماعی اختصاص داد. در طرح مسائل مربوط به طبقات اجتماعی شومپتر به چهار مسئله اشاره می کند که تعریف طبقات را تحت الشعاع خود قرار میدهند اول مسئله طبیعت و ذات پدیده طبقه آیا ذات یک طبقه اقتصادی است یا اجتماعی یا چیز دیگر دوم کارویژه طبقه یا نقش آن در مجموعه اجتماعی که به آن تعلق دارد. سوم انسجام درونی طبقات که باعث تمایز یک طبقه از طبقه دیگر میشود و سرانجام فرماسیون یا چگونگی شکل گیری طبقه و اینکه چرا نظام اجتماعی از هر نوع که باشد هرگز همگن و یکپارچه نبوده است و به طبقات متفاوتی تقسیم می شود. نکته دیگری که شومپتر به آن ن ا اشاره می کند. مسئله تحرک و جابه جایی در درون یک طبقه است که خود مبنای دگرگونیهای اجتماعی قرار می گیرد و این خود اهمیت طبقه را در انگاره شومپتر نمایان می سازد.
همان طور که گفتیم تعلق فرد به یک طبقه با تولد او همراه است. بنابراین شرایط اجتماعی فرد خارج از اراده و خواست او تعیین میشود… فرد عضو یک خانواده و خانواده عنصر پایه یک طبقه است…. دگرگونی و تحرک طبقاتی نیز از طریق دگرگونی در همین عنصر پایه صورت می گیرد که پیوسته در حال تغییر است. از طرف دیگر ساختار اجتماعی یک ملت زمانی تغییر میکند که روابط بین طبقات مختلف آن جامعه عوض شود. در انگاره شومپتر شیوه تولید پایه و مایه طبقات اجتماعی نیست بلکه در درجه اول شایستگیهای فردی در ایفای نقشهای اجتماعی معیار اصلی قشربندیهای اجتماعی قرار می گیرد. دیگر آنکه در این انگاره طبقه خود عنصری قائم بالذات تصور شده است. در نتیجه دگرگونیهای اجتماعی هم ریشه در دگرگونی اجتناب ناپذیر اجزاء و عناصر جامعه دارد.
به این ترتیب دگرگونیهای اجتماعی از پایین به بالا جهت گیری شده و دگرگونیهای خانوادگی به دگرگونیهای طبقاتی و دگرگونیهای طبقاتی به دگرگونیهای اجتماعی منجر می شود.
پذیرش این نکته که طبقه اجتماعی یک پدیده تغییر ناپذیر نیست و پیوسته بنا به علل درونی یا بیرونی در حال دگرگونی است سبب شد تا عده ای از نظریه پردازان نظر خود را به همین دگرگونیها معطوف کنند و زوال طبقات قدیمی و پیدایش طبقات جدید را در مرکز اندیشه های خود قرار دهند. نیکوس پولانزاس از مارکسیستهای ساختارگرا در کتاب خود به نام طبقات اجتماعی در سرمایه داری امروز تحولات طبقات در دنیای سرمایه داری را به بحث گذاشته است که عمدتاً مربوط به تکثیر و تزاید طبقه یا گروههای خرده بورژوا میشود. کار عمده تر او رابطه بین طبقات اجتماعی و نبرد آنها از یک سو و دولت و سیاست از سوی دیگر است که در جای خود به آن اشاره می کنیم.
همچنان که اشاره شد بحث درباره طبقات یکی از حوزه های ممتاز پژوهش برای پژوهشگران مارکسیست باقی ماند یکی دیگر از کسانی که مبنای جدیدی برای تعریف طبقات قرار داد و مشمول اتهام تجدید نظر طلبی و در نهایت ارتداد شد رالف دهر ندرف آلمانی بود. از نظر او نبرد طبقاتی مهمترین نوع برخوردهای اجتماعی است و دگرگونیهای عمده اجتماعی نیز ریشه در برخوردهای طبقاتی دارد اما دهر ندرف معتقد است در عین حال برخوردهای اجتماعی ممکن است ریشه غیر طبقاتی داشته باشد و محدود کردن علل نزاعهای اجتماعی به برخورد طبقات غیر واقع بینانه باشد. چنان که دگرگونیهای اخیر به ویژه در جوامع صنعتی به تدریج و بدون حادثه و بدون تبعیت از نبرد طبقات به وقوع پیوسته است. اما از همه مهم تر اینکه بر خلاف مارکسیسم کلاسیک که مالکیت را تعیین کننده اصلی وضعیت یک طبقه اجتماعی تلقی میکرد دهر ندرف قدرت را عنصر اساسی طبقه می داند و به این ترتیب نوعی متعین سیاسی را جایگزین متعین اقتصادی مارکس می سازد. بر پایه نظر دهر ندرف طبقات اجتماعی بر محور ترتیبات ساختاری نظم اجتماعی استوار می شوند، اما موقعیت آنها از تقسیم قدرت در سازمان اجتماعی نشئت می گیرد.
نظر دهر ندرف از بسیاری جهتها برای تحلیل مسائل اجتماعی جوامع شرقی مناسب تر است. برای مثال رضا شاه هنگام روی کار آمدن سربازی گمنام و فقیر بود، اما پس از احراز قدرت سیاسی به مدت ۱۸ سال بر ثروت خویش افزود آن چنان که هنگام ترک قدرت بزرگ ترین مالک زمین دار ایران بود. افزون بر این قدرت سیاسی در همه جوامع یکی از عوامل مهم در افزایش وزنه اجتماعی فرد و گروه محسوب میشود و نمی توان آن را تابع صرف عامل اقتصادی قرار داد.
از کسان دیگری که دگرگونی مهمی در نظریه طبقات اجتماعی به وجود آورد پیپر بوردیو است. او هم از ساختارگرایان اثر پذیرفته از مارکسیسم بود. کار مهم او این بود که توجه پژوهشگران را در مطالعه طبقات اجتماعی از تولید به مصرف معطوف ساخت. وضعیت طبقات و نبرد آنها را تابع سه عامل قرار داد اول ها پیتوس یا مجموعه ملکات و عاداتی که انسان پیدا می کند. به طبع کسانی که در وضعیت اجتماعی یکسانی قرار داشته باشند عادات مشابهی هم پیدا میکنند در نتیجه میتوان گفت عادات و ملکات افراد یک طبقه اجتماعی شبیه یکدیگر است. پس از آن سرمایه که عبارت است از مجموعه امکاناتی که فرد یا گروه در اختیار دارد تا به یک عمل دست بزند در نتیجه تحصیلات و تخصص هم جزئی از سرمایه محسوب میشود. در نهایت محدوده عمل (champ) یا فضا یا دنیا یا محدوده ای که عاملان در آن بر حسب موقعیتی که دارند تعریف میشوند و طبقات معارض با یکدیگر ارتباط پیدا میکنند و رو در روی یکدیگر قرار می گیرند. به تبع نهادهای حقوقی نظام سیاسی و قواعد بازی هم جزئی از همین فضا و محدوده به حساب می آیند. تمام کسانی که در این فضا به مبارزه و منازعه میپردازند به نحوی در باز تولید بازی هم مشارکت دارند؛ زیرا به موضوع مورد نزاع باور دارند و قصد از بین بردن آن را ندارند. در نتیجه فرمول به شکل زیر در می آید
pratique (habitus capital) + champ
در این چهارچوب ساختاری اقتصاد یا قدرت یا هر عامل دیگر جنبه نسبی پیدا کرده و جایگاه کارگزار (بخوانیم طبقه بر حسب عادات و ویژگیهایی که دارد و سرمایه ای که در اختیار اوست با در نظر گرفتن وضعیت سایر کارگزاران مشخص می شود. دیگر نمی توان
طبقات اجتماعی را بر پایه شیوه تولید تعریف کرد بلکه با مطالعه . مصرف نیز که جزئی از ویژگیهای یک طبقه است میتوان به جایگاه اجتماعی آن پی برد. از طرف دیگر عامل یا کارگزار اسیر صرف ساختار هم نیست و خود قادر است در محدوده فضای مربوطه و با توجه به سرمایه خود دست به تدوین یک استراتژی بزند.
طبقه و قدرت سیاسی چنان که پیش از این اشاره شد مارکس تبلور قدرت سیاسی را در قالب دولت حاصل وجود طبقات متعارض و حاکمیت طبقه اقلیت می داند. دولت ابزاری است در دست طبقه مسلط که از طریق آن هژمونی خود را بر اکثریت حفظ می کند.
بیشتر مارکسیستها نیز به این انگاره وفادار ماندند از بعد کلی و اینکه چگونه طبقه و نبرد طبقاتی ذاتاً با قدرت سیاسی پیوند میخورند ما به نظر پولانزاس اشاره می کنیم که رابطه طبقه اجتماعی و قدرت سیاسی را روشن تر از همه به بحث گذاشته است. سازه پولانزاس قدری پیچیده و دو پهلوست زیرا از یک سو به صراحت اولویت تأثیر مبارزه طبقاتی را بر دستگاههای دولتی مورد تأکید قرار داده است و دولت را برایند این مبارزه ها می خواند و از سوی دیگر استقلال نسبی دولت را به رسمیت شناخته نقش آن را در باز تولید روابط بین طبقات اجتماعی به ویژه هژمونی طبقه مسلط نقشی اساسی تلقی میکند. در واقع دولت کلیتی با ماهیت ابزاری نیست بلکه خود نوعی رابطه یا به طور دقیق تر تراکم رابطه است و دستگاههای دولتی نیز به روابط طبقاتی عینیت و تجسم میبخشنده، در نتیجه این نبرد طبقاتی است که به این دستگاهها شکل داده و آنها را بیشتر متحول می سازد. استقلال نسبی دولت نسبت به طبقه مسلط یا سایر طبقات اجتماعی نیز چنین توجیه میشود که این استقلال تا حدی نتیجه وجود فراکسیونها و اقشار متضادی است که بر دستگاههای دولتی پنجه افکنده اند. برای مثال ارتش آلمان در آغاز قرن بیستم جایگاه قدرت بزرگ مالکان زمیندار بود در حالی که قوه قضائیه آن در دست بزرگ سرمایه داری قرار داشت و دستگاه اداری بین سرمایه داری بزرگ و کوچک تقسیم شده بود. چنانچه جامعه به سوی هژمونی بزرگ
سرمایه داری در حال گذار باشد معمولاً دستگاه اداری و ارتش به صورت پایگاه قدرت سرمایه داری متوسط قرار خواهد گرفت و همین امر دلیل ضعف پارلمان در سرمایه داری انحصارگر است. در عین حال دولت سرمایه داری در ورای این تعارضها معرف نوعی همگونگی است که از وحدت قدرت طبقه مسلط سرچشمه میگیرد. دلیل دیگر استقلال نسبی دولت وجود دستگاه ایدئولوژیک دولتی است که قدرت خاصی به روبنای سیاسی میبخشد.
اما اینکه چه طبقه ای با چه رژیم سیاسی سنخیت دارد نکته ای است که در آثار مارکس و مارکسیستهای قرن بیستم نمودی آشکار دارد در اغلب این آثار طبقه بورژوا خصلتی سرکوبگر و طبقه کارگر خصلتی انقلابی دارد در حالی که نسبت به دهقانان و وفاداری آنها به طبقه کارگر ابراز تردید شده است. نکته دیگری که در پژوهشهای بارینگتن مور و تدا اسکاچپول مورد توجه قرار گرفته است نقش طبقه بورژوا در هدایت و گرایش رویدادهای سیاسی است. در انگاره مور رابطه گسست ناپذیری بین طبقه متوسط یا بورژوا و رژیم دموکراتیک وجود دارد. به عبارت دیگر دموکراسی در همه جا بر شانه های بورژوازی حمل می گردد. نظریه بارینگتن مور را میتوان در مورد انقلاب مشروطه ایران به آزمون گذاشت یکی از عمده ترین دلایل اگر نگوییم تنها دلیل شکست انقلاب دموکراتیک مشروطیت در ایران فقدان طبقه متوسط یا دست کم ضعف مفرط آن بود. ضعف بورژوازی در آلمان بنا به نظر مور موجب پیدایش فاشیسم شد. زیرا این طبقه نه آن قدر قوی بود که بتواند هدایت جریانهای اجتماعی را در دست بگیرد و نه آن قدر ضعیف بود که از صحنه خارج شود. در نتیجه ائتلافی بین بورژوازی و اریستوکراسی زمین دار به وجود آمد که نتیجه آن در حوزه اقتصاد همزیستی بخشهای صنعت و کشاورزی و در حوزه سیاست تناوبی از راهکارهای اقتدارگرا اتوریتر) و تلاشهای دموکراتیک بود که شکست تلاشهای اخیر راه را بر غلبه راهکارهای اقتدارگرای راست هموار کرد. به همین سان ضعف بورژوازی در روسیه و وجود شمار فراوان دهقانان در این کشور راه را برای ائتلاف مردمی همراه با غلبه عنصر دهقانی علیه اشرافیت زمین دار پادشاهی مطلقه گشود. شمای انقلاب
کبیر روسیه به این گونه ترسیم میشود که گروه کوچکی از روشنفکران رهبری توده های غیر متشکل را به دست میگیرند و انقلاب را به سوی دیکتاتوری کمونیستی رهنمون می سازند. در اینکه ساختار طبقاتی جامعه تأثیر بسزایی بر وقوع یا عدم وقوع انقلابها از یک سو و شکل انقلابها از سوی دیگر دارد شکی نیست و تصدیق اینکه هر طبقه ای نیز سوابق سیاسی خاص خود را دارد نیز امری منطقی به نظر میرسد؛ اما اینکه تنها وضعیت طبقات اجتماعی برای تبیین دگرگونیهای سیاسی کافی باشد به معنای نادیده گرفتن عوامل دیگر است. چنان که شکل مردمی یا پوپولر انقلاب اسلامی ایران هم با فقدان یک طبقه قدرتمند که بتواند رهبری انقلاب را به خود منحصر سازد قابل تبیین است اما این امر نباید باعث نادیده گرفتن علل و عوامل دیگر شود نه تنها طبقات پایدار و قدرتمند در جامعه ایران وجود نداشت بلکه هیچ یک از گروهها و احزاب سیاسی هم از پایگاه اجتماعی چندانی برخوردار نبودند به عبارت دیگر جامعه مدنی نیمه خفته و نیمه بیدار ایران نه آن قدر قدرتمند بود که بتواند بدون انقلاب دگرگونی لازم را به وجود آورد و نه آن قدر ضعیف بود که فاقد اراده برای ایجاد دگرگونی باشد اما توده های مردم در هیچ تشکل اجتماعی یا سیاسی عضویت نداشتند و جز در لوای رهبری یک سیمای مذهبی و کاریزماتیک تن به یک بسیج هدایت شده نمیدادند در اینجا بود که نقش امام خمینی (ره) علاوه بر بسیج توده ها و گروههای سیاسی به دلیل تبدیل یک شورش کور و بی هدف به یک حرکت هدفمند از اهمیت فوق العاده ای برخوردار بود تدا اسکاچپول هم راه مور را ادامه داد و در پی ریشه یابی دو نوع انقلاب اجتماعی مثل آنچه در فرانسه و چین و روسیه رخ داد و انقلاب سیاسی مانند آنچه در انگلستان و آلمان و ژاپن رخ داد برآمده است.
برای مثال وجود یک جامعه دهقانی و روستایی در یک سو و وجود دولت قدرتمند
و متحد اریستوکراسی در سوی دیگر در فرانسه به انقلابی شدن دهقانان و رویارویی آنها با
دولت کمک کرد و به دگرگونی اجتماعی منجر شد. به این ترتیب در انگاره اسکاچپول
رابطه ای بین جامعه کشاورزی و انقلاب اجتماعی برقرار میگردد که به رغم انتقاداتی که بر
آن وارد است از نظر بحث ما رابطه طبقه و سیاست و قدرت اهمیت خاصی دارد. این
تا به امروز ادامه دارد از بحث طبقه سیاسی یا طبقه حاکم در اندیشه متفکران موج دوم نخبه گرایی که به آن اشاره شد تا بحث کارگران یقه سفید که رایت میلز و مارکوزه مطرح می کردند و معتقد بودند توان انقلابی خود را از دست داده اند و سرانجام بحث طبقات جدید خرده بورژوازی یا بورژوازی که پولانزاس مطرح میکند همه در راستای همین موضوع یعنی رابطه طبقه و قدرت قرار دارد.
ه میزان جمعیت کم و زیادی جمعیت اثر مستقیمی بر زندگی سیاسی بر جای می گذارد. اما تعیین این کم و زیادی به عوامل دیگری مانند سرزمین و نوع سازماندهی و در نتیجه میزان صنعتی بودن یا سنتی بودن جامعه بستگی پیدا میکند. چنان که در گذشته عامل سرزمین تعیین کننده بود اما امروزه توان فنی و پیشرفتهای اجتماعی از وسعت خاک اهمیت بیشتری دارد. برای مثال جمعیت ایران و فرانسه را ۶۰ میلیون برآورد میکنند. در حالی که سرزمین ایران سه برابر وسعت خاک فرانسه است. اگر تنها سرزمین ملاک بود می بایست بگوییم ایران بسیار کم جمعیت و فرانسه بسیار پر جمعیت است. اما برعکس فرانسویها از کاهش نرخ توالد گله مندند و ایرانیها از بالا بودن آن و این به توان پاسخگویی دولتها و پویایی جامعه بر می گردد.
در گذشته رابطه نزدیکی بین جمعیت و جنگ با انقلاب برقرار می شد. مونتی (Montaigne) در فصل بیست و سوم اندیشه های خود نظریه جمعیتی جنگها و نظریه انقلابها را به شدت با هم پیوند میدهد و جنگها را به منزله حجامت جمهوری می داند که اندامها را پاک میکند و نمی گذارد از فزونی خون آسیب ببیند. اولریش فن هوتن هم در سال ۱۵۱۸ نوشت که جنگ لازم است تا جوانان از گردونه خارج شوند و جمعیت کاهش پذیرد مالتوس هم معتقد بود افزایش جمعیت به صورت تصاعدی ۲، ۴، ۸ ۱۶ صورت می گیرد در حالی که مواد غذایی به صورت ۲، ۴، ۶، ۸، ۱۰ افزایش می یابد. هم از این رو فقر افزایش می یابد و درگیریهای اجتماعی به خصوص حمله فقرا به اغنیا نظم جوامع را به
هم می ریزد. گرچه تأیید یا رد این نظریه ها کار آسانی نیست اما در اینکه زیادی جمعیت بر روش اداره جامعه اثر میگذارد شکی نیست این نکته را می توان در مورد احزاب با سهولت بیشتری به آزمون گذاشت احزاب توده ای که از جمعیت بالایی برخوردارند اغلب با روش سازماندهی متصلب و نظارت و سخت گیری اداره می شوند در حالی که احزاب کادر که جمعیت اندکی دارند فاقد تشکیلات و سازمان پیچیده ای هستند. به همین سان مقایسه ای بین جمعیت و سازماندهی عمومی در کشورهای چین، هند و روسیه از یک سو و جمعیت و سازماندهی عمومی در کشورهای اروپای غربی از سوی دیگر تا حدی نظریه فوق را تأیید میکند چین و روسیه هر دو در پناه توجیهات ایدئولوژیک بر این واقعیت سرپوش گذاشتند که رکود اقتصادی و عدم توسعه نهادهای مدنی در این جوامع آنها را ناگزیر از پذیرش یک دستگاه بوروکراسی ،سنگین و سازماندهی متصلب میسازد. در غیر این صورت این جوامع با گسیختگی و نابسامانی روبه رو خواهند بود. چنان که هنـد کـه سازمانی کمتر متصلب به خود گرفته با آشفتگیهای بسیاری روبه روست. رابطه ای بین پویایی اجتماعی و جمعیت نیز برقرار است. جمعیت پراکنده و دور از یکدیگر هیچ گاه از پویایی لازم برخوردار نیست کشور ایران در سه چهار قرن اخیر از همین مسئله به شدت رنج برده است، در حالی که نزدیکی شهرها و روستاها در کشورهای اروپایی موجب پویایی اجتماعی بیشتری بوده است. از نظر ما پویایی اجتماعی مهمترین عامل در توسعه و پیشرفت و عامل تمامی تولیدات اجتماعی از اندیشه و الگوها تا سازمانها نهادها راهکارهاست. در جوامع پویا اندیشه ها بهتر بارور شده و اندیشمندان راه حلهای مناسب تری برای رفع مشکلات پیدا می کنند در تأیید این برداشت میتوان از نظریه هابرماس، فیلسوف معاصر آلمانی نیز مدد گرفت که به عقل ارتباطاتی یا نوعی عقل جمعی اشاره میکند که از تعامل عقول فردی حاصل میشود. به عبارت دیگر نزدیکی آبادیها به یکدیگر زمینه مناسب تری برای پیدایش این عقل فراهم می آورد. دست کم تأیید روسو و منتسکیو بر این نکته که دموکراسی مستقیم فقط در چهارچوب سرزمین و جمعیتی معادل با دولت شهرهای یونان قدیم میسر است و جوامع گسترده و پر جمعیت اروپای قرن هجدهم جز به گونه ای غیر مستقیم قادر به پذیرش
دموکراسی نیستند خود تاییدیه دیگری بر اثر گذاری جمعیت در زندگی سیاسی
نکته مهم دیگر مربوط به رابطه جمعیت و قدرت است. امروز کیفیت جمعیت از کمیت آن به مراتب بیشتر مورد توجه قرار میگیرد. یهودیانی که در سراسر جهان پراکنده بودند از کسب مهارت و تخصص غافل نبودند به گونه ای که از هر ده دانشمندی که به صورت سرانگشتی برشماریم ناگهان متوجه میشویم که شماری از آنها یهودی هستند. در نتیجه نه تنها اقلیت فعالی را در جوامع مختلف تشکیل می دادند بلکه به مجرد اعلام موجودیت یک کشور یهودی این کشور تازه تأسیس با کمبود متخصص روبه رو نبود.
همین عامل در کنار سایر عوامل مثل حمایت کشورهای غربی از آنها در پیروزی آنها بر کشورهای عربی بسیار مؤثر بود. اعراب سالها نتوانستند این خفت را بر خود هموار کنند که با جمعیتی بالغ بر صد میلیون نفر نتوانستند بر یک کشور دومیلیونی چیره شوند. بی شک در گذشته جمعیت زیاد یکی از عوامل مهم قدرت یک کشور به شمار می رفته است. نیروی جسمی و سلاح فردی توجیه گر این واقعیت است. در عین حال وقتی سخن از جنگهای ایران و یونان به میان می آید مورخان اروپایی سعی میکنند شمار سربازان ایرانی را افزون از اندازه و شمار سربازان یونانی را ناچیز جلوه دهند تا در پرتو این عدم تعادل عددی خواننده پی به شجاعت و لیاقت یونانیها ببرد. ریمون آرون شرح میدهد که چگونه هرودوت شمار سپاهیان ایرانی را در جنگهای با یونانیها ۲ میلیون ذکر میکند در حالی که مورخان واقع بین که میدیدند جنگهای بزرگ قرن هجدهم با شرکت چند هزار سرباز صورت می گرفت تخمین شمار سربازان ایرانی را در آن جنگها به ۱۴ هزار نفر کاهش می دهند. در ادامه بحث، ریمون آرون جمعیت متناسب و باثبات را عاملی مثبت ارزیابی می کند. زیرا جمعیت اندک قادر به اداره امور خود نیست و جمعیت فزون از شمار هم نظم و سازماندهی را با مشکل روبه رو میکند. هانا آرنت جمعیت زیاد را برای یک حرکت توتالیتر مثل فاشیسم و نازیسم ضروری میداند و میگوید حرکتهای توتالیتر قبل از هر چیز به شمار زیاد افرادی نیاز دارند که به دنبال آنها حرکت کنند به گونه ای که ظهور رژیمهای توتالیتر در کشورهای کم جمعیت قابل تصور نیست. سن جمعیت نیز از اهمیت خاصی برخوردار
است. جمعیت جوان باعث تحرک و پویای جامعه میشود اما مشکلاتی مثل بیکاری بی تجربگی آموزش و دهها مسئله دیگر را فراروی دولت می گذارد. نسبت زن و مرد هم در ساختار اجتماعی بی تأثیر نیست که به ویژگیهای طبیعی این دو جنس بر می گردد. به همین سان عامل نژاد را نیز نباید از قلم انداخت.
بحث برتریهای نژادی بیشتر جنبه ایدئولوژیک دارد که اوج کاربست آن به دهه ۱۹۳۰ و تا تلاطم نازیسم بر می که گشت. اما اینکه آیا رابطه ای : بین ثروت قدرت و سعادت از یک سو و نوع خاصی از نژادهای بشری برقرار است یا نه نکته ای نیست که کسی بتواند به اثبات آن بپردازد. در همان حال دور از ذهن هم نیست که نژادی مانند زردپوستان یا مردمی مانند ژاپنیها از قوت و توان کاری و پایداری بیشتری در برابر مشکلات و سختیها برخوردار باشند. اما کسانی هم هستند که همه این حالات را تابع عوامل اجتماعی و طبیعی می دانند و قائل به هیچ گونه تفاوتی در بین نژادها نیستند.
تأثیر داده های اقتصادی
برخلاف آنچه در نظریه های مارکسیستی ملاحظه میکنیم که شیوه تولید زیربنای نظام و روابط سیاسی معرفی میشود و در نتیجه نه تنها اولویت حوزه اقتصاد نسبت به حوزه سیاست مورد تأیید قرار میگیرد بلکه بین اقتصاد و سیاست هم رابطه علی برقرار می شود در اینجا نظر ما به تأثیرات نسبی داده های اقتصادی بر سیاست معطوف است. اقتصاد در وجوه مختلف آن از شیوه تولید سیاق معیشت و مصرف با نظام پولی و بانکی تأثیر قاطعی بر زندگی سیاسی یک جامعه بر جای میگذارد. این تأثیر نسبی است؛ زیرا میزان آن از جامعه ای به جامعه دیگر فرق میکند بهترین الگویی که می تواند رابطه متقابل اقتصاد و سیاست را به نمایش بگذارد الگوی پارسونز است. در نظریه سیستمی پارسونز جامعه به چهار زیر سیستم اصلی تقسیم میشود که عبارت اند از اقتصاد، سیاست، جامعه پذیری و فرهنگ و زیر سیستم همبستگی اجتماعی رابطه این چهار زیر سیستم رابطه ای متقابل است اما زیر سیستم اقتصادی نقشی بنیادی دارد؛ زیرا حیات فردی و اجتماعی به آن وابسته است. رابطه سیاست و اقتصاد از طریق زیر سیستم فرعی تطبیق و تطابق برقرار می شود. «اقتصاد در ارتباط با سیاست به دولت و تمام مراجعی تکیه میکند که مسئولیت بسیج و هماهنگی کار
اعتباری در سیاست قرار دارد. نهادهای سیاست از اقتدار توان انجام میس وب
و اعتبار کاهش یا افزایش ارزش پول برخوردارند در اساس نظام اقتصادی بر پایه تصمیمات مراجع سیاسی استوار است و حجم پول لازم برای سرمایه گذاری نیز به همین تصمیمها بستگی دارد در مقابل اقتصاد هم در بازگشت سرمایه و اعتبار، تولیدات اقتصادی را به عنوان پشتوانه فعالیتهای سیاسی عرضه می دارد که برای زیر سیستم سیاست امری ضروری است. از نظریات پارسونز که بگذریم نظریه های دیگر از زوایای خاصی به رابطه سیاست و اقتصاد پرداخته اند بیشتر نظریه ها و تحلیلهای اقتصادی از پدیده های سیاسی مربوط به رابطه پیشرفت اقتصادی و توسعه سیاسی است و پاره ای دیگر ناظر بر رابطه بین پیشرفتهای اقتصادی و حالات یا پدیده های خاص سیاسی
(الف) پیشرفت اقتصادی به عنوان شرط اساسی توسعه سیاسی تمام نظریه پردازان توسعه سیاسی که در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ به گونه ای خطی و جهان شمول مراحل توسعه سیاسی را برشمرده اند، هر یک به نحوی از نظریه مارکسیسم اثر پذیرفته اند و رسیدن به سطح خاصی از رونق و پیشرفت اقتصادی را به عنوان پیش بایسته اجتناب ناپذیری برای توسعه سیاسی مطرح ساخته اند. رابرت دال در کتاب مقدمه ای بر نظریه دموکراسی صورت قابل تحقق دموکراسی را پلیارشی یا تعدد مراکز قدرت می نامد. دستیابی به همین سطح از توسعه سیاسی را هم موقوف به پشت سرگذاشتن مراحلی از رشد اقتصادی و رسیدن به سطح خاصی از توسعه اجتماعی – اقتصادی میداند و به صراحت اعلام میدارد که پلیارشی بی کم و کاست صورت سیاسی مدرن ترین جوامع صنعتی است.
۴ بروس روست نیز در کتاب گرایشها در سیاستهای جهان شاخصهای اجتماعی اقتصادی را به شاخصهای سیاسی مثل مشارکت هزینه های عمومی عضویت در احزاب و غیره پیوند می دهد و با مطالعه وضعیت ۱۰۷ کشور پنج وضعیت از توسعه سیاسی را از هم تفکیک میکند که هر مرحله با وضعیت خاص اقتصادی آن دوره مطابقت دارد
مرحله اول: جوامع سنتی – ابتدایی
مرحله دوم تمدنهای سنتی؛
مرحله سوم: جوامع در حال گذار؛
مرحله چهارم جوامعی که انقلاب صنعتی را پشت سر گذاشته اند؛
مرحله پنجم جوامعی که به سطح مصرف بالای توده ای رسیده اند.
وی نمایه ای از این پنج مرحله را در ۱۰۷ کشور مورد مطالعه فراهم کرده که در آن همسویی شاخصهای توسعه اقتصادی و سیاسی را به نمایش گذاشته است
رابرت دال هم تقسیم بندی روست را در همان ۱۰۷ کشور ملاک کار خود قرار داد تا بین تولید ناخالص ملی سرانه از یک سو و میزان پلیارشی رابطه مستقیم تری برقرار سازد. او نمایه زیر را در تأیید نظریه خود ارائه داد.
جامعه سنتی – ابتدایی
جامعه تمدنهای سنتی
. جوامع در حال گذار
۴ جوامع انقلاب صنعتی
د. جوامع مصرف بالا
تعداد کشور
تعداد کشورها
تولید ناخالص ملی سرانه
درصد کل
درصد پلیارشی
کمترین و زیادترین ۶۴-۴۵ متوسط ۵۶
۷۰-۱۰۵ ۸۷
۶٫۷
۱۰۸۲۳۹ ۱۷۳
۹٫۷
۲۶۲-۷۹۴ ۴۴۵
۳۸٫۸
۸۳۶-۲۵۷۷
۱۰۰
١٠٠
۱۰۷
چنان که ملاحظه می شود گویا تمام کشورهای مصرف بالا مجهز به نظام پلیارشی هم هستند. در حالی که از ۱۵ کشور سنتی فقط یک کشور به پلیارشی دست یافته است.
کارل دویچ نیز در کتاب ناسیونالیسم و ارتباطات اجتماعی توسعه سیاسی را مربوط به تحولاتی میداند که باید در پیرامون سیاسی صورت پذیرد. از نظر او ادغام و همگرایی در محیط یعنی همان ملت سازی لازمه پیشرفت است و مهم ترین مسئله کشورهای تازه تأسیس شده و اگرایی است همگرایی هم حاصل نمی شود مگر با بسیج همگانی و بسیج همگانی هم به نوبه خود موقوف به توسعه ارتباطات است که آن نیز حاصل نمی شود مگر در پرتو توسعه اقتصادی دانیل لرنر نیز که محور پژوهش خود را بر چگونگی گذار از سنت به تجدد قرار داده است به همین سان این گذار را به توسعه ارتباطات اجتماعی موقوف می کند که آن هم مستلزم توسعه شهرنشینی سواد آموزی انتشار اطلاعات و غیره است. به طبع این زمینه ها حاصل نمیشود مگر با رسیدن به سطح خاصی از توسعه اقتصادی (وفور).
ب) تأثیر پیشرفتهای اقتصادی بر وجوه خاصی از زندگی سیاسی، سیمور مارتین لیپست نیز بین توسعه اقتصادی و رقابتهای سیاسی رابطه مستقیمی برقرار می کند. رقابت سیاسی از نظر لیپست یکی از عناصر اصلی بازی دموکراسی است که در نبود رفاه اقتصادی به میزان زیادی کاهش پیدا میکند. شاخصهای لیپست در تعیین توسعه اقتصادی عبارت اند از درآمد صنعتی شدن شهر نشینی و میزان باسوادی و غیره که به خوبی قادرند تفاوتهای اساسی بین سطح زندگی در اروپا و آمریکای لاتین را به نمایش بگذارند. به همین سان زندگی سیاسی نیز در این جوامع تفاوت چشمگیری دارند.
رابرت دال و روست در کارهای مشترکی که انجام دادند رابطه مستقیمی بین سطح توسعه اقتصادی – اجتماعی از یک سو و ثبات سیاسی از سوی دیگر برقرار کردند: در یک کشور هر چه میزان تولید ناخالص ملی و سایر شاخصهای نوسازی که با آن همراه است بالاتر باشد موفقیت حل و فصل مسالمت آمیز در گیریهای سیاسی بیشتر خواهد بود. روست به حق بین عدالت اجتماعی و مساوات اقتصادی از یک سو و ثبات سیاسی از سوی دیگر رابطه مستقیمی برقرار میکند کسان دیگری مانند هیبس بین صعود تولید ناخالص
غنی زیاد است خشونتهای سیاسی گاه به حدی است که باعث سقوط حکومتها می شود.
سیاست نولیبرالیسم اقتصادی مارگارت تاچر در انگلستان و سیاست مشابه ریگان در آمریکا در دهه ۱۹۸۰ که باعث تشدید شکاف فقیر و غنی شد شورشهای عظیمی در شهرهای لوس آنجلس و لندن و پاره ای شهرهای دیگر آمریکا و انگلستان به دنبال آورد که اگر ادامه یافته بود پیامدهای سیاسی مهمی بر جای میگذاشت ظهور یا رونق حرکتهای نوفاشیستها در کشورهای اروپایی نیز به طور مستقیم تحت تأثیر بحرانهای اقتصادی قرار داشت و جبهه ملی فرانسه به رهبری ژان ماری لوپن زمانی توانست به مجلس ملی فرانسه راه یابد که بحرانهای اقتصادی به گرایشهای نژاد پرستانه و ضد عرب فرانسه دامن زد.
رکود اقتصادی حتی بر زندگی شخصی افراد نیز اثر میگذارد. چنان که بحرانهای اقتصادی ۱۹۲۹ باعث افزایش چشمگیر آمار خودکشی شد طلاق و درگیریهای خانوادگی نیز در زمان رکود اقتصادی و افزایش شمار بیکاران افزایش می یابد. جنبشهای جدایی طلبانه اغلب در زمان بحرانها تشدید میشوند. احزاب افراطی هم سربازان خود را از میان انبوه بیکاران انتخاب میکنند و اساساً در دوران رونق اقتصادی هیچ گوشی بدهکار شعارهای افراطی نیست و هر کسی به کار خود مشغول است. هیتلر که بحران اقتصادی ۱۹۲۳ آلمان را عامل مهمی در رونق کار خود دید دست به کودتای معروف به کودتای رستوران آبجو فروشی زد اما یکسال و نیم بعد که از زندان آزاد شد دوره رونق اقتصادی بود و کسی به سخنان او گوش نمیداد به مجرد آنکه بحرانهای کشاورزی آلمان در سال ۱۹۲۸ شروع شد کار هیتلر نیز رو به اعتلا نهاد و بحرانهای سراسری اقتصادی سال بعد بدون هیچ زحمتی صدها هزار نفر طرف دار برای او به ارمغان آورد که خود به پیروزی او در سال ۱۹۳۲ انجامید. این بحرانها که به بحرانهای کبیر اقتصادی هم مشهورند به تقریب تمام کشورهای جهان را با درجات متفاوت دستخوش دگرگونی قرار داد پاره ای از کشورها پس از تحمل تکانهای کم و بیش سخت توانستند دوباره اعتدال خود را باز یابند و پاره ای دیگر چون ژاپن به طور غیر مستقیم از آن اثر پذیرفتند محصولات ابریشمی ژاپن در کشورهای
اروپایی به فروش می رسید که به دنبال گسترش این بحران در اروپا خرید آن متوقف شد و مصرف محصولات ملی مورد تشویق قرار گرفت ورشکستگی کارخانه های ابریشم بافی ژاپن باعث اخراج کارگرانی شد که اغلب از روستاها آمده بودند. بازگشت این کارگران به روستاها باعث افزایش بیش از حد جمعیت در روستاها شد. حالت انفجار آمیز روستاها احساسات ملی را به صورت اغراق آمیزی بالا برد و هم زمان گرایش به خشونت را تشدید کرد. همه این تحولات به شبه کودتای ناسیونالیستها و نظامیان رده پایین انجامید که خود نوعی فاشیسم ژاپنی تلقی میشد دگرگونی در رژیمهای سیاسی به ویژه در کشورهایی مثل آلمان و ژاپن و ایتالیا پی آمدهای بین المللی نیز در بر داشت همسویی این کشورها جبهه متحد فاشیسم را به وجود آورد که در برابر دموکراسیها و کمونیسم بین المللی موضع گرفتند. در اینجا باید به یک نکته دیگر نیز اشاره کرد و آن جایگاه اقتصاد در سیاست داخلی و خارجی دولتهاست. روابط سیاسی بین دولتها در پاره ای موارد خود تابعی از روابط اقتصادی آنهاست. سیاست اقتصادی دولتها که از بعد نتایجی که به بار می آورد موجب پدیده ای به نام اقتصاد سیاسی میشود تأثیر قاطعی بر سرنوشت جامعه و حکومت دارد. اصلاحات ارضی در زمان شاه پیامدهای اجتماعی وسیعی در بر داشت که به طور مختصر عبارت بود از تهی شدن روستاها و گسترش حاشیه نشینی در شهرهای بزرگ، وابستگی شدیدتر به درآمد نفت تجاری شدن محصولات کشاورزی ایران در سطح تجارت خارجی به جای پاسخگویی به نیازهای داخلی قطبی شدن جامعه و تضعیف اقشار متوسط ….. همه
اینها در نهایت لشگر عظیمی برای انقلاب به وجود آورد بیشک سیاستهای اقتصادی در وضعیت نیروهای اجتماعی و سیاسی جابه جایی قدرت تحکیم و تزلزل موقعیت یک حکومت تأثیرات قطعی در بر دارد که پیش بینی آن کار بسیار دشواری است.
. تأثیر عوامل روانی بر زندگی سیاسی روان شناسی و سیاست
ابتدا روان شناسی به عنوان فردی ترین رشته علوم انسانی و مقوله ای مطرح بود که به حالات روانی افراد کاملاً مجزا از یکدیگر می پردازد اما به تدریج پیوندی بین روان شناسی و جامعه شناسی برقرار شد و چندان پیش رفت که برای عده ای روان شناسی مقوله ای صرفاً
قرار گیرد. ورود روان شناسی به قلمرو سیاست مربوط به عصر حاضر نیست؛ چنان که در گذشته علمای مسیحی غریزه سلطه جویی را یکی از اشکال شهوت تلقی می کردند که انسان را به سوی بدی میراند در نظر آنها سه شهوت جسم غذا و لذت جویی)، روح (عبادت ….) و قدرت نیروی محرکه انسانها را در زندگی تشکیل میداد که از آن میان شهوت قدرت یا سلطه جویی پایه و مایه مبارزات سیاسی قرار داشت اما جهش روان شناسی سیاسی و به عبارت بهتر تحلیل مسائل سیاسی از دیدگاه روان شناسی به دهه ۱۹۳۰ بر می گردد. در آن زمان دو سؤال بن مایه این حرکت قرار گرفت یکی اعمال و رفتارهای نازیها که در چهارچوب هیچ منطقی نمی گنجید و ذهن پژوهشگر خود به خود متوجه مسائل روانی عاملان جنایاتی میشد که فراتر از منطق سیاست و قدرت طلبی دست به خشونت میزدند. دیگر جاذبه ای که حرکتهای فاشیستی برای مردم از جمله برای کارگران به وجود آورده بود و پژوهشگران مارکسیست توجیه طبقاتی برای آن نداشتند. سؤال اخیر موجب پیوندی بین مارکسیستها و فرویدیستها هم شد که هم بر غنای فرویدیسم می افزود و هم اندیشه های مارکسیستی را پر جاذبه تر میساخت تحلیل روانی – طبقاتی از رفتار سیاسی اقشار اجتماعی مباحث جالبی در علم سیاست پدید آورد توسعه روان شناسی جدید اجازه داد تا هم بتوان تحلیل جدیدتری از انگیزه های فردی در پیکار سیاسی به دست داد و هم اینکه مسائل روانی را در چهارچوب جمعی مطرح ساخت. نکته دیگری که نباید از آن غفلت ورزید انگیزه های سیاسی و ایدئولوژیک در طرح مسائل روانی بود. به ویژه در ایالات متحده آمریکا در این باره مبالغه زیادی صورت گرفت تا فروید را به عنوان پادزهر مارکس به کار برند.
اگر امکان داشت سرخوردگی را به جای نبرد طبقاتی به عنوان عامل تعارضهای سیاسی جلوه دهند پیروزی بزرگی نصیب سرمایه داری میشد اما مارکسیستها پیش دستی کرده و فرویدیسم را به خدمت گرفتند و از آن عامل مکملی برای مارکسیسم ساختند. بر
اساس مطالعات انجام شده میتوان تمام نظریه های روان شناسی سیاسی را به دو دسته عمده تقسیم کرد یکی نظریه هایی که بر فرد و نقش او تأکید دارند و دیگری نظریه هایی که روان شناسی را در قالب جمعی به کار می گیرند.
الف) نظریه های فردی فروید اساساً سرکوب غرایز را لازمه تمدن می دانست و معتقد بود کودک باید به زودی با دنیای شیرین کودکی وداع گوید و با سختیهای زندگی آشنا شود و اصل واقعیت را به جای اصل لذت بنشاند اما تعارض ناشی از این جابه جایی در ذهن او باقی میماند با عقب راندن لذت فرد به یکی از این دو حالت روی می آورد. یا این تلخکامی را به قسمت ناخود آگاه ذهن پس میراند و دچار خیالات واهی و ناخوشیهای عصبی میشود یا شاد کامیهای دیگری مثل والاگرایی رقابتهای ورزشی کامیابیهای سیاسی و اقتصادی و غیره را جایگزین لذت از دست رفته میسازد هر یک از این حالات یعنی پس راندن یا جایگزینی مسیر زندگی شخص را تعیین میکند. فروید در اواخر عمر این دو حالت را به دو نیروی متعارض در بدن تشبیه کرد غریزه مرگ و زندگی یا ارس (eros) و تانا توس) از آنجا که انسان حاضر نیست مرگ را برای خود بپذیرد و کسی را یارای رویارویی با مرگ نیست آن را از خود میراند و دست به فرافکنی میزند. به این عبارت که اگر نیروی مرگ یا خذای تاناتوس در وجود او قوی شود بر اثر سرکوب غرایز و چشم پوشی از لذایذ دست به انتقال این نیرو به دیگران میزند که به صورت دیگر شکنی یا سرکوب دیگران و فرستادن آنها به کام مرگ جلوه گر میشود. جلوه های این حالت به صورتهای دیگری نظیر تجاوز تسلط جویی خشونت قدرت طلبی یا حتی تمایل شدید به لذات جنسی هم نمود پیدا میکند به این ترتیب میل به اقتدار هم ممکن است از انگیزه جایگزینی نشئت گیرد و هم از آشفتگیهای روانی و سرکشی تاناتوس بر همین اساس کسانی مانند مارکوزه که خود از فروید اثر پذیرفته معتقد است آنچه باعث شکوفایی استعدادها و توسعه تمدنها میشود کامرانی و کامروایی است نه سرکوب؛ زیرا سرکوب میل به تخریب را افزایش میدهد و تمدنها قربانی نظام سرکوب خود خواهند شد. مارکوزه معتقد است که تأیید این نظر را میتوان هم در لابه لای آموزه های فروید یافت و هم در
تداوم تمدنها که شرایط ابطال سرکوب را فراهم می آورند مارکوزه می خواهد چنین نتیجه بگیرد که دست کم تمدنهای موجود نه تنها دیگر برای بقای خود احتیاجی به سرکوب ندارند بلکه سرکوب باعث فنای آنها هم میشود.
روان شناس دیگری که به منشأ فردی رفتارهای اجتماعی انسان نظر دارد آدلر است.
او معتقد است آدمهایی که از نقص جسمانی رنج میبرند به خودکامگی گرایش می یابند مانند هیتلر، موسولینی استالین و فرانکو که کوتاه قد بودند.
بعضی دیگر نیز انسانها را بر پایه حالات روانی شان تقسیم بندی می کنند. این گونه نظریه ها از نگرشهای سنتی و قدیمی سرچشمه میگیرد که انسانها را به بلغمی مزاج صفراوی دمدمی مزاج و غیره تقسیم میکردند برای مثال بعضی از روان شناسان، آدمها را به هیجان پذیرها، خشمگینها احساساتیها و ارفته ها و غیره تقسیم میکنند که در عرصه اجتماع و سیاست با همین حالات ظاهر میشوند. ایسنک روان شناس انگلیسی تقسیم بندی جالبی از حالات روانی که با گرایشهای سیاسی انطباق مییابند به دست میدهد. او معتقد است دو حالت عمده یعنی خشن و ملایم در انسانها مشاهده میشود که با دو گرایش عمده سیاسی یعنی راست و چپ قابل تلفیق است که از تلفیق آنها چهار گروه سیاسی به وجود می آید. انسانهای خشنی که به راست گرایش پیدا کنند طیف فاشیستها را به وجود می آورند و اگر به چپ گرایش پیدا کنند طیف کمونیستها را انسانهای ملایم اگر به راست گرایش پیدا کنند گروه لیبرالها و اگر به چپ گرایش پیدا کنند گروه سوسیالیستها را تشکیل میدهند
خشن
فاشیست
کمونیست
راست –
لیبرال
سوسیالیست
ملایم
کتاب شخصیت قدرت طلب تئودور آدرنو را هم میتوان جزء نظریه های فردی مطرح کرد. از نظر او هم ریشه قدرت طلبی در آشفتگیهای روانی فرد یافت می شود که خود تحت تأثیر غرایز او قرار دارد. این کتاب را آدرنو در سال ۱۹۵۰ در توصیف شخصیت هیتلر نوشت اما این نظر را تعمیم داد و شخصیت قدرت طلب را این گونه توصیف کرد سخت هواخواه انطباق خود با عرف و سنت است. کورکورانه از نظامهای ارزشی متعارف پیروی می کند. مطیع و منقاد و وفادار قدرتهاست دیدی سطحی از یک جهان اجتماعی و اخلاقی دارد که به مقوله های کاملاً متمایز نیک و بد سیاه و سفید، تقسیم شده است… به طور کلی ویژگی رفتاری شخصیت قدرت طلب وجه تمایز افراد نامطمئنی است که نسبت به خود تردید دارند و هرگز توفیق آن را نیافته اند که شخصیت ویژه خود را بسازند و آن را تثبیت کنند…. این گونه شخصیتها در دوران آرامش که نظم اجتماعی تهدید نمی شود به احزاب محافظه کار می پیوندند اما اگر این نظم مورد تهدید واقع شود تجاوز طلبی آنان خود به خود شدت میگیرد و آنان را به سوی نهضتهای فاشیستی می راند.
ب حالت روانی به عنوان تابعی از محیط اجتماعی بسیاری از روان شناسان به جای یافتن ریشه های درونی حالات روانی به عوامل بیرونی به ویژه شرایط دوران کودکی رجوع می کنند. در اینجا ابتدا پای خانواده و سپس نظام آموزشی و سرانجام کل جامعه به میان کشیده می شود.
هربرت مارکوزه از کسانی است که نظام سرکوب جامعه را که شامل خانواده مدرسه و دستگاههای دولتی و مذهبی میشود مسئول گرایش به خشونت در جامعه معرفی میکند. شکی نیست که دوران کودکی تأثیر بسزایی در شخصیت فرد دارد. تعالیم اسلام نیز بر رفتار بزرگوارانه با کودکان تأکید زیادی دارد تأکید بر مهربانی با کودکان یتیم بی شک علاوه بر بعد اخلاقی بعد اجتماعی نیز دربر دارد غور در احوال بسیاری از کسانی که دست به ارتکاب جنایات هولناک زده اند نشان میدهد که ریشه بسیاری از این نابسامانیها در دوران کودکی فرد شکل گرفته است.
اریک فروم هم در تشریح علل گرایش به به فاشیسم نکته جالبی را مطرح می کند که
کاملاً جنبه جمعی دارد. انسان معاصر انسان آزاد اما تنها و سرخورده ای است که پس از یک معامله تاریخی به اینجا رسیده است. انسان عصر فئودالیته آزادی نداشت اما در نظام اجتماعی ادغام شده بود و خود را جزئی از آن احساس میکرد. در حالی که انسان متجدد آزاد اما تنهاست و مذهبی اختیار کرده که با تنهایی او سازگار است. پروتستانتیسم وساطت کلیسا را از بین برد و فرد را یکسره با عالم لاهوت مرتبط ساخت. اما غم گذشته (نوستالژی) هیچ گاه دامن این انسان آزاد را رها نکرد. چنین بود که در خروش حرکت فاشیسم بازگشتی به گذشته و خروج از تنهایی را احساس کرد و به آن پیوست.
به این ترتیب فروم به یک سؤال پاسخ داد و آن اینکه چرا انسانها در مقطعی از تاریخ از آزادی گریزان بودند، در حالی که همه در ستایش از آن سخن می گفتند. این حالت باز هم ممکن است تکرار شود مگر آنکه دست به سالم سازی جامعه بزنیم.
ویلهلم رایش نیز از مارکسیستهای فرویدیستی بود که میبایست به این سؤال پاسخ دهد که چرا کارگران آلمان به جای پیوستن به حزب کمونیست این کشور به نازیها پیوستند. رایش در کتاب روان شناسی توده های فاشیست چنین القا می کند که سرکوب جنسی، انسانها را متوهم بار می آورد. از آنجا که در نظام اجتماعی آلمان، نظام سرکوب به قوت و قوام برقرار بود و فرد از بدو تولد در چنین نظام سرکوبگری قرار می گرفت که خانواده، مدرسه، کلیسا و دولت در آن مشارکت همگانی داشتند، آلمانی انسانی متوهم پرورش می یافت و از آنجا که طبقه کارگر با سرکوبی مضاعف روبه رو بود درجه توهمش نیز از دیگران افزون تر بود. این نظام سرکوب نه تنها انسان را متوهم بار می آورد بلکه میل به خشونت را نیز در او افزایش میدهد چنین بود که انسانهای متوهم دهه ۱۹۳۰ بدون آنکه از خود بپرسند به کجا میروند به دنبال حرکتی راه افتادند که در نهایت نابودی آنها را می طلبید. توصیه های او برای گریز از چنین وضعیتی آزادی مطلق در امور جنسی است. این آزادی انسان را متعادل و بیزار از خشونت بار می آورد و بر خلاف تصور همگان به بی قید و بندی هم نمی انجامید. انسان اگر آزاد باشد در اولین روابطی که با واقع بینی برقرار می کند به ازدواج گرایش می یابد. در حالی که محرومیت باعث حرص و کج رفتاری او در
این زمینه میشود سؤالی که باید از رایش پرسید این است که چگونه ملتی که قرنها زیر چنین سرکوبی قرار داشت پس از رفتن نازیها به ناگهان دموکرات منش و طرفدار آزادی می شود؟ در اینکه در آموزه های رایش و دیگر روان شناسان نکات قابل توجهی وجود دارد شکی نیست اما کسی هم نتوانسته به ژرفای روح و روان انسان دست یابد.
آنچه می توان گفت این است که داده های روان شناختی از دو طریق فردی و جمعی بر زندگی سیاسی اثر می گذارند. در نتیجه مطالعات مربوطه نیز با ناظر بر ویژگیهای روانی سیاستمداران و افراد قدرتمند و اثر گذار است با ناظر بر حالات روانی جمعی در یک جامعه خاص.
می پردازد و هدف آن هدایت کلی جامعه است و از تمام عواملی که بر زندگی اجتماعی اثر می گذارد نیز اثر می پذیرد و دارای همان ویژگیهایی میشود که سایر حوزه های زندگی اجتماعی از آن برخوردارند به طبع نمی توانیم این قسمت از فعالیتهای اجتماعی را از فعالیتهای اقتصادی یا فرهنگی جدا کنیم اما می توانیم انتظار داشته باشیم که فعالیتهای سیاسی مانند سایر فعالیتهای اجتماعی موجد نوعی روابط اجتماعی خاص شوند و در نهادها و ساختارهای کم و بیش اختصاصی نیز تبلور پیدا کنند. همان طور که در وجود انسان هر بخشی از وجود او در عین وحدت یکی از اندامها را پایگاه و عامل خود قرار می دهد، در زندگی اجتماعی نیز هر حوزه نهادها و سازمانهای خاص خود را پیدا می کند. عالی ترین سازمان سیاسی در روزگار معاصر دولت است اما چنان که یادآور شدیم دولت نه تجسم تمام زندگی سیاسی است و نه پدیده ای جهان شمول و قدیم خاستگاه جغرافیایی دولت امروزی اروپای غربی و جایگاه تاریخی آن آغاز عصر جدید است. اساساً این سؤال پیش می آید که آیا همه جوامع به یک دولت کم و بیش امروزی مجهز هستند یا خیر؟ یا فراتر از آن آیا سیاست جزء جدانشدنی همه جوامع است یا میتوان جوامعی را پیدا کرد که فاقد زندگی سیاسی باشند؟ از نظر ما سیاست جزء لاحقه زندگی جمعی است؛ زیرا پایه استدلال ما این است که به مجرد گرد آمدن عده ای دور هم و برقرار شدن روابط مستمر بین آنها و پیدایش علائق و باورهای مشترک جامعه شکل میگیرد که فراتر از افراد و گروههای تشکیل دهنده آن است. این موجود جدید هویت مستقل، حسن صیانت نفس و به تدریج نهادها و ارگانهایی پیدا میکند که از موجودیت آن دفاع کنند. همان طور که بدن موجود زنده برای ادامه حیات خود نیازمند نوعی نظم درونی و قوه دفاع در برابر متجاوز بیرونی است جامعه نیز به همین ترتیبات محتاج است. ما این گونه تلاشهای جمعی را سیاست و نهادهایی را که به این مهم میپردازند نهادهای سیاسی مینامیم و بر این باوریم که در همه جوامع البته بر حسب میزان همبستگی اجتماعی نوعی تلاش جمعی به نام سیاست و نوعی
نهادهای سیاسی وجود دارند که مجموعه آنها را میتوان نظام سیاسی نامید. اما دولت و سیاست پدیده هایی جهان شمول نیستند ادوارد ایوانس پریچارد و می بر فورتز دو نوع جامعه را از هم تفکیک میکنند آنها که به دولت مجهزند و آنها که خصلتی متفرق و جزء جزء شده دارند. دسته اول صاحب یک حکومت مرکزی هستند که قواعد مشترکی را بر همه ساکنین سرزمین متعلق به خود تحمیل میکنند و در این راه از ابزارهای مادی فیزیکی و متافیزیک و غیره استفاده میکنند. معمولاً این حکومتها یک نیروی نظامی در اختیار دارند و تا آنجا که میتوانند بر توزیع امتیازات و منابع نظارت میکنند. جوامع متفرق و بدون دولت بر عکس دارای یک حکومت مرکزی نیستند که بتواند اعضای جامعه خود را به کاری مجبور سازد مبادله بین گروهها گروههای خویشاوندی، مجاور و دیگر در این گونه جوامع بر پایه قواعدی صورت میگیرد که تخطی از آن با خطر مقابله به مثل و انتقام روبه روست. بر این اساس جوامعی را میتوان یافت که در آن نظم سیاسی و دولت وجود نداشته باشد اما به نظر ما در همین جوامع نیز نوعی سیاست و نهادهای سیاسی وجود دارد که فاقد درجه بالای پیشرفت و توسعه اند.
لوسی مایر هم به همین ترتیب سه نوع جامعه را از هم تفکیک می کند جوامع با حداقل حکومت، یعنی جوامع محدود که در آن شمار اندکی که دارای قدرت و اقتدارند الزامات اندکی را بر افراد جامعه خود تحمیل میکنند؛ جوامع با حکومت پراکنده، یعنی جوامعی که در آنها گروههای متعدد و رهبرانی با وضعیتهای متفاوت پایدار یا بی ثبات مذهبی یا نظامی و غیره بر مجموعه روابط اجتماعی و فعالیتهای جمعی نظارت دارند؛ و سرانجام جوامعی که حکومت مرکزی دارند و این حکومت در دست رهبرانی است که آشکارا با سایر مردم تفاوت و دستگاههای ویژه اعمال قدرت را در دست دارند.
تفاوت آشکاری بین این تفکیک و نظریه ایوانس پریچارد وجود دارد؛ زیرا در همه
سازمان سیاسی تا جوامع مجهز به یک سازمان پیچیده و متمایز سیاسی را دربر می گیرد:
جوامع با نظم بی واسطه بدون نهاد و قدرت سیاسی مغشوش و غیر متمایز؛
جوامع نظم یافته با اقتدار فردی جایی که نقشهای خاص واسطه یا حکمها مشاهده می شوند همراه با قدرت سیاسی از هم پاشیده شده؛
جوامع نظم یافته با اقتدار فردی همراه با قدرت سیاسی متمایز اما پراکنده وجود چند صاحب قدرت در نقشهای مجزا)
رئیس؛ جوامع با قدرت سیاسی متمرکز و متخصص در قالب وجود یک شورا با یک
جوامع با قدرت سیاسی سازمان یافته در چندین شورا با چندین رئیس سلسله مراتبی جوامع با قدرت سیاسی فردی و بسیار متمایز (شاهزاده نشینها)؛
جوامع با قدرت سیاسی نهادینه شده که از طریق شبکه ای از روابط مشتری گونه اعمال می شود دولتهای فئودال
جوامع با قدرت سیاسی نهادینه شده که از طریق یک دستگاه اداری تخصصی و سلسله مراتبی اعمال میشود.
تقسیم بندی لا پی یر نیز نشان میدهد که در همه جوامع نوعی قدرت سیاسی وجود دارد که درجه تمایز گذاری و میزان نهادینگی آنها بر حسب انسجام اجتماعی در هر جامعه تفاوت می کند آنچه در روزگار معاصر صورت گرفته است تمایز آشکار حوزه سیاست و نهادها و قدرت سیاسی از سایر بخشهاست. برای مثال در جامعه نوع اول در تقسیم بندی لا پییر یعنی جامعه با نظم بی واسطه و قدرت سیاسی مغشوش یک قدرت بی نام و نشان (anonyme) و بلا واسطه وجود دارد که هم دینی است و هم نظامی و اقتصادی و سیاسی
بدون اینکه اتباع چنین حکومتی این عوامل را در آن تمییز بدهند.
اما از زمره آثار و نتایج تمدن تقسیم کار و تخصصی شدن وظایف اجتماعی و بنابر این دگرگونی گروهها در متن جوامع فراگیر است. برای مثال در جامعه ابتدایی فرد نقشها و وظایف متعددی را انجام میدهد بدون آنکه بحث تخصص مطرح باشد. ممکن است یکی از دهقانان که در طول فصل گرما به کشاورزی می پردازد به عنوان مرجع حل و فصل دعاوی روستاییان هم شناخته شود با پاره ای نقشهای مذهبی مثل تعزیه را نیز بر عهده داشته باشد و اگر از مختصر سوادی برخوردار باشد به نقشهای آموزشی نیز بپردازد. اما در یک جامعه توسعه یافته هر یک از این نقشها بر عهده یک نفر قرار می گیرد. به عبارت دیگر همان طور که جامعه به پرورش نانوا و قصاب و کارگر و کشاورز می پردازد تا نیازهای مختلف را برآورده سازند به پرورش دیپلمات هم اقدام میکند تا به ایفای نقشهای سیاسی بپردازد. سیاست مقوله ای اجتماعی است که در لابه لای روابط اجتماعی پنهان شده و خارج از آن قابل تصور نیست. قبول این نکته نقطه شروع جامعه شناسی سیاسی است. به این ترتیب سیاست بعد خاصی از زندگی اجتماعی تلقی می شود که لازم است در مورد مکانیسمها و فعالیتهای خاصی که از طریق آن میتوان به تعریف سیاست پرداخت به تأمل بپردازیم. ما در این فصل نماد زندگی سیاسی را از سه زاویه مختلف که در عین حال مکمل یکدیگر هم هستند تحلیل میکنیم به همین دلیل نیز ممکن است تکراری در مطالب این سه قسمت به چشم بخورد. این سه زاویه عبارت اند از: سلطه سیاسی، نظام سیاسی بازیگران سیاسی.
فصل سوم
قدرت سلطه و مشروعیت سیاسی
در بحثهای گذشته عنوان شد که حوزه سیاست هم مانند حوزه عمومی، برخلاف تصور معمول، حوزه کشمکش و منازعه نیست بلکه حوزه مفاهمه و گفتگوست. این بدان معناست که حوزه سیاست فقط حوزه عقل ابزاری نیست بلکه عرصه عقل ارتباطاتی و حکمت هم هست. اداره جامعه حفظ مصالح جامعه ایجاد تعادل مادی و معنوی از جمله موضوعاتی است که انجامش مربوط به سپهر سیاست بوده و عقل را به مدد می طلبد. از سوی دیگر این گونه امور جز با مشارکت همگان انجام شدنی نیست و نمی توان آن را در تیول عده خاصی تلقی کرد. اینکه سیاست حوزه مفاهمه است و نه منازعه با پدیده ای به نام قدرت سیاسی مغایرت ندارد اما با سلطه سیاسی در تضاد است؛ زیرا قدرت سیاسی حاصل جمع قدرت همه افراد جامعه است که در خدمت منافع جامعه و حمایت از آن در برابر بیگانگان) قرار میگیرد در حالی که سلطه سیاسی به معنای تقسیم جامعه به دو گروه حاکم و محکوم است. این موضوع که یکی از واقعیات جهان سیاست هم بوده و هست قاعدتاً معلول این نکته است که قدرت سیاسی که به همه افراد جامعه تعلق دارد در دست عده معدودی قرار می گیرد. این عده که قدرت سیاسی را در دست دارند کارگزاران عمومی اند که نباید آن را جز در راه منافع جامعه به کار گیرند اما در عمل این گونه نیست. پلیسی که باید اسلحه و توان خود را در راه حفظ جان مردم به کار گیرد در عمل آن را وسیله تفوق خود بر دیگران و تحکم بر آنها قرار میدهد آیا چنین انحرافی را میتوان به عنوان واقعیت موجود به کل تاریخ بشر تعمیم داد و سلطه را جزء جدا نا شدنی جامعه و سیاست تلقی کرد؟
قسمت اول قدرت و قدرت سیاسی
از قدرت میتوان دو تفسیر ارائه داد یکی ذاتی و دیگر رابطه ای بدین عبارت که قدرت جوهری است با اشکال ملموس و تظاهرات خاص خود یا برعکس فقط در یک چهارچوب رابطه ای قابل تصور است تلقی قدرت به عنوان جوهر به معنای قبول دو اصل ظاهراً مجزا از یکدیگر است. اصل اول این است که بپذیریم قدرت جوهری انتزاعی و ثابت دارد. اصل دوم اینکه قدرت چیزی است که بعضی از افراد بر آن دست می یابند و مانند شینی آن را به تملک خود در میآورند مانند اینکه قدرت نوعی انرژی و توان باشد که در شخص رئیس یا کس دیگری استقرار یافته باشد و این اقتدار هیچ ارتباطی به وضعیت جامعه یا افراد دیگر ندارد. می توان چنین پنداشت که شاه جوهری خاص دارد و قدرت او هیچ ربطی به قبول یا رد اشخاص ندارد. این قدرت ممکن است خوب یا بد توصیف شود؛ قدرت الهی یا شیطانی اساساً قبول قدرت به عنوان جوهر با نوعی نگرش هنجاری هم همراه است.
اما قدرت به عنوان نوعی رابطه به طور کامل با نگرش قدرت – جوهر متفاوت است و به هیچ روی دارای بعد هنجاری و خوب و بد نیست و سخن گفتن از قدرت به طور مطلق در اطلاق معنا ندارد. در همین حالت است که قدرت سیاسی با نوع خاصی از سلطه سیاسی پیوند میخورد که ماکس و بر آن را قدرت قانونی مینامد. در این نوع سلطه چنان که خواهیم دید اطاعت شخصی از شخص خاصی مطرح نیست بلکه اطاعت اشخاص از قدرت عمومی و غیر شخصی مطرح است. اما ماکس وبر تفاوتی بین این نوع اقتدار و سلطه با انواع دیگر آن مثل اطاعت شخص از شخص سلطه سنتی و کاریزماتیک) قائل نیست. در حالی که از نظر ما این نوع اقتدار و سلطه یادآور یک نقصان و عدم کمال یا انحراف است. ماکس و بر قدرت را در کل در توان یک فرد به حصول رضایت یک فرد یا افراد دیگر در انجام خواسته های خود فرد اول توصیف میکند. در نتیجه قدرت احتیاج به دو طرف دارد یکی آن که حکم میکند و دیگری آن که فرمان می برد. ابهامی که در این برداشت وجود دارد این است که قدرت در همه جا وجود دارد در روابط دو دانش آموز
قدرت را صرفاً بر پایه مشاهده رفتارها تعریف و تشریح کرد، توهمی بیش نیست و باید )J.L. Monero, Bales, Lewin( طریق مطمئن تری انتخاب کرد. آن طریق مطمئن از نظر عده ای مطالعه تجربی و مورد به مورد روابط قدرت است.
برداشت تجربی از قدرت این نگرش بر پایه مطالعات جامعه شناسی خرد در مورد قدرت استوار است و بر شکل گیری گروههایی نظارت دارد که روابط قدرت نیز به تدریج در آنها ظهور می کند. گروهها خاستگاههای یک پدیده مهم یعنی ظهور رهبران و رؤسا هستند. رهبران افرادی هستند که از حیثیت و نفوذ برتری نسبت به اعضای گروه برخوردارند. رهبران انواع مختلفی دارند و منشأ نفوذ آنها نیز از انطباق با قواعد تا صلاحیت یا مهارت آنها در حل مشکلات متفاوت است. آنچه در این نگرش قابل تأمل است این است که گروههای انسانی خود به خود موجد نوعی تمایز گذاری درونی میشوند که فاقد محرک خارجی است و این بدان معناست که پدیده قدرت امری طبیعی است. دیگر آنکه این پدیده از هر نوع که باشد آزادی خواه یا استبدادی چه از نظر جوهر و چه از نظر وضعیت قابل اعتراض و منازعه است بنابراین تمام ایدئولوژیهایی که جامعه بدون قدرت را امکان پذیر می دانند نه تنها به ناکجا آباد تعلق دارند بلکه احمقانه هم هستند.
مسئله ای که جامعه شناسی خرد قادر به پاسخ گفتن نیست مسئله رضایت و اجبار و در نتیجه مشروعیت و این نکته است که چه رابطه ای بین آنچه از زور و خواست عده معدودی ناشی می شود با آنچه از رضایت و اجماع سرچشمه می گیرد، وجود دارد.
. ویژگیهای قدرت سیاسی
ژان مری دنکن در مورد ویژگی سیاسی قدرت یا قدرتی که از ویژگی سیاسی برخوردار باشد چنین میگوید همان طور که امور سیاسی اموری پیچیده اتفاقی و نامشخص هستند و نمی توان آنها را بر پایه معیارهای عینی از دیگر امور جدا ساخت، قدرت سیاسی هم به
لحاظ جوهر یا طبیعت قابل تعیین و تشخیص نیست جز اینکه بخوییم قدرت سیاسی قدرتی است که احتمال زیر سؤال رفتن انتقاد یا احتمالاً واژگونی آن وجود دارد. قدرت سیاسی متضمن وجود افکار عمومی است افکار عمومی هم بر دارندگان قدرت اعمال نظارت و سانسور میکند این بدان معناست که قدرت سیاسی جنبه اتفاقی» دارد… به مجرد آنکه افکار عمومی شکل میگیرد و دارندگان قدرت و عمل آنها اتفاقی ناپایدار و از این قابلیت برخوردار می شود که چیزی غیر از آنچه هستند باشند قدرت به قدرت سیاسی تبدیل می شود…. قدرت سیاسی پس از شکل گیری پویایی خاص خود را پیدا کرده به مسائلی می پردازد که پیش از آن نمی پرداخت این مسائل نیز ویژگی سیاسی پیدا کرده غیر قابل حل میشوند. اگر این مسائل پیش از این میتوانستند راه حلی عینی یا ذهنی پیدا کنند از این پس دیگر راه حلی برای آنها متصور نیست فقط باید تنظیم شوند و درباره آنها تصمیم گرفت
اینکه قدرت سیاسی حالتی ناپایدار دارد و هر لحظه ممکن است زیر سؤال برود و مورد منازعه قرار گیرد امری پذیرفتنی است اما اینکه این ویژگی برای تعریف قدرت سیاسی که دولت فقط شکل خاصی از آن است و برای تمایز آن از سایر قدرتها کفایت کند قدری جای تأمل است. به نظر ما باید با توجه به آراء متفکران گذشته و معاصر چند ویژگی اساسی برای قدرت سیاسی برشمرد تا بتوان به تعریف مشخصی از قدرت سیاسی دست یافت
الف) وجود قدرت سیاسی در اعمال آن است نه در ملکیت آن همان طور که ژان مری دنکن اشاره میکند قدرت سیاسی چیزی نیست که به ملکیت انسان در آید بلکه در رابطه بین انسانها وجود دارد. میشل فوکو هم این نکته را به گونه ای وسیع تر مد نظر قرار داده و معتقد است قدرت در عمل و اعمال آن تجلی میکند در نتیجه قدرت با استراتژی یعنی مجموعه تدابیر اعمال قدرت رابطه نزدیکی دارد و بدن انسان هدف این استراتژی قرار دارد. از این رو بدن به طور مستقیم در حوزه سیاست درگیر است. بدن نیرویی است که در اقتصاد و تولید در رابطه سلطه آمیز انسان با انسان از نظر فیزیکی و مادی آرایش نیرو تعظیم و تکریم به کار گرفته میشود. از این نظر میتوان قدرت را چون تکنولوژی سیاسی
بدن تعریف کرد بدنی که تنبیه میشود تعلیم دیده و بازسازی میشود و دوباره به کار گرفته میشود. رابطه قدرت در تمامی سطوح جریان دارد و نمی توان آن را در دولت متمرکز دید. دولت خود بر ادغام نهادینه روابط قدرت استوار است و تجسم بارز رابطه سلطه آمیزی است که در جامعه وجود دارد دانش و قدرت هم رابطه نزدیکی با هم دارند.
دانش از عصر کلاسیک به بعد چیزی جز توجیه آرایش نیروها و پذیرش فکری رابطه سلطه آمیز زمان خود نیست فرد آموزش میبیند تا بهتر در درون روابط قدرت جای گیرد.
ب قدرت سیاسی در نهایت قدرتی همگانی است و به عموم تعلق دارد. در واقع قرارداد اجتماعی هابز متضمن این واقعیت است که قدرت سیاسی دولت یا هر تشکل دیگری که وظیفه حفظ نظم در داخل و دفاع در برابر خطر خارجی را بر عهده گرفته است از حاصل جمع قدرت تمام افراد جامعه تشکیل شده است قدرتهای خارج از دولت نیز به این اعتبار سیاسی تلقی میشوند که یا مدعی در دست گرفتن وظایف فوقاند یا به نحوی با قدرت موجودی که این وظایف را انجام میدهد درگیر شده اند. برای مثال قدرت یک حزب هم قدرتی سیاسی است که به طور معمول قدرتی گروهی است اما مدعی دست یافتن به قدرت همگانی است.
(ج) قدرت سیاسی دارای اهداف اجتماعی است و در سطح یک جامعه اعمال می شود. ژرژ بورد و سیاست شناس فرانسوی قدرت سیاسی را این گونه تعریف میکند برای اینکه قدرتی جنبه سیاسی پیدا کند لازم است تا غایت آن اجتماعی باشد. در هر اجتماعی روابط بین افراد بر پایه هدفی استقرار مییابد که خاص آن اجتماع است. برای مثال افرادی جمع می شوند تا به عبادت بپردازند یا یک کارخانه تأسیس کنند و این اهداف به این جوامع ویژگی میبخشد. سیاست در این گونه جوامع خود هدف نیست بلکه روشی است برای تحقق ارزشهای مذهبی اقتصادی فرهنگی …. آن جامعه به همین ترتیب قدرتی که در آن جامعه اعمال میشود جنبه ابزاری دارد زیرا فلسفه وجودی خود را از هدفی اخذ می کند که جامعه برای آن شکل گرفته است. فرق جامعه کلی یا ملی با جوامع کوچک تر مثل یک اجتماع مذهبی یا یک گروه اقتصادی در این است که هدف این جامعه کلی در خارج از
قدرت هم بر پایه آنها در درون جامعه به وجود می آید در نتیجه جامعه فی نفسه سیاسی
است و پیوند سیاسی آن جنبه ابزاری ندارد بلکه مفهومی وجودی است. به این ترتیب قدرت سیاسی حتی اگر در وجود یک رئیس یا رهبر تبلور یابد که خود را تحمیل کرده
باشد، منشأ آن در درون خود جامعه قرار دارد؛ زیرا این قدرت جزئی از ساختار سیاسی
است که بدون آن جامعه هم وجود نخواهد داشت. بدین سان دولت هم قدرتی نیست که از خارج تحمیل شده باشد … بلکه خود
محصول جامعه است. جامعه در مرحله ای خاص از پیشرفت و توسعه خود به خلق دولت اقدام می کند و این قدرت که خود زاییده جامعه است در رأس آن قرار گرفته، به تدریج از
آن فاصله می گیرد.
د قدرت سیاسی قدرتی انحصار طلب و الزام آور است. این قدرت در پی امر به
معروف یا اعمال قدرت اخلاقی نیست بلکه میتواند به اجبار متوسل شود. در اینجا تعریف ماکس وبر به ذهن متبادر می شود که میگوید باید دولتهای معاصر را به منزله یک اجتماع
انسانی در نظر گرفت که در محدوده یک سرزمین مشخص با موفقیت مدعی انحصار
خشونت فیزیکی مشروع به عنوان حق مختص به خود است. انحصار دولت در به کارگیری خشونت بیشتر در مورد جوامع امروز صدق میکند که در آن دولتها یکپارچه و
نفوذ آنها سراسری شده است. در گذشته گاه قدرت بین شاه و فئودالها تقسیم می شد. این گونه تقسیم قدرت را باید به حساب نوعی اختلال در نظم اجتماعی یا
انحراف از مسیر تلقی کرد نه به عنوان اصل؛ زیرا در یک جامعه فئودالی شاه اسماً قدرت برتر را تشکیل
می داد، اما در عمل چون به تنهایی قادر به اداره امور نبود قسمتی از آن را به دیگران واگذار
می کرد. به این ترتیب همیشه بین صورت عقلانی زندگی سیاسی و آنچه در عمل اتفاق
می افتد فاصله ای وجود دارد.
برابر ان جزئی و غیر نام باشد قدرت سیاسی میخواهد در باد ترین و حساسی ترین مسبح اعمال شود و از مهمترین مسائل مثل تصمیم در مورد جنگ تا کوچک ترین سطح یعنی زندگی فردی را در بر گیرد. گرچه تفاوت چشمگیری بین یک حکومت توتالیتر و یک حکومت دموکراتیک وجود دارد اما قدرت سیاسی هیچ حد و مرزی نمی شناسد. یک حکومت توتالیتر بر زندگی خصوصی افراد نیز نظارت دارد اما حکومت دموکراتیک به ظاهر در زندگی خصوصی افراد دخالتی ندارد و امور عمومی را نیز با مشارکت مردم از طریق نمایندگان آنها اداره میکند در عین حال یک حکومت دموکراتیک نیز اگر لازم بداند حوزه خصوصی را نیز پشت سر میگذارد. شاید تفاوت اصلی بین این دو نوع حکومت بیشتر مربوط به شیوه عمل آنها باشد تا تفاوت ماهوی و جوهری
و قدرت سیاسی قدرتی نهادینه است قدرت سیاسی تقریباً مترادف دولت یا قدرت دولت است. حتی اگر نهاد دولت هم به شکل امروز وجود نداشته باشد، دربار پادشاه یا حریم سرداری که قدرت سیاسی را در دست دارد خود یک نهاد به حساب می آید. نهاد پدیده ای است که ریشه در خاطره جمعی دارد و جنبه صرفاً عینی یا سازمانی ندارد. یکی از بحثهای قرون وسطی این بود که آیا پادشاه دارای دو جسم آشکار و پنهان نیست؟ جسم آشکار او، او را در ردیف سایر انسانها قرار میداد و جسم پنهان او جنبه الوهی داشته و پادشاهی از آن همین جسم است. این نکته به معنای این است که شاه خود یک نهاد هم هست.
ز قدرت سیاسی به نحوی از نوعی مشروعیت برخوردار است. چنگیز خان در ایران هیچ نوع مشروعیتی نداشت اما در عمل قدرت سیاسی را برای مدتی در دست خود داشت. اگر کسی پالتو شما را به زور از تنتان خارج و از آن خود سازد، اسم این عمل را چه بگذاریم؟ بگوییم مالک پالتو شما هستید یا فردی که آن را تصاحب کرده است؟ بستگی به قضاوت شما دارد به همین سان قسمتی از مسائل سیاسی جنبه ذهنی دارد و بستگی به تعریف و برداشت ما از مسائل دارد. اگر قدرت سیاسی مولود جامعه است قاعدتاً افراد جامعه هم باید احساس کنند که این قدرت از خود آنها یا جزئی از جامعه آنهاست، حتی اگر نسبت به آن انتقاد داشته باشند.
ان وجود ندارد. این جامعه هدف خود هم هست و خود بنیان اررسهایی
قدرت هم بر پایه آنها در درون جامعه به وجود می آید در نتیجه جامعه فی نفسه سیاسی است و پیوند سیاسی آن جنبه ابزاری ندارد بلکه مفهومی وجودی است. به این ترتیب قدرت سیاسی حتی اگر در وجود یک رئیس یا رهبر تبلور یابد که خود را تحمیل کرده باشد، منشأ آن در درون خود جامعه قرار دارد؛ زیرا این قدرت جزئی از ساختار سیاسی است که بدون آن جامعه هم وجود نخواهد داشت. ۱
بدین سان دولت هم قدرتی نیست که از خارج تحمیل شده باشد … بلکه خود محصول جامعه است. جامعه در مرحله ای خاص از پیشرفت و توسعه خود به خلق دولت اقدام می کند و این قدرت که خود زاییده جامعه است در رأس آن قرار گرفته، به تدریج از آن فاصله می گیرد.
د) قدرت سیاسی قدرتی انحصار طلب و الزام آور است. این قدرت در پی امر به معروف یا اعمال قدرت اخلاقی نیست بلکه میتواند به اجبار متوسل شود. در اینجا تعریف ماکس وبر به ذهن متبادر میشود که میگوید باید دولتهای معاصر را به منزله یک اجتماع انسانی در نظر گرفت که در محدوده یک سرزمین مشخص با موفقیت مدعی انحصار خشونت فیزیکی مشروع به عنوان حق مختص به خود است. انحصار دولت در به کارگیری خشونت بیشتر در مورد جوامع امروز صدق میکند که در آن دولتها یکپارچه و نفوذ آنها سراسری شده است. در گذشته گاه قدرت بین شاه و فئودالها تقسیم می شد. این گونه تقسیم قدرت را باید به حساب نوعی اختلال در نظم اجتماعی یا انحراف از مسیر تلقی کرد نه به عنوان اصل؛ زیرا در یک جامعه فئودالی شاه اسماً قدرت برتر را تشکیل می داد، اما در عمل چون به تنهایی قادر به اداره امور نبود قسمتی از آن را به دیگران واگذار می کرد. به این ترتیب همیشه بین صورت عقلانی زندگی سیاسی و آنچه در عمل اتفاق می افتد فاصله ای وجود دارد.
برابر آن جزئی و غیر نام باشد. قدرت سیاسی میخواهد در بالاترین و عالی ترین سطح اعمال شود و از مهم ترین مسائل مثل تصمیم در مورد جنگ تا کوچک ترین سطح یعنی زندگی فردی را در بر گیرد. گرچه تفاوت چشمگیری بین یک حکومت توتالیتر و یک حکومت دموکراتیک وجود دارد اما قدرت سیاسی هیچ حد و مرزی نمی شناسد. یک حکومت توتالیتر بر زندگی خصوصی افراد نیز نظارت دارد اما حکومت دموکراتیک به ظاهر در زندگی خصوصی افراد دخالتی ندارد و امور عمومی را نیز با مشارکت مردم از طریق نمایندگان آنها اداره میکند. در عین حال یک حکومت دموکراتیک نیز اگر لازم بداند حوزه خصوصی را نیز پشت سر می گذارد. شاید تفاوت اصلی بین این دو نوع حکومت بیشتر مربوط به شیوه عمل آنها باشد تا تفاوت ماهوی و جوهری
و قدرت سیاسی قدرتی نهادینه است قدرت سیاسی تقریباً مترادف دولت یا قدرت دولت است. حتی اگر نهاد دولت هم به شکل امروز وجود نداشته باشد، دربار پادشاه یا حریم سرداری که قدرت سیاسی را در دست دارد خود یک نهاد به حساب می آید. نهاد پدیده ای است که ریشه در خاطره جمعی دارد و جنبه صرفاً عینی یا سازمانی ندارد. یکی از بحثهای قرون وسطی این بود که آیا پادشاه دارای دو جسم آشکار و پنهان نیست؟ جسم آشکار او، او را در ردیف سایر انسانها قرار میداد و جسم پنهان او جنبه الوهی داشته و پادشاهی از آن همین جسم است. این نکته به معنای این است که شاه خود یک نهاد هم هست.
ز) قدرت سیاسی به نحوی از نوعی مشروعیت برخوردار است. چنگیز خان در ایران هیچ نوع مشروعیتی نداشت اما در عمل قدرت سیاسی را برای مدتی در دست خود داشت. اگر کسی پالتو شما را به زور از تنتان خارج و از آن خود سازد، اسم این عمل را چه بگذاریم؟ بگوییم مالک پالتو شما هستید یا فردی که آن را تصاحب کرده است؟ بستگی به قضاوت شما دارد به همین سان قسمتی از مسائل سیاسی جنبه ذهنی دارد و بستگی به تعریف و برداشت ما از مسائل دارد. اگر قدرت سیاسی مولود جامعه است قاعدتاً افراد جامعه هم باید احساس کنند که این قدرت از خود آنها یا جزئی از جامعه آنهاست، حتی اگر نسبت به آن انتقاد داشته باشند.
ینی سی اینکه چه قدرتی یا کنشی یا شخصی را سیاسی بدانیم یا ندانیم به ذهنیت ما بستگی دارد. به همین دلیل ما معتقد هستیم به هیچ روی نمیتوان داوریهای شخصی و جمعی و ذهنیات را از تفسیر مسائل سیاسی جدا ساخت به همین سان نمیتوان بین حقیقت و واقعیت یا بین آنچه عقلاً باید باشد و آنچه هست یا بین یک قضیه منطقی و یک قضیه متخالف و پارادوکس تفکیک قائل نشد. در آن صورت هیچ پایه ثابتی برای ارزیابی از مسائل اجتماعی و سیاسی در دست نخواهد بود.
۲ انواع قدرت سیاسی
قدرت سیاسی به رغم ویژگیهای مشترکی که دارد در اشکال مختلفی ظاهر می شود و این تفاوت به عوامل چندی بستگی دارد از جمله نحوه یا میزان تمرکز آن محل تجلی آن و نوع رابطه ای که با موضوع خود پیدا میکند دنکن سه نوع قدرت سیاسی را از هم تفکیک می کند که عبارت اند از قدرت فردی شده قدرت نهادینه شده و قدرت شخصی شده.
قدرت فردی شده قدرت فردی از یک سو در برابر قدرت نامشخص یا مجهول که شاخص گروههای ابتدایی است و از سوی دیگر در برابر قدرت نهادینه که ویژه جوامع پیشرفته است قرار میگیرد. در اینجا قدرت به وسیله یک شخص اعمال میشود که خود وجوه مختلفی دارد. برای مثال میتوان از تیرانیهای یونان قدیم نام برد که قدرتشان متکی به هیچ قاعده و قانونی نبود. در عین حال تیران از حمایت عده ای هم برخوردار می شد؛ زیرا معمولاً زمانی روی کار می آمد که جامعه از درگیریهای درونی خسته شده بود. حفظ قدرت در خانواده تیران میتوانست اعقاب او را به پادشاهان خودکامه تبدیل کند که خود نوع دیگری از قدرت فردی شده بود.
قدرت نهادینه شده قدرت نهادینه قدرتی است که میزان حدود و نحوه اعمال آن بر اساس قواعد و ضوابطی تعیین شده است که به نحوی مورد قبول مردم یک سرزمین است. به طبع این قدرت بیش از آنکه متعلق به شخص یا اشخاص خاصی باشد در نهادهایی نظیر
دولت یا سازمانهای دولتی تبلور می یابد و اشخاص هم به اعتبار تصدی این سازمانها یا تجسم این نهادها از قدرت برخوردارند. حتی در حکومت مشروطه هم شخص شاه به اعتبار قرار گرفتن در مقامش از قدرت برخوردار است و نه به اعتبار شخص خویش
قدرت شخصی شده شخصی شدن قدرت آفتی است که ممکن است در جوامعی که دارای قدرت نهادینه بوده اند ظهور کند ظهور قدرتهای کاریزماتیک مثل هیتلر در آلمان یا نوع بهتر آن دو گل در فرانسه یا رواج کیش شخصیت مانند آنچه استالین در مورد خود صورت داد درجاتی از قدرت شخصی شده را به نمایش میگذارند. شخصی شدن قدرت مثل معکوس کردن معادله در قدرت نهادینه است به این عبارت که در قدرت نهادینه اشخاص به اعتبار تصدی مشاغل دولتی اعمال قدرت میکنند در حالت شخصی شدن قدرت افراد در ورای نهادها قدرت را در دست میگیرند رژه ژرار شوارتزنبرگ معتقد است تلویزیون نقش مهمی در شخصی کردن قدرت ایفا میکند؛ زیرا تلویزیون رابطه بازیگر سیاسی با جامعه را بدون وساطت تشکلهای کلاسیک و نهادهای سیاسی به گونه ای مستقیم برقرار میکند بازیگر به جای تکیه زدن بر نهادها توده ها را مخاطب و نظر مساعد آنها را پشتوانه قدرت خود قرار میدهد. در چنین وضعیتی فرد قدرتمند سیاسی ممکن است در چهره یک قهرمان مثل دو گل یا آقایی مثل همه مردم کارتر می گفت من مردی هستم مثل همه مردم یا رهبری با فره ایزدی یا پدر مردم بر صحنه ظاهر شود.
اما امروز همه تحلیلها بر قدرتهای نهادینه شده و نظامهای سیاسی متمرکز شده اند که در بخش مربوط به نظامهای سیاسی و جامعه شناسی دولتهای معاصر به آن اشاره خواهیم کرد.
قسمت دوم سلطه سیاسی
۱. تعریف سلطه
به جز هانا آرنت فوکو و کروزیه که تحلیل قدرت را در قالب سلطه و خشونت مردود می دانند، اغلب متفکران حوزه سیاست بر این باورند که قدرت سیاسی قدرتی ارتباطی است و در نتیجه با سلطه مترادف است. به عبارت دیگر سلطه صورت عینی قدرت سیاسی است.
در قالب سلطه گر و تحت سلطه نمایان میشود در عین حال نباید این دو مفهوم را یکی پنداشت. تعریف ماکس و بر از سلطه این اقبال بلند است که عده ای بتوانند افراد خاصی را پیدا کنند که حاضر باشند از نظمی با محتوای مشخص اطاعت کنند. این تعریف خبر از عنصر ذهنی سلطه میدهد. زیرا سلطه متضمن این است که فرمان مورد پذیرش فرمانبر قرار گیرد و این پذیرش هم از مشروعیت برخوردار باشد. در حالت خیانت هم ممکن است فرمان مورد پذیرش فرمانبر قرار گیرد اما این فرمانبرداری مشروعیت ندارد. نکته قابل تأمل دیگر در اندیشه و بر این است که این سلطه است که قدرت را به وجود می آورد و نه عکس آن و سرانجام اینکه فرمانبرداری ممکن است در الگوهای متفاوتی ظاهر شود که از عادت صرف گرفته تا ملاحظات صرف عقلانی را در بر گیرد به طور مشخص «سلطه» جلوه ملموس اعمال قدرت از طریق مجموعه ای از روابط پیچیده است که شامل نظارت اجتماعی و قواعد و الزامات درونی شده و مورد قبول انسانها واقع میشود. این الزامات ممکن است به حوزه های مختلف تاریخی اجتماعی روان شناسی و غیره مربوط شود به همین دلیل مطالعات روان شناختی در بحث سلطه از جایگاه خاصی برخوردار است. ۳
این نکته را از یاد نبریم که بحث سلطه بر پایه واقعیات جهان سیاست و آنچه تاکنون بوده و هنوز هم در اغلب جوامع امروز مشاهده میشود قابل توجیه است، وگرنه ما نیز مانند هانا آرنت قدرت را متعلق به جمع میدانیم که مایه خلاقیت و عمل است و نه ابزار سلطه عده ای بر عده دیگر بنابراین سلطه هم مانند شورش خیانت و چیزهایی از این قبیل انحرافی از مسیر عقلایی زندگی سیاسی تلقی میشود؛ در حالی که سیاست حوزه تعقل و فاصله گرفتن از طبیعت و خوی حیوانی است. در عین حال همان طور که شورش و علل آن مورد توجه جامعه شناسی سیاسی قرار میگیرد سلطه نیز مورد مطالعه قرار می گیرد.
ریشه های سلطه جویی
سلطه جویی آن قدر در زندگی اجتماعی رواج دارد که عده ای آن را پایه ثابت رفتار و
جامعه شناختی تر آن را برخاسته از وضعیتهای خاص اجتماعی توصیف کرده اند.
(الف) ریشه های غریزی و حیاتی ماکیاول دو نوع جنگ را از هم تفکیک کرده است و با اشاره به طبیعت انسان میگوید یک نوع جنگ که برای حفظ حیات صورت می گیرد بین همه موجودات مشترک است و فرقی بین انسان و حیوان وجود ندارد. اما جنگ دیگری هم وجود دارد که ویژه انسان است و به منظور سلطه صورت می گیرد. ریشه این جنگ نیز در طبیعت انسان قرار دارد به همین سان سیاست مترادف قدرت و قدرت مترادف سلطه قلمداد میشود در این تعبیر سیاست بر خلاف آنچه تاکنون گفته ایم امری اجتماعی تلقی نمی شود بلکه ریشه ای فردی و زیست شناختی (بیولوژیک دارد بسیارند کسانی که مانند ادگار مورن بر این باورند که گرایشهای سلطه گری وجه مشترک انسان و حیوان است و ریشه در طبیعت زیستی آنها دارد. چنان که در گروههای میمونها حالات تکبر و سلطه جویی آشکارا به چشم می خورد. انسان هم هنوز میراث گذشته حیوانی خود را با خود حمل می کند. در این صورت تقسیم جامعه به سلطه گر و زیر سلطه امری اجتناب ناپذیر خواهد بود. پاره تو هم بدون آنکه بخواهد انسان را با حیوان مقایسه کند بر این باور است که ریشه نابرابریها که بن مایه سلطه عده ای بر عده دیگر است در طبیعت نابرابر انسانها قرار دارد. پاره ای انسانها نسبت به دیگران از هوش و مواهب بیشتر دیگری برخوردارند و همین امر آنها را بر دیگران مسلط می سازد.
ب) ریشه های روانی با آنکه فروید مسئله قدرت و سلطه را موضوع هیچ یک از کتابهای خود قرار نداد شاگردان او سعی کردند بیشتر به این مسئله بپردازند. در نوشته های زیگموند فروید آن فروید و دانیل لاگاش میتوان عوامل زیر را به عنوان پایه های روانی سلطه بازیافت
اول آنکه انسان در نهایت ضعف و در حالی که برای رفع نیازهای خود به شدت به دیگران وابسته است قدم به این دنیا میگذارد. در نتیجه تولد او با وابستگی همراه است و
این وابستگی نقطه شروع روابط سلطه آمیز نیز هست. ناتوانی کودک به اینجا می انجامد که نیازها و آرزوهای او جز از طریق درخواست از اطرافیان برآورده نمی شود. در نتیجه درخواست و تقاضا خود متضمن روابط قدرت است. قدرت کسی که از او درخواست می شود و میتواند درخواست را بپذیرد یا رد کند و همچنین قدرت درخواست کننده که احساس می کند میتواند اراده درخواست شونده را زیر سلطه خود بگیرد.
دوم پذیرش هویت مشخص متجاوز از طرف شخص مورد تجاوز است. این نکته را آن فروید در سال ۱۹۳۶ مطرح کرد که کودک از پانزده ماهگی پیوسته با جواب رد مادر روبه رو می شود. هر جواب ردی هم به منزله محرومیت است و هم به منزله فرورفتن در انفعال از این زمان کودک سعی میکند هویت شخص ممانعت کننده را بپذیرد و او هم به نوبه خود بر بزرگترها که زور و قدرت دارند سلطه پیدا کند به این ترتیب «زیر سلطه خود به سلطه گر تبدیل می شود.
سوم من برتر به عنوان نماد آقای قدر قدرت و میراث عقده اودیپ است. فروید چنین می پنداشت که کودک در ۳ تا ۵ سالگی نسبت به یکی از والدین خود از جنس مخالف عشق میورزد و نسبت به یکی دیگر از جنس خود احساس نفرت می کند. نفرت و ترس پسر از پدر خود و ناتوانی او در حذف پدر از صحنه به فرایند درونی سازی قدرت والای پدر در ذهن پسر می انجامد که در واقع جزئی از شخصیت خود او هم می شود. به همین سان سلطه هم درونی میشود سلطه من برتر برمن ای بسا این من برتر در شخص دیگری نیز تجلی یابد و باعث سلطه پذیری شخص شود. اما در اندیشه های طرف داران فروید مثل آدلر رایش و فروم تفسیرهای دیگری از سلطه و سلطه پذیری وجود دارد. آلفرد آدلر چنان که پیش از این اشاره شد معتقد است انسان سعی دارد فروتریها و نقایص اندامی خود را جبران کند. به همین دلیل کسانی که دارای نقص عضو مثل کوتاهی قد یا لوچی و غیره هستند مایل اند از طریق سلطه بر دیگران و کسب قدرت و اقتدار به جبران این کمبودها بپردازند. این نظر چندان با نظر مساعد اندیشمندان روبه رو نشد.
ویلهلم رایش بر این باور است که اشکال سلطه را باید در عبارات میل و هوس مورد
تأمل قرار داد. کسی که به اطاعت از یک قدرت گردن می نهد، به این دلیل است که در دوران کودکی از نظر جنسی متقاد بوده و هوس او به شدت سرکوب شده است. کسانی که چنین دوران سرکوبی ای را پشت سر گذاشته اند. اساساً از آزادی گریزان اند و با علاقه سلطه را می پذیرند.
اریک فروم نیز که مانند ویلهلم رایش از طرف داران مکتب فرویدی – مارکسی بود سعی داشت به داده های روان شناسی مبنایی اجتماعی بدهد. از نظر او سلطه گران تجسم چهره های مختلف پدر و زیر سلطه ها نماد تابعیتهای اولیه کودکان هستند. در طبقات پایین جامعه ناتوانی اجتماعی و حقارت ناشی از آن مانند ناتوانی کودکان به خلق من برتر اقتدار گرا در ذهن آنها می انجامد که تبعیت آنها از طبقات بالا را سهولت می بخشد. در اینجا یک حالت سادومازوخیسم یا سادیستی و مازوخیستی لذت جویی در درد شکل می گیرد. رضایت همراه با تحقیر از جانب غیر سادیسم) از یک سو و حالت قربانی شدن (مازوخیسم) از سوی دیگر ربرت میخلز هم بدون ورود به حوزه تخصصی روان شناسی از نیاز توده ها به احترام گذاشتن و تکریم بزرگان سخن می راند که در گذشته نثار بزرگان مذهبی می شد، اما در روزگار تجدد نثار بزرگان سیاسی میشود سلطه پذیری توده ها سلطه طلبی رؤسا را تسهیل می کند.
(ج) احتجاجات فلسفی از نظر افلاطون سلطه و سلسله مراتب اجتماعی از نظم طبیعت نشئت میگیرد. انسانها به طلا، نقره و آهن تقسیم میشوند و ابزارها به صامت یا بی جان (بیل و کلنگ و ناطق (بردگان. اما از نظر هگل آنچه باعث سلطه پذیری می شود ترس و نگرانی از مرگ است. در واقع انسان دیگری را جلو می اندازد تا خود در پشت سر او در پناه او قرار گیرد. در واقع این احتجاجات فلسفی نیز چیزی جز تبیینهای روان شناختی نیست که از زبان فلاسفه بیان می شود. چنان که کانت از عشق به خدمتگزاری و نوکری سخن به میان می آورد. کانت معتقد است رعایا از آزادی واهمه دارند زیرا هدایت شدن به وسیله دیگران بسیار راحت تر و آسان تر است. انسان حیوانی است که به آقا و سرور نیازمند است؛ زیرا
سرور، تجسم کسی است که اراده افراد را با قاطعیت نمایندگی و داوری می کند. استدلال هابز فلسفی تر است فرق انسان با حیوان داشتن عقل است و همین عقل او را به قرارداد اجتماعی سوق میدهد. او سلطه لویاتان را میپذیرد تا در عوض در امنیت به سر برد. برای حفظ اعتدال در فصل بندی کتاب به اختصار نظریات فلسفی را در باب قدرت و سلطه به ترتیب زیر می آوریم ۲
الف) اتفاقی بودن قدرت
ماکیاول به نظر ماکیاول قدرت نهادی دلبخواهی و اتفاقی است و هیچ منبعی جز خود ندارد. قدرت به این دلیل قدرت است که بر دیگران تحمیل می شود. قدرت قابل احترام است چون به خود احترام میگذارد یعنی خود تعیین کننده وضعیت خود است. در نتیجه مسئله فقط این است که چگونه به قدرت برسیم چگونه آن را اعمال کنیم و چگونه آن را نگه داریم؟ از این رو بحث مشروعیت در اینجا مطرح نیست. در عین حال ماکیاول از فضایلی که پادشاه لازم دارد تا بر مردم و حوادث غلبه پیدا کند، غفلت نمی کند ولی معتقد است اقبال و دارایی سهم بیشتری در این امر دارند.
پاسکال، پاسکال (۱۶۲۳-۱۶۶۲) هم مانند ماکیاول تجربه گراست و بر این باور است که این اتفاق و حادثه است که شاهزادگان را به قدرت میرساند و نه حقوق طبیعی کسی فکر نکند قدرتی که به چنگ آورده به این دلیل حقش بوده که از فلان و فلان ویژگیها برخوردار است. بسیارند کسانی که فضایل بیشتری دارند اما هرگز به قدرت دست پیدا نکرده اند. حتی در روزگار فعلی نیز کتاب یک نویسنده فرانسوی با عنوان و این احمقها که بر ما حکومت میکنند به اثبات همین نکته پرداخته است.
دیوید هیوم. هیوم (۱۷۱۱-۱۷۷۶) هم هیچ پایه حقوقی برای قدرت نمی شناسد و به همین دلیل با نظریه قرارداد اجتماعی به شدت مخالف است. او به این اصطلاح که دارندگی ارزش حق را دارد باور دارد و معتقد است کسی که قدرت را زودتر از همه قبضه کند به صورت حاکی مشروع در خواهد آمد قدرت فقط از یک مشروعیت
برخوردار است و آن اینکه صلح اجتماعی را تضمین میکنند در نتیجه از نظر هیوم همه رژیمها از مشروعیت برخوردارند و منافع جمع هم بر منافع فرد اولویت دارد. وی همچنین از ایده مصلحت دولت (Raison d’Etat) طرف داری میکند و اطاعت را اساسی ترین تکلیف زندگی مشترک می داند.
ب قدرت به عنوان یک نهاد مقدس و الهی
نظریه حق الهی در قرن ۱۷ میلادی ارائه شد و کسانی مثل سوازر و بوسوله به نشر آن پرداختند. قدرت وقتی به بعد مطلق بودن پدیده های الوهی گره بخورد به قدرت مطلقه یا دولت مطلقه هم می انجامد، همان طور که قدرت خداوند مطلق است قدرت پادشاه بر روی زمین نیز محدوده ای نمی شناسد.
۱ سن پل و ریشه قدسی قدرت تمام نظریه پردازان حقوق الهی نقطه شروع کار خود را کتاب احادیث سن پل خطاب به رمیها قرار میدهند عبارت مشهور این کتاب این است که شاهان وزرای خداوند بر روی زمین هستند و همان طور که از خداوند اطاعت میکنیم لازم است از وزرای او هم اطاعت کنیم در اساس هیچ قدرتی نیست که از جانب خداوند نیامده باشد.
۲ ژان بدن بدن (۱۵۲۹-۱۵۹۶) بدون آنکه به طور مستقیم نظریه پرداز حقوق الهی باشد اشاراتی به حاکمیت حقوق الهی دارد حاکمیت از نظر بدن عبارت است از قدرت مطلق و همیشگی یک جمهوری جامعه این بدان معناست که شاه تابع هیچ مرجعی جز خدا نیست. همین تفسیر او را در ردیف پیشگامان حقوق الهی قرار می دهد. زیرا خداوند علت و ریشه همه قدرتهاست و اوست که میتواند آن را ببخشد یا بگیرد.
بوسوئه بوسوئه که در سال ۱۷۷۰ آموزش اخلاق و سیاست را در فرانسه بر عهده می گیرد چند ویژگی برای قدرت پادشاه بر می شمارد که ریشه های قدسی قدرت را نشان می دهد (۱) قدرت یا اقتدار جنبه مقدس دارد و خارج از حدود انسانهاست؛ (۲) قدرت پدرانه است و بر رعایا که صغیر و از حکومت بر خویش ناتوان اند نظارت عالیه دارد؛ (۳) قدرت مطلق و تابع عقل است. ویژگی آخر با دو ویژگی اول مغایرت دارد. زیرا عقل
محدودیتهایی بر قدرت اعمال و مواحدی برای اجرای آن مشخص میکند به . ی و اطلاق آن منافات دارد. اما بوسونه در همه جا تأکید میکند که شاه خدای روی زمین است و قدرتی مطلق دارد و رعایا مکلف به اطاعت از او هستند.
(ج) قدرت به عنوان نهادی بشری و عقلایی
در همان قرن هفدهم مفهوم دیگری از قدرت در برابر اندیشه حقوق الهی شکل می گیرد که بر تفکیک انسان منفرد به عنوان مخلوق خدا از یک سو و انسان اجتماعی به عنوان مخلوق بشر از سوی دیگر استوار است. این جریان را اندیشمندانی مانند هابز (۱۶۷۹-۱۵۸۸)، گروسیوس (۱۵۸۳-۱۶۴۵) و ساموئل پوفندرف (۱۶۳۲-۱۶۹۴) و ژان لاک (۱۷۰۴-۱۶۳۲) رهبری می کردند.
۱ هابز هابز چنان که اشاره شد بهتر از هر کسی به نفی مبانی الهی یا ما تقدم یا طبیعی جامعه و تأسیسات آن میپردازد و معتقد است جامعه نهادی بشری است که جنبه قانونی و تصنعی دارد و هدف آن هم مشخص و آن ایجاد نظم و امنیت برای انسان است. فرق انسان با حیوان در عقل است. اساساً فرقی بین اجتماع حیوانات و اجتماع انسانها نیست، جز اینکه انسانها خود تصمیم گرفته اند از هرج و مرج بپرهیزند و امنیت را در برابر چشم پوشی از قدرت خود به دست آورند پایه و مایه نظم اجتماعی هم قدرت جمعی است که به خود دولت تفویض شده است.
۲ گروسیوس گروسیوس در تفسیر نظریه حقوق الهی سن پل به این نتیجه گیری می رسد که قدرت حاکم باید در پی رفاه عمومی باشد که خود مشتمل بر رفاه افراد هم هست و شکی نیست که حمایت از قدرتها برای ما متضمن این امتیاز است که از رفاه بیشتری برخوردار شدیم از آنجا که هیچ کس در پی ضرر به خود نیست و سعادت حاکم هم تابع سعادت رعایاست پس تشکیل یک قدرت عمومی هم به نفع حاکم و سلطان است و هم به نفع رعایا.
پوفندرف به نظر پوفندرف در کتاب حقوق طبیعی و حقوق انسانها اطاعت از حکومت بر پایه یک توافق دو طرفه صورت میگیرد در نتیجه سلطه امری یک طرفه نیست بلکه انسانها به دست خود چنین رابطه ای به وجود می آورند.
لاک لاک هم تفکیک بین وضعیت طبیعی و وضعیت اجتماعی را می پذیرد. اما در تفسیر حالات این دو وضعیت تفاوتهایی با هابز و پوفندرف دارد. برای مثال برخلاف ها بز که وضعیت طبیعی را با جنگ بی وقفه یکسان میداند لاک از آزادی آنها در وضعیت طبیعی سخن میگوید اما هدف اصلی انسانها از تأسیس دولتها و اطاعت از حکومتها فقط حفظ داراییها و اموالشان است که در وضعیت طبیعی تضمین لازم برای حفظ آنها وجود ندارد. نتیجه همه این اندیشه ها و احتجاجات از زاویه بحث حاضر یکسان است و آن اینکه قدرت حکومت و سلطه پدیده هایی هستند ساخته و پرداخته دست انسان
د) قدرت به مثابه نهادی مطابق با نظم جهانی
ارسطو و منتسکیو در میان انبوه نظریه پردازان قدرت و سیاست سعی میکنند بین نظم سیاسی و نظم اشیاء شباهتهایی بیابند و نظم سیاسی را نیز با همان شیوه و روشهایی تحلیل کنند که امور طبیعی مورد تحلیل قرار می گیرند.
ارسطو اولین کسی است که سیاست را به گونه ای علمی مورد مطالعه قرار داده و در این باره از روشهای علوم طبیعی بهره گرفته است. او با استفاده از همین شیوه حکومتها را نیز طبقه بندی میکند و وجوه افتراق و اشتراک آنها را همراه با علل شباهتها و تفاوتهای آنها بر می شمرد. اساس تفاسیر او بر این جمله مشهورش استوار است که انسان حیوانی سیاسی است و همان نظم حاکم بر طبیعت بر اجتماعات بشری نیز حاکم است. منتسکیو هم به شدت تحت تأثیر روش ارسطو، روش تحلیل علمی را در کتاب مشهور خود روح القوانین به کار گرفته است. از نظر او نیز حکومت و قدرت پدیده های دلبخواهی نیستند که انسان آنها را انتخاب یا رد کند بلکه انسان و اجتماعات بشری ذاتاً سیاسی اند. حال باید دید چه عواملی در نوع حکومت آنها مؤثر است.
منتسکیو به همین شیوه در کتاب روح القوانین به تشریح چهارچوبهای عینی و عوامل تأثیر گذار بر سیاست و حکومت در جوامع مختلف می پردازد که در بخشهای قبلی به آن اشاره کرده ایم.
در مجموع نظریه های فلسفی در مورد قدرت و سیاست به دو دسته عمده تقسیم میشود آنها که سلطه و قدرت را امری طبیعی و اجتناب ناپذیر تلقی میکنند و آنها که آن
را امری تصنعی دلبخواهانه یا اتفاقی تلقی میکنند به طبع آنها که قدرت را امری ثانوی و تصنعی تلقی میکنند پایانی هم برای آن تصور میکنند از این زاویه نظریه مارکس بسیار برجسته است. بر عکس هگل که دولت را نیز امری ضروری برای آزادی انسان و در عین حال نماد هستی یک جامعه می دانست که به مرور زمان اهمیت آن مشخص تر می شود مارکس دولت را پدیده ای زاید میداند او تضاد بین وضعیت ابزار تولید و نیروهای کار را علت اصلی سلطه می پندارد که نماد بیرونی آن دولت است. بدین معنی که آنها که مالکان ابزار تولیدند بر آنها که صاحبان نیروی کارند سلطه می یابند روزی که مالکیت ابزار تولید هم مانند نیروی کار عمومی شود و این ابزار دیگر در دست طبقه خاصی قرار نداشته باشد، سلطه نیز از میان خواهد رفت؛ به عبارت دیگر در آن زمان دولت فلسفه وجودی خود را از دست میدهد. از کسانی مانند هانا آرنت فروم و مارکوزه هم باید نام برد که معتقد به امکان ایجاد یک جامعه سالم اند که در آن سلطه وجود ندارد، زیرا سلطه معلول ناهنجاری و بیماری است. در جامعه سالم قدرت به جای آنکه عامل سلطه باشد در خدمت خلاقیت قرار می گیرد.
. ابزارهای اعمال قدرت و سلطه
به مجرد آنکه سخن از اعمال قدرت به میان می آید همه نظرها به زور ابزارهای خشونت پلیس، ارتش و غیره معطوف میگردد در حالی که ابزارهای غیر مادی اعمال قدرت به مراتب از اهمیت بیشتری برخوردارند اعمال زور و خشونت آخرین حربه و آخرین مرحله اعمال قدرت است در عین حال عریان ترین وجه اعمال قدرت و رایج ترین آن در تاریخ سیاست نیز هست. اما به مرور زمان راههای غیر خشونت آمیز کارایی بیشتری پیدا می کنند. حتی در حوزه روابط بین الملل نیز که گفته میشود به دلیل نبود یک حکومت جهانی، فقط رابطه قدرت حکم فرماست روز به روز از اهمیت نیروی نظامی کاسته می شود و موضوعهایی مانند حقوق بشر دموکراسی افکار عمومی و غیره اهمیت بیشتری پیدا می کند. همه دولتها احساس می کنند حتی از این راه بهتر میتوان به تأمین منافع ملی پرداخت.
آوردن به موضوعهایی مانند گفتگوی تمدنها رعایت حقوق دیگران، عدم مداخله در امور دیگران و غیره و تأثیر مثبت این فرایند در تواناییهای بین المللی ایران بیانگر کاهش تأثیر حربه های نظامی و خشونت آمیز است. اینک به تفکیک به تشریح غیر مادی ترین تا مادی ترین ابزارهای اعمال قدرت و سلطه می پردازیم.
الف) ابزارهای مدنی
۱ به کارگیری امر قدسی در اعمال قدرت و سلطه یکی از قدیمی ترین شیوه های اعمال سلطه بر دیگران انتساب قدرت به یک مأخذ قدسی است. فراعنه مصر خود را خدا می خواندند و اطاعت از خویش را امر واجبی میدانستند که تخطی از آن موجب همان عقوبتهایی بود که معمولاً در سایر مذاهب تحقق آن را به روز جزا موکول می کنند.
پادشاهان ایران زمین انتساب قدرت را به ذات باری تعالی با روشهای حکیمانه تری همراه می ساختند که بیشتر یادآور اطاعت از خداوند بود تا غصب مقام کبریایی او داریوش در کتیبه های خود اهورامزدا را سپاس می گوید که زمین و ماه را آفرید و او را پادشاهی بخشید داریوش میگوید این مملکت پارس که اهورامزدا به من داده است که خوب است، اسبان خوب دارد جنگاوران خوب دارد به اراده اهورامزدا مال من است. داریوش شاه در برابر هیچ کس جز اهورامزدا به لرزه نمی افتد و در جای دیگر می گوید: این است آنچه من کرده ام به قدرت و عنایت اهورمزدا یا باز گوید که اهورمزدا با تمام خدایان مرا یاری دهند و باز هم که اهورمزدا این سرزمین را از سپاه خصم و خشکسالی و دروغ در امان دارد. که بر این مملکت نه سپاه دشمن نه خشکسالی نه دروغ فرود آید. سخنان او در ربط دادن قدرت خود به حوزه تقدس چنان ظریف است که گویی یکی از پیشوایان مذاهب وحدانی در عصر حاضر سخن میگوید به همین دلیل با جابه جا کردن پاره ای از
واژه میتوان آن را با سخنرانیهای بالاترین مقامهای کنونی کشور مقایسه کرد و این تداوم در هیچ جامعه دیگری وجود ندارد. همین طرز فکر روحانی سبب شده بود که بر عکس اهرام ثلاثه مصر یا دیوار چین و دهها مورد دیگر بنای عظیمی مانند تخت جمشید بدون کوچک ترین بیگاری و با پرداختن دقیق مزد به کارگران ایرانی و خارجی بر اساس الواح گلی کشف شده ساخته شود.
آباء و ارباب کلیسا نیز در قرون وسطی به گونه ای ناشیانه قدرت خود را به عیسی مسیح یا روح القدس نسبت میدادند و بر همین پایه چندان ظلم و ستم بر پیروان خود روا می داشتند که صفحات سیاه آن هنوز از تاریخ کلیسا محو نشده است. پیشروان اصلاح دینی نیز کمتر از آن نبودند کالون که برای مدتی رهبری جمهوری ژنو را در دست داشت فرمان داد تا کاستیلو را زنده در آتش بسوزانند تا دیگر کسی جرئت نکند در باب عقاید وی کوچک ترین شکی روا دارد یا دست کم به ابراز آن بپردازد. آخرین تلاشها از این گونه در پایان قرن نوزدهم صورت گرفت واتیکان اول که از ۸ دسامبر ۱۸۶۹ تا ۱۸ ژوئیه ۱۸۷۰ در رم تشکیل شد که طی آن کلیسا سعی داشت خطاناپذیری قدرت واتیکان را به عنوان یک اصل پذیرفته شده به اتباع و پیروان خود در سراسر جهان تحمیل کند.
در مجموع اولین قدرتهای اجتماعی که تشکیل شدند از سحر و جادو مدد گرفتند و بعدها قدرت روحانی بزرگترین و پرنفوذترین قدرتها را تشکیل دادند. برای مثال در یونان باستان اولین گامی که در راه دموکراسی برداشته شد جایگزینی ۹ آرکنت به جای پادشاه بود که به ابتکار سولون ۶۴۰ تا ۵۵۸ پیش از میلاد صورت گرفت آرکنت اول که بیش از همه قدرت داشت کسی بود که به امور مذهبی میپرداخت همچنین قدرت نظارت اجتماعی و پدیده های توتمی و تابوئی هم یادآور قدرت نامرئی جامعه بر افراد بود که گاه حالت قدسی به خود میگرفت و در دست عده خاصی متمرکز می شد.
۲ بهره گیری از اسطوره ها ژولین فروند اسطوره را نوعی تبیین گذشته گرا توصیف می کند که فرضیه مجازی یا افسانه ای را جانشین تحلیل علی میکند. اما به نظر ما
واقعیت سورئالیست بوده و به تعلیل پدیده های طبیعی آفرینش و اسرار دیگر می پردازند. کار اسطوره ها این است که ناخود آگاه جمعی را به قسمت خود آگاه آن پیوند می زنند.
اسطوره ها محکم ترین رشته هایی هستند که تداوم فرهنگی یک جامعه را تضمین می کنند و پایه محکمی برای هویت فرهنگی یک قوم یا جامعه به وجود می آورند. امروزه که علوم اجتماعی به سرعت از پایه های عینی محروم و در قالب روایت و متن و تفسیر تعریف می شوند اسطوره ها که خود روایتی از تاریخ و رویدادها به شکل غیر معمول هستند اهمیت خاصی پیدا میکنند حتی کسانی مانند پل رکیور بزرگترین فیلسوف معاصر فرانسه اسطوره را نوعی تفسیر فلسفی معرفی میکند اسطوره ها خود مؤسس جامعه، دولت و هر پدیده جمعی دیگر هم هستند. این نکته ای است که پییر کلاستر به شدت از آن دفاع می کند و معتقد است که منشأ جامعه از پویایی درونی آن سرچشمه نمی گیرد بلکه این آیینهای اولیه و افسانه ها هستند که اولین ماده همبستگی اجتماعی را به وجود می آورند اگر جامعه خود به باز تولید خود می پردازد نباید تصور کرد که خود بنیان نیز هست. بنیان گذاری جامعه و نهاد آن به عاملی پیش اجتماعی یا فرا اجتماعی مربوط می شود. این عوامل کار کسانی است که پیش از آدمهای کنونی و در زمانی غیر از زمان آنها قرار داشته اند. این عوامل کار اجداد و پیشینیان ما بوده و افسانه ها مانند شرح نمایش بنیان گذاری جامعه به وسیله اجداد ما، بنیان جامعه را پی افکنده و به جمع آوری اندرزها، قواعد و قوانین آن و مجموعه دانشی پرداخته است که باید طی آیینهای آموزشی به جوانان منتقل گردد رومولیوس را که گرگ پس از تولد به کوهها برده بود پس از بزرگ شدن باز آمد و شهر روم را پی افکند. این افسانه مؤسس دولت – شهر رم بود. جمشید جم نیز کشور ایران را بنا نهاد و هر آنچه او از عدل و داد و کشاورزی و اختراعهای دیگر انجام داد روایتهایی است که پایه های فرهنگ اجتماعی و عمومی ایران را پی نهاد راز تداوم فرهنگ ایران نیز در همین اسطوره ها نهفته است جوانمردی و پیکار با اهریمنان و دشمنان و رجحان شهادت بر
زندگی بیهوده و ذلت بار هنوز در پایان قرن بیستم میلادی مانند شش قرن قبل از میلاد مسیح جزء نظام ارزشی مردمی است که در اکناف این سرزمین زندگی می کنند. پیروزی ایرانیان در جنگ با عراق یک بار دیگر حضور و کارایی اسطوره ها را در زندگی جمعی ایرانیان به نمایش گذاشت.
هزاران شهیدی که مانند گل در جبهه ها پرپر شدند هر یک سیاوشی بودند که در مزار سینه ایرانیان جای گرفتند طی این جنگ جوش و خروش به وجود آمد که هیچ ناظر خارجی را بی تفاوت نمی گذاشت و کسی به درستی نمیدانست این شور و حال از کجا سرچشمه می گیرد به همین سان اگر دولتی یا حکومتی بتواند بر قدرت اسطوره ها تکیه زند ستاره اقبال او از هر دولت عقل گرایی درخشنده تر خواهد بود زیرا همان طور که نویسنده کتاب افسانه های سیاسی مدرن میگوید افسانه انسان را به دوران طلایی و افسانه ای گذشته بر می گرداند و نگرش منسجم و پیوستاری از جامعه ای که در آن زندگی می کند در خود احساس می کند. افسانه ها هنوز هم حالت تأسیسی خود را حفظ کرده اند، دولتهای تازه تأسیس از آن بهره میگیرند تا به ملت خود هویت ببخشند و مبنایی برای قدرت سیاسی خود پیدا کنند. استفاده از افسانه ها اگر از حد معینی بگذرد زنگ خطر فاشیسم به صدا در می آید. دولتهای ناآرام کنونی همانهایی هستند که کار خود را بر افسانه بنا نهاده اند. دولت هیتلر نمونه بارز دولتی است که بر پایه جاودانگی افسانه ای بنا شده بود. دولت اسرائیل یکسره از افسانه نشئت گرفته و همه دولتهای تازه به استقلال رسیده آسیای مرکزی به دنبال افسانه بنیان گذاری خویش هستند. دولت ترکیه نیز یک چند در پی افسانه پان تورانیسم و پان ترکیسم بود. همچنین سخنرانیها و تشریفات سیاسی و رابطه آنها با افسانه پردازی را نباید از یاد برد. آیا کسی از خود پرسیده است چرا باید تشریفات سیاسی بدین گونه باشد که امروز در اغلب جوامع مشاهده میکنیم؟ قالی قرمز به صف شدن رجال رژه نظامیان تعظیم و تکریم به زبان راندن سخنان افسانه ای جمله برای بهره گیری از تصورات و اوهام مردم در جهت تحکیم قدرت است. شاید هیچ چیز به اندازه افسانه ها در فرایند سلطه دخیل
نباشند. به این ترتیب غیر سیاسی ترین موضوعها امر قدسی افسانه… به سیاسی ترین پدیده تبدیل میشوند. نکته دیگری که ذکرش خالی از لطف نیست این است که بزرگ ترین متفکران معاصر غربی مثل نیچه فروید و حتی و بر کسانی هستند که انگاره های خود را بر پایه افسانه های یونان باستان بنا نهاده اند.
ایدئولوژی به عنوان ابزار سلطه اگر افسانه ها مبنایی احساسی و سورئالیست داشتند، ایدئولوژیها مبنایی فلسفی و عقلایی دارند اما کارویژه آنها یکسان است. ایدئولوژیها هم مانند افسانه ها مؤسس جامعه نو هستند همبستگی اجتماعی را تضمین و سلطه سیاسی را تسهیل میکنند به قول یک نویسنده فرانسوی افسانه خود قدرتی ندارد، اما از طریق ایدئولوژیهایی که بر می انگیزد قدرت میگیرد و ایدئولوژیها هم در افسانه عنصری می بینند که بدون توسل به آن پوچ و نامفهوم خواهند بود.
ایدئولوژی مفهومی گسترده و در عین حال مبهم است که در پایان قرن هجدهم از سوی دستوت دو تراسی در معنای علم اندیشه ها به کار گرفته شد. امروز که این مفهوم عمر دویست ساله خود را پشت سر می گذارد مبین گرایشهای عقیدتی است که می خواهند جهان را بر پایه یک جهان بینی سامان دهند بنابراین ایدئولوژی در درجه اول شامل نگرشها و بینشهایی است که بر پایه نوعی هستی شناسی و با بهره گیری از نظریه های علمی و البته تحت تأثیر محیط و حتى منافع شخصی اندیشه پرداز و نظریه پرداز به تبیین موضوع مورد نظر می پردازند و دارندگان آنها نیز بر آناند تا این نگرشها را در عمل پیاده کنند. نظریه پردازان یا روشنفکرانی که به ابداع ایدئولوژی و قالبهای فکری و عملی برای کنشهای اجتماعی و سیاسی می پردازند در واقع پیامبران عصر عقل گرایی پوزیتیویسم و لائیسیسم هستند که باید از عقل فعال اطلاعات وسیع و حساسیت نسبت به مسائل اجتماعی برخوردار باشند. در مورد روشنفکران در بخش مربوط به بازیگران سیاسی صحبت می کنیم.
ریمون آرون ایدئولوژی را نظامی از تفسیرها در حوزه اجتماعی تعریف میکند که متضمن نظمی از ارزشهاست و اصلاحاتی را القاء میکند که ممکن است شامل
دگرگونیهای هراسناک یا امیدوار کننده باشد. لوئی آلتوسر نیز ایدئولوژی را نظامی از تصورات (شامل خیالها، افسانه ها اندیشه ها یا مفاهیم تعریف می کند که دارای منطق و صلابت خاص خود بوده و در درون جامعه مربوطه دارای نقش تاریخی است.
اما مارکس در ایدئولوژی آلمانی ایدئولوژی را از مقوله توهمات به ویژه توهمات طبقه بورژوا توصیف میکند که میخواهد ارزشها و منافع خود را در جامه همه پسند و جهان شمولی عرضه دارد که گویا مدافع منافع همگان است. و لنین ایدئولوژی طبقه کارگر را وجدان بیدار این طبقه توصیف میکند که در ضمن چراغ راهنمای عمل این طبقه هم خواهد بود. این اولین بار نیست که با منطق دوگانه ای در مارکسیسم روبه رو می شویم.
آنچه در ترکیب ایدئولوژی به عنوان عنصر اصلی نباید فراموش شود نظام ارزشی آن است. عمل زمانی رنگ ایدئولوژی به خود میگیرد که به گونه ای آگاهانه با یک نظام ارزشی پیوند برقرار سازد وقتی سخن از نظام ارزشی به میان می آید، موضع گیری، شأن و موقعیت اجتماعی نزاع و مقابله و نحوه استدلال نیز مطرح می شود. به همین دلیل نیز ایدئولوژی در همه جا بر انگیزه و محرک فعالیتهای اجتماعی و سیاسی تلقی میشود. به قول فرانک لیند فلد عنصر کلیدی ایدئولوژی محتوای هیجانی و اهرم عملی آن است. دلیل روانی وجود این عنصر در ایدئولوژیها باور طرفداران آن در دست یافتن به حقیقتی است که ایدئولوژی مربوطه مدعی آن است در حالی که ممکن است توهمی بیش نباشد. این نکته را کارل مانهایم در کتابهای خود جامعه شناسی شناخت (۱۹۴۱) و ایدئولوژی و اتوپی (۱۹۶۳) به نیکی شرح داده است. وی چنین القا میکند که نظریه های علمی که خود عنصر پایه ایدئولوژیها را تشکیل میدهند در پاسخ به نیازهای هر دوره و عصری ابداع میشوند و متضمن هیچ حقیقت مطلقی نیستند در نتیجه ایدئولوژیها را باید در زمان و مکان آنها بررسی کرد.
جامعه شناسی ایدئولوژی خود یکی از موضوعهای جالب توجه در جامعه شناسی
است. چنان که نظریه های دهه ۱۹۶۰ که در نفی ایدئولوژیهای متصلب اوائل سده بیستم سخن می گفتند استدلالشان همین بود که ایدئولوژی مارکسیسم مناسب مبارزه در جامعه طبقاتی آن زمان بوده است که کارفرمایان به استثمار کارگران مشغول بودند، اما اینک (دهه (۱۹۶۰) که کارگران هم از رفاه نسبی برخوردارند دیگر کسی به این ایدئولوژی گرایش ندارد. به همین دلیل نیز حزب سوسیال دموکرات آلمان در سال ۱۹۵۹ و حزب کارگر انگلستان در سال ۱۹۶۳ با مارکسیسم وداع کردند. ایدئولوژی نازیسم هم فقط در شرایط ملتهب دهه ۱۹۳۰ دارای جاذبه بود و نه در دوره بعد از آن مگر آنکه دوباره همان شرایط فراهم آید. کار مهم ایدئولوژی در حوزه سیاست توجیه نظم و سلطه سیاسی موجود از طریق القای ارزشها و عقاید حکومت گران به حکومت شوندگان است. سهم ایدئولوژی در سیاست عملی آن چنان چشمگیر است که میتوان گفت هر سیاستی را به گونه ای منحصر به فرد در می آورد… زیرا سیاست در عمل تابع همان مکتبی است که از آن پیروی می کند. افزون بر همه اینکه هیچ قدرتی نمیتواند بدون تکیه بر یک ایدئولوژی به تمامیت دست یاید و به حوزه های خصوصی راه پیدا کند هم از این رو تمام رژیمهای تما متخواه (توتالیتر) بدون استثناء متکی به یک ایدئولوژی هم هستند به طبع ایدئولوژی یک رژیم تما متخواه خود در جهت تمامتخواهی قرار دارد و با ایدئولوژیهای دیگر مثل لیبرالیسم یا پراگماتیسم متفاوت است. حتی در گذشته های دور نیز دولتهایی مانند دولت ساسانیان در ایران که خود را نیازمند یک قدرت فراگیر میدیده اند از دین به عنوان ایدئولوژی حکومتی بهره می گرفتند و آن را به گونه ای بازسازی میکردند که برآورنده مقصود آنها باشد. نقش ایدئولوژی در سیاست حتی در نزد پاره ای از اندیشمندان مارکسیست که آن را از مقوله روبنا و متغیری وابسته میدانند آن قدر زیاد است که از عوامل زیربنایی هم بیشتر است. با اشاره به نظریه گرامشی و آلتوسر این بحث را به پایان میبریم.
مفهوم کلیدی نظریه سیاسی آنتونیو گرامشی (۱۸۹۱-۱۹۳۷) فیلسوف ایتالیا و رهبر حزب کمونیست این کشور که در زندان موسولینی از دنیا رفت هژمونی یا سلطه همه جانبه سیاسی است. از نظر او جامعه مدنی شامل مجموعه ارگانهایی است که به گونه ای سطحی به آنها
ارگانهای خصوصی میگویند اما این ارگانها با سلطه ای که گروه مسلط بر تمامی جامعه اعمال میکند رابطه مستقیم دارند. جامعه مدنی بستر اخلاقی دولت را تشکیل می دهد.
جامعه مدنی یعنی در بر گیرنده سازمان مادی که هدف آن حفظ دفاع و توسعه جبهه نظری و ایدئولوژیک طبقه مسلط است. سه نهاد اساسی وظیفه نشر ایدئولوژی را بر عهده دارند که عبارت اند از کلیسا، سازمان آموزشی و رسانه های جمعی اما سازمانهای دیگری مانند ارتش یا دستگاه قضایی هم به طور جنبی دارای فعالیتهای فرهنگی هستند. در مجموع می توان تمام چیزهایی را که ممکن است به طور مستقیم یا غیر مستقیم بر افکار عمومی اثر بگذارند، مثل کتابخانه ها انجمنها و باشگاهها را در همین مجموعه قرار دارد.
ساختار ایدئولوژیک از طریق وسایل مختلف ارتباطی نظیر کتاب روزنامه ابزارهای سمعی و بصری و حتی معماری ترتیب و نام گذاری خیابانها به نشر ایدئولوژی می پردازد. مجموعه آنها، اتصالهای پیچیده جامعه مدنی را به وجود میآورند تضمین کارویژه سلطه از طریق نشر ایدئولوژی مسلط کار روشنفکران است. برداشت گرامشی از مقوله روشنفکری وسعتی به مراتب بیشتر از معنای معمولی دارد و شامل روحانیون فعالان حزبی یا سازمانهای سندیکایی نیز می شود.
دولت به نهادهای به اصطلاح سیاسی محدود نمی شود دولت چیزی شامل جامعه مدنی و جامعه سیاسی است که همکاری لازم بین آن دو را نیز سازمان می دهد. این همکاری و پیوند در وجود سازمانهای دوپهلو تجلی می یابد. چنان که پارلمان هم ارگان جامعه سیاسی است و هم در مقام ترجمان رسمی افکار عمومی جزء ارگانهای جامعه مدنی تلقی میشود به این ترتیب مشخص شد که جایگاه ایدئولوژی، جامعه مدنی است. اما گرامشی بر خلاف لنین که بر جنبه سیاسی سلطه طبقاتی و سرنگونی خشونت آمیز دستگاه دولتی تأکید داشت صحنه اساسی مبارزه سیاسی را جامعه مدنی می داند. از نظر گرامشی دولت قسمت نمادین سلطه سیاسی است که پشت سر آن قلاع حصین ایدئولوژی و روشنفکری قرار دارد فرو ریختن این قلاع از سرنگونی خود دولت مهم تر است. آنچه
مهم است سلطه بر جامعه مدنی است که از طریق فعالیتهای فرهنگی و ایدئولوژیک میسر است و زمان درازی میطلبد؛ در غیر این صورت احراز سلطه سیاسی یا سلطه بر دستگاه دولتی مانند انقلاب کبیر ۱۹۱۷ در روسیه سلطه ای ظاهری و جزئی است و جز با دیکتاتوری دوام نمی آورد چنان که رژیم فاشیستی ایتالیا هم چیزی جز سلطه یک گروه بر دستگاه دولتی نبود. این حالت زمانی پیش می آید که بلوک تاریخی دچار بحران باشد یعنی سلطه هماهنگ بر جامعه مدنی و بر جامعه سیاسی از طریق دستگاههای ایدئولوژیک صورت نگرفته باشد نقش این هماهنگی همیشه بر عهده روشنفکران است. در گذشته آباء کلیسا عهده دار سلطه ایدئولوژیک بودند امروزه دانشگاهیان و روشنفکران تحلیل گرامشی از دیکتاتوریهای راست و چپ قرن بیستم یکی از واقع بینانه ترین تحلیلها در این زمینه است که در ضمن اهمیت، مسائل فرهنگی را هم به نمایش میگذارد. خلاصه بحث گرامشی این است که دولت نمایان ترین بخش سلطه است اما مهم ترین بخش آن نیست. مهم ترین و پایاترین بخش سلطه سلطه بر جامعه مدنی است و سلطه بر جامعه مدنی میسر نمی شود مگر با کار فرهنگی و به کارگیری تمامی ابزارهای آموزشی و عقیدتی و روشهای صحیح تأثیر گذاری بر افکار عمومی و اندیشه مردم نتایج جنبی تحلیل گرامشی یکی استقلال نسبی دولت در درون نظام سلطه است و دیگری اولویت مسائل فرهنگی و تعیین کنندگی آنها نسبت به شیوه تولید (زیربنا)
لوئی آلتوسر هم از زاویه ای متفاوت با گرامشی اهمیت خاصی به نقشی ایدئولوژی در سلطه طبقه حاکم قائل است. اما وی برعکس گرامشی به نظریه مارکسیستی در مورد دولت و نقش آن در تضمین سلطه طبقات مسلط وفادار ماند در نظریه مارکسیسم سنتی نقش دستگاه دولت یا دستگاه سرکوبگر دولت شامل حکومت دستگاه اداری ارتش پلیس محاکم زندانها و غیره به عنوان ماشینی که به طبقات حاکم امکان میدهد سلطه خود را بر طبقه کارگر تداوم بخشند اهمیت خاصی داشت آلتوسر پیشنهاد می کرد که به نظریه مارکسیستی دولت دستگاههای ایدئولوژیک دولت هم اضافه شود؛ زیرا در کنار دستگاه سرکوبگر دولت انبوهی دستگاههای ایدئولوژیک دولتی هم به چشم می خورد، نظیر کلیسا مدارس، خانواده دستگاههای قضایی نظام سیاسی شامل نظام سیاسی و نظام حزبی
سندیکا، مطبوعات سمعی بصری و فرهنگی ادبیات هنرهای زیبا و ورزش دستگاه ایدئولوژیک دولت بر خلاف دستگاه سرکوبگر دولتی از تکثر و تنوع برخوردار است و به جای تکیه بر خشونت بر ایدئولوژی تکیه دارد این تکثر از طریق ایدئولوژی مسلط که وجود آن برای حفظ دراز مدت قدرت دولتی لازم است به وحدت می رسد. به همین دلیل نیز دستگاههای ایدئولوژیک علاوه بر آنکه موضوع کشمکش طبقات هستند، عرصه این منازعه را نیز تشکیل میدهند؛ زیرا طبقه مسلط به همان آسانی که بر دستگاه سرکوبگر دولتی دست پیدا کرده و حکم میراند بر دستگاه ایدئولوژیک حکم نمی راند، به ویژه آنکه گروههای قدیمی یا طبقات سرکوب شده نیز امکان نفوذ در دستگاههای ایدئولوژیک را پیدا می کنند. در مجموع از نظر آلتوسر نقش دستگاه سرکوبگر دولتی آنی و بلا واسطه است در حالی که نقش دستگاههای ایدئولوژیک دولتی در دراز مدت آشکار می شود و آثار پایدارتری نیز بر جای می گذارد.
تبلیغات و رسانه های جمعی تبلیغات و تأثیر گذاری بر افکار عمومی یکی از قدیمی ترین ابزارهای سلطه سیاسی بوده است که به صور گوناگون به اجرا گذاشته می شد. اما با توسعه ارتباطات پدیده افکار عمومی وجه بارزتر و ملموس تری به خود گرفته است که می توان آن را به عینه درک و مشاهده کرد. تبلیغات نیز در پرتو سرمایه داری و لزوم افزایشی مصرف تجلیات تازه ای پیدا کرده است که سایر حوزه ها از جمله سیاست را بی تفاوت نمیگذارد صحنه عملکرد تبلیغات نیز مانند ایدئولوژی جامعه مدنی است. فرق تبلیغات با ایدئولوژی در گستردگی و تنوع و عدم انسجام آن است. برای تبلیغات لازم نیست به جهان بینی خاصی تکیه شود میتوان در مورد فضایل اخلاقی رهبر سیاسی کارهای مفید یا سیاستهای خردمندانه حکومت و خدماتی که به مردم ارائه می دهد دست به تبلیغات زد. حتی خود ایدئولوژی دولتی هم میتواند موضوع تبلیغات باشد. هر چه کارایی تبلیغات بیشتر باشد مقبولیت حکومت نیز افزایش مییابد به طبع تبلیغات می تواند درست یا نادرست، به حق یا ناحق باشد. قضاوت در این مورد موضوع بحث ما نیست تبلیغات از توجه حکومت به مردم نیز نشئت میگیرد یک حکومت بریده از مردم یا بی اعتنا به نظر
مردم نیازی به تبلیغات احساس نمیکند اما حکومتهای گروهی و کسانی که بخواهند بر قلبها حکومت کنند از تبلیغات غافل نمیشوند نحوه تشکیل حکومت اسلامی به دست پیامبر اسلام درسهای خوبی به ما می آموزد. ایشان قبل از آنکه از حکومت حاکمیت یا حتی اجرای قوانین اسلامی سخنی به میان بیاورند به تبلیغ دین اسلام پرداختند. وقتی جامعه مدنی تحت تأثیر این تبلیغات قرار گرفت حاکمیت اسلام نیز به سهولت و بدون توسل به شیوه های خشن امکان پذیر شد.
امروزه رسانه های جمعی از نوشتنی تا سمعی و بصری ابزارهای تبلیغاتی مناسبی در اختیار حکومت گران قرار میدهند رابطه رسانه ها و قدرت سیاسی تا حدی است که در بسیاری از دانشکده های علوم سیاسی اروپا درسی با عنوان مطبوعات و قدرت تدریس می شود. در بحث از افکار گرامشی و آلتوسر اشاره کردیم که آنها دستگاههای ایدئولوژیک دولتی را شامل مدارس دانشگاهها مطبوعات کلیسا و غیره، مهم ترین ابزار سلطه سیاسی میدانند به همین دلیل نیز دولتها بسته به سرشتی که دارند توجه خاصی به مطبوعات و رسانه های جمعی مبذول میدارند حکومتهای تما متخواه (توتالیتر) آنها را در انحصار خود قرار میدهند و دولتهای دموکراتیک از در آشتی و جلب نظر آنها وارد می شوند. به عبارت دیگر دولتهای تمامتخواه نسبت به مطبوعات تهاجمی و دولتهای دموکراتیک تدافعی عمل می کنند.
نکته دیگری را که نباید از یاد برد نیاز حاکمان و حکومتها به اطلاعات است. جمع آوری اطلاعات از گذشته های دور مسئله عمده حکومت گران بوده، که خود تاریخ مفصلی دارد. اما امروز توزیع اطلاعات نیز به آن افزوده شده است. کارگزاریهای (آژانسها) بزرگ خبری خود به صورت یکی از قطبهای قدرت در سطح جهان در آمده اند و هر یک در پی انحصار اخبار و اطلاعات در دست خود هستند به همین دلیل موضوع مطبوعات و رسانه ها از مرزهای ملی فراتر رفته و خود موضوع کشمکشهای حاد بین المللی به ویژه بین کشورهای جهان سوم و کشورهای صنعتی شده است. کشورهای قدرتمند و استعمارگر برای برنامه های برون مرزی خود اهمیت خاصی قائل اند و به اکثر زبانهای زنده دنیا برنامه پخش می کنند. رادیوهایی مثل بی بی سی انگلستان دهها بار بیشتر از دستگاههای دیپلماسی
این کشور به منافع استعماری انگلستان خدمت میرساند این رادیو توانسته است بر بسیاری از جریانهای سیاسی روزمره در خاورمیانه اثر بگذارد که خود نشانگر قدرت مطبوعات و رسانه ها است.
ب ابزارهای سیاسی و نظامی قهر آمیز)
چنان که دیدیم گرامشی جامعه سیاسی را دستگاه سرکوبگری می داند که سعی دارد توده ها را با شیوه تولید یا سلطه طبقه مسلط در یک دوره خاص همراه و هماوا سازد. این کارویژه خشونت آمیز را نفرات خاصی تضمین میکنند که همان کارگزاران اداری و نظامی هستند. در پی تقسیم کارگزاران سرکوب به لشکری و کشوری دستگاه سرکوبگر نیز به اداری و نظامی تقسیم می شود.
۱. دستگاه اداری دستگاه اداری وظیفه اعمال قدرت سرکوبگر را برعهده دارد و نفرات آن خود به یک کاست تبدیل میشوند دستگاه اداری حاکمیت و سلطه دولت را به ژرفای جامعه برده بر تک تک افراد اعمال میکند و کسی که می خواهد برای فرزند خود شناسنامه بگیرد کسی که تقاضای انشعاب آب و برق دارد کسی که میخواهد برای خود خانه بسازد، کسی که قصد دارد از فرط ملالت یا از روی آینده نگری تکه زمینی را برای تدفین خود تهیه کند و … با دستگاههای اداری دولت که نماینده آن تلقی می شوند سروکار دارد. مردم هم به همین اعتبار از مأمور دولت که ممکن است شخص نحیفی هم باشد اطاعت میکنند دولت از طریق همین دستگاه میتواند آزادیهای فردی را محدود کند و برای مثال از صدور گذرنامه برای کسی که میخواهد به خارج سفر کند یا از ورود شخص خاصی که خواهان ادامه تحصیل است به دانشگاه جلوگیری کند. از این رو کارآمدترین ابزار سلطه سلطه اداری است که مانند تارهای عنکبوتی تمام وجوه زندگی فردی و اجتماعی را در دست خود دارد به مسائل اداری در فصل مربوط به دولت اشاره خواهیم کرد.
۲ دستگاههای سرکوبگر نظامی دستگاههای سرکوبگر نظامی عبارت اند از ارتش پلیس، زندان و حتی دستگاه قضایی چنین دستگاههایی مشروعیت خود را از ایجاد نظم و
همین دستگاهها در آخرین مرحله سلطه سیاسی را هم تضمین می کند. در درجه اول جنبه بازدارندگی این نیروها از اهمیت برخوردار است. وجود این نیروهاست که فرد را از دست زدن به اعمال ضد دولتی یا ضد اجتماعی باز میدارد اما کارآمدی این نیروها به نظارت غیر خشونت آمیز دولت مثل نظارت معنوی توسعه فرهنگ سیاسی و به ویژه تبلیغ در جهت مشروعیت سیاسی حکومت و حکومت گران بستگی دارد. اگر دولت در این زمینه ها ناتوان باشد چاره ای جز توسل به خشونت ندارد در گذشته حاکمان دستگاههای مخوفی مثل دستگاه تفتیش عقاید وجود افراد آدمخوار در کنار خود دستگاههای شکنجه را به کار می گرفتند تا از شورش و سرکشی مردم پیشگیری کنند هنوز هم بقایای این دستگاهها در کشورهای مختلف جهان به چشم میخورد آنچه بین یک حکومت جهان سومی و یک حکومت دموکراتیک در کشورهای صنعتی فرق میگذارد بود یا نبود نظارت و مهار اوضاع نیست بلکه در کاربست ابزارهای مهار و نظارت است. حکومتهای دموکراتیک کشورهای صنعتی در درجه اول جامعه مدنی را چنان سامان داده اند که نیازی به کاربست خشونت ندارد. سپس از طرق پیشرفته فنی و مدیریتی نظارت نامرئی و کارآمدی بر پیرامون خود اعمال میکنند. اما در کشورهای عقب افتاده که نه آن ابزارهای پیشرفته فنی وجود دارد و نه مدیریت درستی اعمال میشود حضور قوه قهریه دولت محسوس و شیوه نظارت بسیار زمخت و توهین آمیز است. به ویژه آنکه پیرامون سیاسی نیز نا آرام و پرتنش است، وگرنه شکی نیست که هیچ دولتی نمیتواند از داشتن یک قوه قهریه و اعمال نظارت چشم بپوشد. گاه در انقلابهای آزادی بخش مردم دچار این توهم میشوند که پس از سرنگونی دولت فعلی خبری از زندان و پلیس نخواهد بود؛ در حالی که این دستگاهها مانند بسیاری از دستگاههای دولتی دیگر در دولت پس از انقلاب بیش از پیش بازسازی و به کار گرفته میشوند.
قسمت سوم مشروعیت سیاسی
۱. تعریف
مشروعیت سیاسی عبارت است از پذیرش قلبی ،حکومت حاکمان و نظام سیاسی از طرف
۱۶۸
درآمدی بر جامعه شناسی سیاسی
حکومت شوندگان این امر موقعی حاصل میشود که شکل موجود سلطه سیاسی در قالب حکومت یا هر نوع دیگر با ارزشها و باورهای عمومی جامعه همسویی داشته باشد. در این صورت گروه وسیعی بیش از نیمی از افراد جامعه سلطه سیاسی موجود را می پذیرند و از آن اطاعت میکنند و حاکمان نیز از حمایت طیف وسیعی از جامعه برخوردار می شوند. در مشروعیت سیاسی بر خلاف آنچه تصور میشود بحث حقانیت مطرح نیست حتی اگر یک گروه حاکم یا یک فرد هم بتواند مردم را بفریبد و نظر آنها را با خود موافق سازد مشروعیت سیاسی حاصل میشود. چنان که نوعی از قدرت کاریزماتیک مورد نظر ماکس وبر یعنی چهره کاریزماتیک عوام فریب مصداق چنین سلطه مشروعی قرار می گیرد. در عین حال مشروعیت سیاسی امری مبهم و در همان حال آسیب پذیر است. کسی دقیقاً نمیداند فلان رژیم جهان سومی که سعی دارد از طریق نمایشهای دموکراتیک حاکمیت خود را مشروع جلوه دهد از چه میزان مقبولیت در نزد مردم برخوردار است. از سوی دیگر دولتی که از مشروعیت برخوردار است ممکن است با یک حرکت یا به دلیل بروز یک حادثه، مشروعیت خود را از دست بدهد. داستانهای عامیانه حکایت می کنند که در گذشته های دور حاکمی که خود را خدا یا نماینده خدا می خواند و بر مردم حکومت میکرد با ریختن یک سطل خاکستر از پشت بام دچار وحشت شد و مردم فهمیدند که او نماینده خدا نیست و بر او شوریدند. در گذشته بسیاری از حکومتها سعی داشتند خود را به یک امر قدسی مرتبط ساخته آن را مایه مشروعیت خود قرار دهند. در عصر حاکمیتهای الهی بنیان مشروعیت هم انتساب قدرت حاکم به اراده پروردگار بود. از سوی دیگر پیدا کردن یک منبع واحد و مشترک برای مشروعیت سیاسی در یک جامعه کار آسانی نیست. برای مثال در جامعه امروز ایران میتوان از سه منبع مشروعیت سیاسی نام برد که عبارت اند از منبع ملی غیر مذهبی و مرتبط با ارزشهای ایران پیش از اسلام، منبع اسلامی و منبع مدرن و کار کردی که از یک سو بر کار کردی بودن دستگاه سیاسی و از سوی دیگر بر حمایت عددی و میزان رأی تکیه دارد.
بحث مشروعیت که در گذشته به دلیل خارج بودن مردم از صحنه سیاست و انتساب قدرت حاکم به اراده الهی مطرح نمیشد با اصل حاکمیت مردم وارد مباحث سیاسی شد.
ماکیاول و هابس نفس قدرت را مشروع تلقی میکردند اما از قرن هجدهم به این سو رابطه حکومت و مردم بر اصل نمایندگی استوار شد. دولتها به این شرط شناسایی می شدند که استوارنامه آنها به تأیید مردم رسیده باشد. در عین حال تا ماکس و بر هیچ یک از اندیشمندان مسئله مشروعیت را به این شفافی و روشنی مطرح نکرده بودند. ماکس وبر سلطه و مشروعیت را دو روی یک سکه میدانست سلطه از نظر او متضمن این اقبال بود که حاکم یا حکومت کسانی را برای اطاعت و پذیرش سلطه خود پیدا کند بر این اساس هر سلطه با میزان و نوعی از مقبولیت و پذیرش اشخاص زیر سلطه همراه است. به عبارت دیگر تمام روابط سلطه آمیز دست کم مستلزم اندکی میل و اراده تبعیت و اطاعت از جانب فرمانبران است؛ زیرا بدون رضایت فرمانبران هیچ سلطه ای نمیتواند موجد یک نظام سیاسی پیوسته و پایدار شود.
۲. انواع سلطه
ویر از سه نوع مشروعیت سیاسی نام میبرد که عبارت اند از مشروعیت عقلایی، مشروعیت سنتی و مشروعیت کاریزماتیک
(الف) مشروعیت عقلایی این نوع مشروعیت بر اعتقاد به حقانیت ترتیبات اتخاذ شده و حق تعیین خط مشی از طرف کسانی استوار است که از آنها خواسته شده است تا از طریق این ترتیبات به اعمال سلطه بپردازند. پس از این مقدمه و بر به تشریح مشروعیت عقلایی می پردازد. ما به طور عمد مطلب خود را با تشریح نوع مدرن اداره جامعه شروع میکنیم تا بهتر بتوانیم به تشریح دو نوع دیگر بپردازیم. یکی از ویژگیهای سلطه عقلایی تکیه بر قانون و به کارگیری یک دستگاه اداری غیر شخصی است. سلطه قانونی بر پایه مفاهیم معتبر زیر استوار است (۱) از نظر عقلی امکان اینکه هر قانونی از طریق پیمان یا اعطاء برقرار گرده وجود دارد. این قانون ممکن است در جهت عقلانیت معطوف به هدف یا عقلانیت معطوف به ارزش یا هر دو قرار داشته باشد. (۲) هر قانونی در ماهیت خود مجموعه ای از قواعه انتزاعی است که با هدف قبلی تدوین شده است. (۳) در نتیجه دارندگان قدرت قانونی تاب
نظم غیر شخصی هستند. (۴) به این ترتیب کسی که اطاعت میکند مثل این است که به عنوان عضوی از جمع از قانونی که جوهر نظر جمع محسوب میشود اطاعت می کند. ۵) به همین ترتیب کسانی که اطاعت میکنند مطابق با موضوع بند ، از شخص صاحب قدرت اطاعت نمیکنند بلکه از قواعد غیر شخصی اطاعت می کنند.
نوع خالص سلطه قانونی بر راهکارهای اداری و دیوانی استوار است. مجموعه رهبری اداری از کارمندان منفردی تشکیل شده است که از نظر شخصی آزاد بوده، فقط از تکالیف عینی شغل خود پیروی میکنند آنها در درون یک سلسله مراتب متصلب از صلاحیت کامل شغلی برخوردارند و گزینش آنها به صورت آزاد انجام می شود. این نوع سلطه مشروع با شرایط جوامع امروز مطابقت دارد و روند گسترش دموکراسی به گونه ای است که ایجاب میکند همه دولتها مبنای سلطه عقلایی را بپذیرند.
ب مشروعیت سنتی این مشروعیت بر باور مستمر به درستی سنن همیشه معتبر و حقانیت کسانی استوار است که به شیوه سنتی به اعمال قدرت می پردازند». «ما سلطه ای را سنتی می نامیم که مشروعیت آن بر ویژگی مقدس قدرت رئیسی استوار باشد که قدرت از ازل به او به ارث رسیده است. دارنده قدرت در اینجا بر پایه قانونی و قاعده ای تعیین میشود که از پیشینیان به ارث رسیده است و مردم هم به دلیل باور به تقدس شخصیت او از او اطاعت می کنند. سلطه در اینجا بر پایه احترام استوار است و آموزش اجتماعی نقش مهمی در تداوم آن ایفا میکند. دارنده قدرت در اینجا فقط انسانی برتر تلقی نمی شود بلکه آقا و مولی هم هست. دستگاه اداری او هم از کارمندان تشکیل نمیشود بلکه هیئتی از رعایای شخصی او هستند که به اجرای فرامین رئیس می پردازند. حکومت شوندگان هم برعکس آنچه در مورد سلطه عقلایی دیدیم از شخص اطاعت میکنند و نه از قانون و قواعد.
فرامین رئیس هم بنا به دلایل زیر مشروعیت دارد بخشی به این دلیل که در قالب سنت صادر می شود؛ این بدان معناست که برای شخص رئیس و نظام سنتی، تخطی از سنتها بسیار خطرناک است؛ بخشی هم به دلیل حکمیت شخص رئیس در نتیجه دو حوزه یعنی سنت و
رهبری وجود دارد قسمتی از فرامین مربوط به خود رئیس و قسمتی مربوط به سنتهاست
هیئت اداری قدرت سنتی هم اگر وجود خارجی داشته باشد، به طور معمول و بر پایه سنت از میان اعضای خانواده رئیس یا مریدان و نوکران و بردگان او انتخاب میشوند و گاه بر پایه اعتمادی که بین رئیس و دیگران از هر قشری مثل واسالها با کارمندان آزاد وجود دارد. اصل رایج در سلطه سنتی انتخاب کارگزاران از میان افراد قبیله است. در سلطه های پاتریمونیال بارها مشاهده شده است که بردگان آزاد شده تا مناصب بالا و حتی وزارت پیش رفته اند. در اروپا هم نوع خانگی کارمندان مثل سنشال sinéchal) و مارشال به عنوان کارگزاران قدرت سنتی وجود داشته اند.
انواعی از سلطه سنتی را میتوان از هم تفکیک کرد نوع فئودالی آن در اروپا و نوع سلطانی آن در شرق مسن سالاری (Gérontocratie) و پدرسالاری که از ابتدایی ترین نوع سلطه سنتی است.
ج) مشروعیت کاریزماتیک این نوع مشروعیت بر تسلیم غیر معمول مردم در برابر شخصیت مقدس و فضیلت قهرمانی یا ارزشهای استثنایی یک شخص و فرامین او استوار است. مقصود ما از کاریزم، ویژگی فوق العاده شخصیتی است که به گونه ای خارق العاده در چهره پیامبران، حکما، داوران یا رؤسای اقوام شکارچی و قهرمانان جنگی آشکار می شود و به آنها حالتی فوق طبیعی و فوق بشری میبخشد اشخاص معمولی و فناپذیر را چنین مقامی هرگز حاصل نمی شود که مثل فرستاده خدا یا یک پیشوا مورد قبول مردم واقع شوند. مسلم مقصود و بر سرشت واقعی چنین اشخاصی نیست. به همین دلیل ممکن است یک چهره عوام فریب یا غوغاگر هم همان مقام کاریزمایی را احراز کند که قهرمانان یا ناجیان احراز می کنند.
قدرت کاریزماتیک آشکارا در برابر سلطه عقلایی یا سنتی قرار می گیرد. زیرا نه عقل مبنای چنین سلطه ای است و نه سنت بلکه احساسات و سنت شکنی لازمه چنین قدرتی است. دستگاه اداری قدرت کاریزماتیک هم متفاوت است. زیرا این دستگاه حالت انقلابی
داشته و در صدد امحاء گذشته است ماکس وبر در مورد قدرت کاریزماتیک به نکات زیر اشاره می کند
ضرورت پذیرش آزادانه و همراه با احترام و اشتیاق سلطه و ارادت نسبت به قهرمان و اعتماد به شخصیت رئیس هر گونه بی احترامی یا بی اعتنایی نه با مجازات شخص کاریزما که با واکنش یکپارچه مردم روبه رو می شود.
اگر قدرت کاریزما با تأخیر توفیق روبه رو شود با چنان باشد که گویی خدا او را رها کرده است یا حالت افسونی خود را از دست بدهد قدرت او در معرض زوال قرار می گیرد.
گروهی که در بالا و در اطراف رئیس قرار میگیرند جماعتی هیجانی هستند که به هیچ روی قصد تربیت یک کادر اداری متخصص را ندارند بلکه انتخاب آنها در ارتباط مستقیم با ویژگیهای کاریزمایی رئیس صورت میگیرد برای این گروه نه تجربه شغلی مطرح است و نه پیشرفت و نه عزل بلکه به اشاره رئیس کاریزماتیک بر سر کار می آیند و به اشاره او هم می روند.
قدرت کاریزماتیک با اقتصاد بیگانه است او نسبت به مسائل اقتصادی بی اعتنا و به دیده تحقیر مینگرد و برعکس به فضائل اخلاقی شجاعت و شهامت، ایثار و از خود گذشتگی بها می دهد.
– کاریزم قدرت انقلابی و بزرگ اعصاری است که با سنت پیوند دارند در حالی که امروزه خطر پیدایش کاریز ما در جوامع پیشرفته صنعتی نیز مطرح است. برخلاف قدرت انقلابی و عقلایی که در پی دگرگونی از اوضاع زندگی است و به سوی خارج جهت گیری شده است کاریزما متوجه درون است تا افکار و پدیده های جدیدی به وجود آورد.
عاقبت کار قدرت کاریزماتیک قدرت کاریزماتیک ممکن است به یکی از دو نوع سلطه مشروع دیگر تغییر وضعیت دهد در فرایند عادی سازی شرایط، قدرت کاریزماتیک به نوعی از انواع سلطه معمولی به ویژه پاتریمونیال یا بوروکراتیک ختم می شود. این فرایند بدون نزاع و کشمکش هم نیست به ویژه آنکه دو نوع جانشین برای قدرت کاریزماتیک رو در روی یکدیگر قرار میگیرند یکی کاریزمای ارثی و کاریزمای انتخاب شده از طرف
کاریزمای قبلی که بهترین سرانجام برای قدرت کاریزماتیک شناخته می شود و دیگری قدرت کاریزمای جدید این درگیری به کرات در تاریخ مشاهده شده است.
در پایان باید به این نکته اشاره کرد که جامعه در چه شرایطی به قدرت کاریزماتیک متوسل یا متمایل می شود. روی کار آمدن دو گل یا ناپلئون اول و سوم نشان می دهد که نا امیدی و شرایط بحرانی جامعه به تو همانی دامن میزند که مردم را در انتظار یک ناجی آسمانی قرار میدهد. به طبع حالاتی که در گذشته موجد قدرت کاریزماتیک بوده است با حالات عصر حاضر متفاوت است. اگر در گذشته پیروزی در جنگها، قهرمانان را به صورت رهبر کاریزماتیک تبدیل میکرد امروز سازمان پیچیده ارتشها کمتر به فرد اجازه می دهد پیروزی را به نام خود ثبت کند در حالی که تلویزیون قادر است از افراد بی جاه و جلال یک قدرت کاریزمایی بسازد. دوم اینکه در عصر افسون زدایی دوام کاریزما امکان پذیر نیست. چنان که دو گل که پس از پیروزی در جنگ جهانی دوم به عنوان محبوب فرانسویان روی کار آمد اندکی بعد با اعتراض گروهها و افرادی روبه رو شد که از او می خواستند قانون را رعایت و نظر مردم را محترم بشمارد.
نکته دیگر اینکه هیچ گاه نباید منتظر صورت خالصی از یکی از انواع سلطه مشروع بود. همیشه اختلاطی از دو یا سه نوع سلطه مشروع مشاهده میشود. برای مثال قدرت دو گل در جمهوری پنجم مخلوطی از قدرت عقلایی و کاریزمایی بود. امروز در همه جوامع سلطه عقلایی بر دو وجه دیگر رجحان دارد مگر جوامعی که مانند عربستان سعودی هنوز از خواب قرون وسطایی بیدار نشده اند.
نقد نظر و بر و طرح مسائل جدید
در مجموع انتقادات زیادی بر نظر و بر وارد شده است که روشن ترین آنها مربوط به هانا آرنت است. وی از اختلاط مفاهیم متفاوتی مثل قدرت (pouvoir)، توانمندی (puissance) نیرو (force) و اقتدار (autorité) در انگاره و بر انتقاد میکند. از نظر آرنت مترادف دانستن قدرت با سلطه و خشونت و تقسیم افراد به مطاع و مطیع و حاکم و محکوم یک خطای
آشکار است. در حالی که باید دوباره به تعریف قدرت پرداخت و آن را به توان خلاقیت تعبیر کرد که به انسان اجازه عمل میدهد. قدرت فارغ از اجبار و سلطه، کنش جمعی انسان را سازماندهی میکند در نتیجه قدرت امری جمعی است و نه فردی و با توانمندی که امری فردی است کاملاً متفاوت است همچنان که با نیرو (force) یعنی کیفیت به کارگیری قوت (انرژی) فرق می کند. در واقع انتقاد اساسی ای که بر و بر وارد است مربوط به انگاره او از سیاست است. جوهر سیاست در انگاره و بر به روابط سلطه آمیز کاهش می یابد. به نظر می رسد و بر به شدت تحت تأثیر نظریه های یونان باستان بوده که امروز به کلی مورد تجدید نظر قرار گرفته اند.
علاوه بر انتقادات ،آرنت دیدگاه و بر به شدت با دیدگاههای جدید مثل دیدگاه میشل فوکو، میشل کروزیه و پییر بوردیو هم در تعارض است. این متفکران نیز با تقسیم جامعه به حاکم و محکوم و فرمانرو و فرمانبردار مخالف اند. از نظر فوکو قدرت بسیار خرد و پراکنده است و فقط در قالب سلطه دولت نمی گنجد از روابط زن و شوهر تا روابط کارفرما و کارگر در تمام سطوح زندگی نوعی روابط قدرت وجود دارد. به همین ترتیب مشروعیت را هم میتوان به ابعاد کوچک و بزرگ تقسیم کرد. حتی مشروعیت در درون دولت هم قابل تصور در یک رابطه کلی نیست برای مثال ممکن است مردم از حکومت آقای x راضی باشند اما از وجود فلان وزیر در کابینه ابراز ناخرسندی کنند.
به طور کلی اساس مشروعیت در روزگار معاصر دست کم در کشورهای صنعتی با گذشته تفاوت دارد. امروز مردم میخواهند تکلیف خود را بدانند، سرگردان نباشند، برای تهیه احتیاجات اولیه با مشکل روبه رو نباشند برای تحصیل فرزندان خود امکانات لازم را در اختیار داشته باشند. در آن صورت چه کار دارند به اینکه رئیس جمهورشان چه کسی است و چه مذهبی دارد. در نتیجه نظام سیاسی باید مانند ماشین عمل کند، روابطش با مردم بر پایه قواعد مشخص و آسانی استوار باشد. در این شرایط هیچ قدرت کاریزمایی قادر نخواهد بود برای مدت طولانی از طریق افسون دیگران به حکومت بپردازد و هیچ قدرت سنتی قادر نخواهد بود بر پایه احتجاجات واهی و توسل به اصول منحط و قرون وسطایی
جوامعی که مانند اسرائیل میخواهند با توسل به مذهب و سنت بقاء خود را تضمین کنند، به تدریج در روند جهانی شدن مستحیل و مجبور به پذیرش راهکارهای عملی، تکثرگرایی و تنوع شیوه های زندگی خواهند شد.
دیوید هلد از سیاست شناسان انگلیسی به بحرانهایی اشاره می کند که امروز دامنگیر نظامهای سیاسی غرب شده است و به حق یادآور میشود که اجماع مورد نظر نظریه پردازان گذشته به هیچ روی فراهم نمیشود تعارض بین منافع گروههای مختلف اجتماعی از یک سو سبب میشود تا هر گروهی از منظر خاص خود به وظایف دولت نگاه کند و از سوی دیگر صلاحیت دولت و محدوده دخالت آن مورد تفسیرهای متفاوتی قرار می گیرد. برای مثال دولت رفاهی ممکن است مقبول گروههای کم درآمد باشد، اما سرمایه داران را ناخرسند میسازد. اگر تقاضاها و مطالبات مختلفی که از دولت می شود به نحو مطلوبی برآورده نشود دولت با بحرانهای مشروعیت و عصیان روبه رو می گردد… در این شرایط ممکن است دوباره شاهد ظهور یک دولت قوی نظیر دولتهای اقتدارگرای دهه های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ باشیم ….. در مجموع شرایط به قدری پیچیده و متنوع است که به هیچ روی نمی توان یک حکم کلی در باب مشروعیت یک نظام سیاسی صادر کرد، یا مبنای ثابت و جهان شمولی برای مشروعیت تصور کرد.
فصل چهارم
نظام سیاسی و دولت
نماد عینی زندگی سیاسی در قالب نظام سیاسی و دولت متبلور میشود. فرق عمده بین نظام سیاسی و دولت در نحوه تحلیل و الگوی مطالعاتی آنهاست. چنان که فرق نظام سیاسی و سلطه سیاسی نیز در نحوه تحلیل آنهاست این الگوهای متفاوت به ما امکان میدهند بهتر از گذشته به ابعاد مختلف زندگی سیاسی پی برده تصویر روشن تری از فعالیتها، نیروها و سازمانهای سیاسی ارائه دهیم. این الگوها همچنین ذهن ما را به تحلیل منطقی قضایا عادت داده، نتیجه گیریهای ما را از پشتوانه استدلالی قوی تری برخوردار می سازند. زندگی پیچیده و ضرورت سرعت عمل امروزه جایی برای اذهان آشفته باقی نمی گذارد.
قسمت اول نظام سیاسی
چنان که در فصل اول اشاره کردیم نظریه عام سیستمها از دو سرچشمه متفاوت یعنی دیدگاه زیست شناختی (بیولوژیک) و نظریه سیبرنتیک نشئت گرفت دیدگاه اول را فن بر تالانفی در سالهای پس از جنگ جهانی اول بر پایه مشاهدات خود درباره سلول زنده و مبادلاتی که با پیرامون خود دارد تدوین کرد و نظریه سیبرنتیک را نوربرت واینر در سالهای پس از جنگ جهانی دوم و بر پایه پدیده های فنی مثل جعبه سیاه تدوین کرد که در برابر پیامهایی که از بیرون میرسد پاسخ مناسبی میدهد. واضع نظریه عام سیستمها برتالانفی بود که در دهه ۱۹۵۰ مشاهدات خود را در قالب یک نظریه جهان شمول عرضه کرد. یعنی الگوی سیستمها را میتوان به صورت عمودی و افقی تا بی نهایت گسترش داد عمودی از بی نهایت
ریز تا بی نهایت درشت و افقی یعنی در مورد همه چیز دیوید ایستون این نظریه را برای تحلیل زندگی سیاسی به کار گرفت و به دلیل سهولت جامعیت و به لحاظ تحرکها و دگرگونیها مورد استقبال قرار گرفت؛ زیرا سیستم علاوه بر دارا بودن کلیت ساختارها بر خلاف ساختار دگرگونیها را نیز منعکس کرده و باز بر خلاف ساختار با پیرامون خود در ارتباط است از آن اثر پذیرفته و بر آن اثر میگذارد به این ترتیب نظام یا سیستم در درون خود از یک ساختار برخوردار است و از طریق خروجیها (outputs) بر پیرامون اثر می گذارد و خروجیها در پیرامون با داده ها و عناصر یا نظامهای دیگر برخورد کرده و پیرامون تأثیرات خود را از طریق ورودیها (inputs) به نظام منتقل می سازد مثل نمودار زیر
خروجیها
نمیشم
الگوی سیستمها یکی از بهترین
الگوهایی است که می تواند زندگی سیاسی و آثار آن را به تصویر بکشد. در مورد نظام سیاسی وضع بدین گونه است که مجموعه عناصر و عوامل سیاسی یعنی نهادها، نیروها، مراجع، بازیگران و
میمات
بازخورد
پیرامون
اعتراض
ورودیها
حمایت
قواعد بازی سیاسی در ارتباط با هم و در کنش و واکنش با یکدیگر ساختار سیاسی جامعه را به وجود می آورند. این ساختار مجهز به یک زیر سیستم تصمیم گیری است؛ به این صورت که اهداف خود را در مورد پیرامون از طریق قانون گذاری، بخشنامه یا هر چیز دیگر به مرحله اجرا می گذارد. نفوذ نظام سیاسی بر تمامی جامعه فعال تر از نفوذ دیگر خرده نظامهای جامعه است. زیرا این نظام دارنده قدرت برتر است و بیشترین اقبال را برای در اختیار گرفتن منابع جامعه دارد پیرامون نظام سیاسی عبارت است از سایر نظامهای اجتماعی مثل نظام فرهنگی آموزشی اقتصادی و به ویژه ساختار اجتماعی این پیرامون در برابر تصمیمها با کنشهای نظام سیاسی از خود واکنش نشان میدهد، به این کنش و واکنش باز خورد (feed-back) میگویند واکنش پیرامون به حرکت حرک نظام سیاسی به دو صورت قابل
تصور است حمایت یا اعتراض و تقاضا اگر حمایت باشد نظام سیاسی در ادامه راه خود با تأیید پیرامون رو به روست و میتواند به اتخاذ تصمیمهای مشابه بپردازد و اگر با اعتراض یا تقاضا رو به رو باشد باید در تصمیمهای خود تجدید نظر کند به این ترتیب نظام سیاسی و پیرامون آن پیوسته در حال تطبیق و تطابق هستند و اگر روزی این فرایند به بن بست برسد و برای مثال نظام سیاسی خود را با تحولات پیرامون که در قالب تقاضاهای جدید تبلور می یابد هماهنگ نسازد، فاصله نظام و پیرامون افزایش یافته موجب نابودی نظام سیاسی می شود (انقلاب). این بن بست به دو گونه به وجود می آید یکی به گونه ارادی که بیشتر در مورد نظامهای ایدئولوژیک صدق میکند و دیگری ناتوانی که به دلیل ضعف مدیریت پیش می آید. نظامهای ایدئولوژیک چنان پایبند توهمات خود میشوند که حاضر نیستند چشم به واقعیات بگشایند و خود را با تحولات پیرامون همراه سازند؛ رفته رفته فاصله آنها با پیرامون از حد مجاز میگذرد و در نتیجه ابتدا دچار بحران مشروعیت و سپس دچار شورشها و عصیانهای حاد میشوند اما ناتوانی نظامهای سیاسی در پاسخگویی به خواسته های پیرامون و همراه شدن با تحولات پیرامون مورد شایع تری است که به سقوط نظامهای سیاسی می انجامد. اساساً گردآوری اطلاعات و پیش بینی آینده به دلیل پیچیدگی مسائل اجتماعی و کارویژه های پنهان که به چشم نمی آیند و سرانجام ضعف اقتصادی و مدیریتی باعث میشود که بسیاری از نظامهای سیاسی نتوانند تصویر درستی از آینده خود داشته باشند. حتی بسیار مشاهده شده است که یک نظام سیاسی قربانی تحولاتی شده که خود بانی آن بوده است. بیسمارک (۱۸۷۰ – ۱۸۹۰) آلمان را متحد کرد و زمینه را برای رشد صنعت آماده ساخت اما غافل از آنکه نیروهای جدید جامعه صنعتی آلمان بورژوازی و کارگری دشمنان سرسخت رژیمی خواهند بود که او مدافع آن بود. این مکر تاریخ سبب شده است تا هیچ رژیم با نظام سیاسی ای نتواند عمر ابدی پیدا کند. همه رژیمها قربانی نیروهای مرموزی شده اند که دور از چشم آنها رشد کرده و مانند موریانه پایه های آنها را خورده اند. درایت سیاسی سازماندهی درست توانمندی در واکنش مناسب و
انعطاف پذیری نظامهای سیاسی عواملی هستند که میتوانند برای زمانی این سقوط را به تأخیر بیندازند.
هر نظام سیاسی ای از دو قسمت با عنصر عمده ترکیب شده است که عبارت اند از ساختار و کارویژه که اینک به تشریح آنها می پردازیم.
۱ ساختار سیاسی
به مجموعه نهادها و مراکزی که قدرت سیاسی را در دست دارند و یک کلیت واحد را به وجود می آورند ساختار سیاسی میگویند بر پایه تعریفی که ما از جامعه شناسی سیاسی به دست دادیم این کلیت متأثر از تمامی خصلتها و ویژگیهایی است که به جامعه مربوطه هویت می بخشند. از این رو در یک جامعه ابتدایی با ارتباطات اجتماعی نوع مکانیک اقتصاد شبانی یا کشاورزی و کارهای دستی سطح پایین آموزش، فرهنگ سنتی و غیره نمی توان منتظر یک نظام سیاسی پیچیده و جامع بود اگر سیاست را پدیده ای همزاد جامعه بدانیم که به محض پیدایی یک اجتماع کوچک به عنوان حافظ و تبلور هویت آن به وجود می آید در آن صورت ممکن است نظام سیاسی هم در یک فرد یعنی رئیس قبیله یا ریش سفید یک خانواده بزرگ و تنی چند از نزدیکان او خلاصه شود. همین نظام در یک کشور بزرگ و صنعتی امروزی به صورت دستگاهی پیچیده با تنوع و تمایز گذاری ساختاری نمایان میشود.
به طور کلی می توان دو نوع ساختار عمده را از هم تفکیک کرد: یکی ساختار ساده و غیر تخصصی که در جوامع سنتی دیده میشود و در آن کارویژه ها و ارگانها از هم تفکیک نشده اند و اجزاء ساختار و نفراتی که به ایفای نقش میپردازند تخصص ندارند و در نتیجه نمی توان آنها را از سایر بخشها تمیز داد؛ فرهنگ سیاسی نیز از نوع کورکورانه و انقیادی است. نوع دیگر ساختار پیچیده ،متنوع تمایز گذاری شده، تخصصی و نهادینه است که در جوامع صنعتی و مجهز به فرهنگ سیاسی مشارکتی شکل می گیرد.
در تشریح ساختار سیاسی باید ابتدا به آرایش نیروها و توزیع یا تمرکز قدرت توجه کرد و سپس به نهادها و سازمانها از یک سو و افراد و نفراتی که به ایفای نقش می پردازند از سوی دیگر پرداخت.
۱ قدرت سیاسی قدرت سیاسی مهمترین معیاری است که می تواند ماهیت و نوع ساختار سیاسی را آشکار سازد و این نقطه مشترک تمام نظریه های سیاسی است. چه آنها که مانند هانا آرنت قدرت را متعلق به همه میدانند و سیاست را حوزه مفاهمه تلقی می کنند و چه آنها که مانند ماکس و بر قدرت سیاسی را متعلق به گروهی می دانند که به هر نحو و قیمت توانسته است انحصار به کارگیری خشونت مشروع را در محدوده سرزمینی خاص به دست آورد. استقرار قدرت سیاسی در یک جامعه به سه صورت قابل تصور است. یکی تمرکز کامل قدرت در دست یک نفر و دیگری : توزیع محدود آن بین عده ای خاص و سوم توزیع کامل آن؛ البته با اذعان به اینکه هیچ گاه نمی توان صورت منقحی از این سه حالت به دست داد. زمانی که قدرت به طور کامل در دست یک نفر مثل نادرشاه متمرکز است، باز هم کسانی وجود دارند که او با آنها به تقسیم محدود قدرت بپردازد یا در یک نظام فئودالی خانواده های اشراف هم در قدرت سیاسی شاه شریک شوند. در چنین حالتی ساختار سیاسی بسته و غیر قابل نفوذ و انعطاف است که به صورت خودکامگی، استبداد، تیرانی و شاید هم نوعی استبداد خیرخواهانه جلوه گر میشود ولی اغلب شاهد تشکلهای قدرتمندی مثل طبقات و خانواده های متنفذ در کنار شاه هستیم در حالت توزیع محدود، عده ای در قالب اشرافیت یا الیگارشی قدرت را در دست میگیرند این گروه ممکن است به ورود محدود کسانی دیگر به حوزه قدرت سیاسی تن در دهند و ممکن است درها را به طور کامل بر روی اغیار ببندند. در حالت توزیع کامل شاهد یک رژیم دموکراتیک خواهیم بود که قدرت به آحاد مردم تعلق دارد. اما آنچه تشخیص وضعیت را دشوار می سازد تفاوت بین عنوان و واقعیت است. هیچ جامعه ای را نمیتوان پیدا کرد که در آن مردم به همان گونه که از نظر حقوقی مساوی هستند از نظر سیاسی و قدرت هم در یک ردیف باشند. به همین دلیل باید هر جامعه ای را به طور جداگانه و بدون توجه به عنوان و برچسبی که از نظر سیاسی بر خود گذاشته است مورد مطالعه دقیق قرار داد. این گونه مطالعات یکی از جذاب ترین و پیچیده ترین نوع مطالعات سیاسی است. ادبیات سیاسی نیمه دوم قرن بیستم که از مارکسیسم الهام گرفته است به طور عمده به تشریح ساختار قدرت در جوامع سرمایه داری پرداخته است. از سوی دیگر همیشه باید بین مراکز رسمی قدرت مثل دولت
احزاب و غیره از یک سو و مراکز غیر رسمی و پنهانی قدرت مثل گروههای ذی نفوذ از سوی دیگر تفاوت قائل شد. امروزه اصل تفکیک قوا و تقسیم قدرت بین نهادهای سه گانه مورد پذیرش همگان است و به عنوان راهکاری برای پرهیز از تحرکز قدرت به کار می رود. اما این اصل به تنهایی کفایت نمی کند. اصل دیگری که در سالهای اخیر مورد توجه قرار گرفته است استقلال نسبی زیر مجموعه ها یا زیر سیستمهای نظام سیاسی است.
نماد نظامهای امروز را می توان این گونه ترسیم کرد
نظامهای سنتی –
نظامهای متجدد
بسته، متمرکز و غیر مشارکتی
استقلال کامل زیر مجموعه ها دموکراسی
استقلال محدود زیر مجموعه ها
ا تما متخواه افراطی (شوروی)
تما متخواه محافظه کار آلمان نازی)
اقتدارگرای محافظه کار اسپانیای (فرانکو
اقتدارگرای تجدد خواه (برزیل دهه ۶۰)
نهادها و سازمانها نهادها جزء پیچیده ترین مظاهر زندگی اجتماعی هستند زیرا
ریشه در خاطره جمعی دارند و بنا به نیازها در طول زمان شکل می گیرند. نهادها را نباید با سازمانها اشتباه گرفت بعضی از نهادها در یک سازمان و تشکیلات عینی و دائمی تبلور
می یابند و پاره ای دیگر حالت انتزاعی خود را حفظ کرده در تظاهرات مقطعی تجلی می یابند. هر نهادی اعم از ازدواج، کلیسا، ارتش یا پارلمان در درجه اول معرف مجموعه ای از اعمال وظایف آئینها و قواعد رفتاری بین اشخاص است. اما یک نهاد مجموعه ای از باورها و تصورات مربوط به این اعمال هم هست که به معرفی معانی خود می پردازند و خود خود را توجیه میکنند در نتیجه با این وجه دوگانه است که می توان به درک نهاد پرداخت در یک جامعه سنتی تفکیک بین نهادهای اجتماعی، مذهبی و
سیاسی آسان نیست اما در جوامع مدرن نهادهای سیاسی مثل ریاست جمهوری، پارلمان انتخابات احزاب و غیره به طور کامل جنبه تخصصی و سیاسی دارند. وجود نهادهای متنوع و مجزا از یکدیگر در وجود سازمانها از ویژگیهای جوامع امروز است. هیچ نظامی بدون وجود نهادهای خاص خود قادر به ادامه حیات نیست برای مثال نمی توان مدعی یک نظام دموکراتیک بود اما خود را از وجود انتخابات پارلمان و نهادهای دیگری که بیانگر بازتاب نظر مردم اند بی نیاز دانست.
همچنان که اشاره شد، سازمان سازماندهی و مدیریت سازمان از پیچیدگی جوامع امروز است و به سرعت عمل و بیشترین کارایی و بهره وری از منابع و امکانات نیاز دارد. بزرگ ترین سازمان سیاسی همان دستگاه دیوانی دولتی است که به دلیل رابطه تنگاتنگی که با نظام سیاسی دارد پاره ای آن را با خود دولت یا نظام سیاسی اشتباه می گیرند. پارلمان یک نهاد است که به یک سازمان هم مجهز است اما وزارت کشور یا وزارت امور خارجه فقط یک سازمان است. سازمان ابزاری است که عملکرد و نظارت سیاسی را سهولت می بخشد. به عبارت دیگر انجام کارویژه های سیاسی که فلسفه وجودی این نظامهاست به کاراییهای سازمانهای سیاسی جامعه بستگی دارد.
تشکیلات اداری از دیرباز مورد توجه حکومت گران بوده است. ایران و چین از قدیمی ترین جوامعی هستند که در آن تشکیلات اداری پیچیده ای به زندگی سیاسی سامان می داده است. تقسیمات کشوری هخامنشیان (ساتراپی و سیستم نظارت بر اعمال دولتی چشم و گوش شاه یا بازرسان (دولت) حکایت از آن دارد که کشور وسیع و پهناوری مانند ایران جز با یک تشکیلات منسجم اداری قابل اداره نیست الواح گلی تخت جمشید هم نشان میدهد که در روزگاری که بردگی و بیگاری در عالم رواج داشته کارگران و سرکارگرانی که در بنای تخت جمشید کار میکرده اند اعم از ایرانی یا خارجی از دستمزد معینی برخوردار بوده اند. اما متون سیاسی امروز بیشتر به دستگاه دیوانی و سازمانی نظر دارند که در اروپای بعد از نوزایی رنسانس) به تدریج شکل گرفت و به صورت ماشینی غیر شخصی درآمد تسلط بر همین دستگاه یکی از مهمترین موارد منازعات سیاسی را تشکیل میدهد. امروزه تصور دولت بدون دستگاه دیوانی امری محال به نظر می رسد.
تقسیم بی نهایت را میپذیرد به این معنا که میتوان یک نظام سیاسی را تا بی نهایت به زیر نظامهایی تقسیم کرد برای مثال نظام حزبی خود یکی از زیر نظامهای سیاسی محسوب میشود. بورلا تسکی به چهار عنصر از عناصر متشکله نظام سیاسی در جوامع سرمایه داری اشاره می کند که عبارت اند از سازمانهای سیاسی هنجارهای سیاسی روابط سیاسی و آگاهی سیاسی مهم ترین زیر مجموعه نظام سیاسی در جوامع امروز نظام حزبی است که عبارت است از مجموعه احزاب سیاسی و روابط بین آنها نظام حزبی آخرین مرحله توسعه سیاسی در غرب است که پلی بین جامعه مدنی و نظام سیاسی برقرار میکند و بعد از دولت بیشترین سهم از زندگی سیاسی را به خود اختصاص می دهد. نظام اداری هم یکی از زیر مجموعه های دیگر نظام سیاسی محسوب میشود که حتی در سرشت دولت نیز بی تأثیر نیست. برای مثال اداره کشور به صورت فدرال یا متمرکز و نحوه ارتباط مرکز با ایالات و ولایات با سرشت حکومت در ارتباط بوده از آن اثر می پذیرد و بر آن اثر می گذارد. نظام تقنینی جامعه شامل پارلمان و شوراهای محلی و ایالتی که نحوه مشارکت مردم را تعیین میکند از دیگر زیر مجموعه های نظام سیاسی است. اینکه پارلمان یک مجلسی باشد یا دو مجلسی شوراهای شهر و روستا از استقلال برخوردار باشند یا زیر نظارت دولت قرار داشته باشند و اصلاً اینکه این شوراها وجود داشته باشند یا نداشته باشند نشانگر میزان دموکراسی و علاقه دولت به تقسیم یا تمرکز قدرت است نظام نظارت مثل بازرسی کسب اطلاعات و پیشگیری از تخلفات و دهها نظام دیگر را میتوان نام برد که جزء زیر مجموعه های نظام سیاسی محسوب میشوند و باید به طور موردی مورد مطالعه قرار گیرند.
کارویژه های نظام سیاسی
نظام سیاسی به ایفای نقشها و وظایفی میپردازد که خاص آن است. نظام سیاسی در درجه اول وظیفه دارد نظم را در داخل برقرار سازد سپس در برابر تجاوز خارجی از تمامیت جامعه دفاع کند. باید بین انواع مختلف کارویژه های نظام سیاسی تفکیک قائل شد و آنها را بر حسب اهمیت دسته بندی کرد بورلاتسکی عملکردهای نظام سیاسی را بدین گونه
بر می شمارد: تعیین اهداف و وظایف جامعه بسیج منابع؛ یگانه کردن تمامی عناصر جامعه ادغام اجتماعی؛ مشروعیت یعنی تطبیق دادن حیات سیاسی عملی جامعه با هنجارهای سیاسی رسمی و قانونی اما به نظر ما اساسی ترین کارویژه نظام سیاسی همان است که فلسفه وجودی بر آن استوار است تمام بخشهای زندگی اجتماعی به فعالیتهای خاص خود می پردازند اما سیاست وظیفه ایجاد نظم عدالت و هماهنگی آنها را به منظور رسیدن به نفع همگانی یا مصلحت عمومی بر عهده دارد برای رسیدن به این هدف لازم است که نظام سیاسی از کاراییهای لازم برخوردار باشد و نظارت دقیقی بر پیرامون خود اعمال کند. این کاراییها را می توان به شرح زیر خلاصه کرد:
کارایی نظارت یعنی توان نظارت و هماهنگی رفتار افراد و گروهها از هر طریق ممکن از جمله راههای اداری و وضع قوانین به طبع نظام سیاسی باید از سخت گیریهای بی جا بپرهیزد و نظارت خود را به حوزه زندگی افراد تسری ندهد بلکه در حد انجام وظیفه خود عمل کند. فرق دولتهای تمامتخواه و دموکراتیک در نحوه نظارت آنهاست.
کارایی استفاده از منابع استفاده نظام سیاسی از منابع برای حفظ خود و انجام وظایفی که بر عهده دارد ضروری است. این منابع بر دو دسته طبیعی و انسانی تقسیم می شوند. یکی از معانی استضعاف این است که کسی نتواند از مواهبی که خدا یا طبیعت در اختیار او گذاشته بهره لازم را ببرد. به همین دلیل میتوان تمام دولتهای جهان سوم را مستضعف توصیف کرد. زیرا قادر به بهره وری از منابع خود نیستند. مهم تر از آن منابع نیروی انسانی است که در جوامع عقب افتاده به آن توجه نمیشود. در واقع بهره وری از منابع طبیعی هم در گرو داشتن نیروی انسانی است. بی توجهی مسئولان کشورهای جهان سوم سبب شده تا این کشورها عده زیادی از افراد کارآمد خود را از دست بدهند. نیروی انسانی ناکارآمد و نبود افراد با درایت در قسمت سیاست گذاری خارجی این کشورها نیز سبب شده است تا نتوانند در عرصه بین المللی از حقوق خود دفاع کنند.
کارایی توزیع یا توان توزیع صحیح و مناسب کالا، خدمات و افتخارات بین افراد و گروههای اجتماعی دولت نه تنها نباید آلت اجرای اهداف یک طبقه باشد بلکه باید به تعدیل ثروتها و امکانات هم بپردازد آیا وقتی جنگ در می گیرد می توان به افراد گفت همه باید به طور مساوی به جبهه ها بروند اما وقتی توزیع ثروتهای ملی پیش می آید راه و رسم دیگری در پیش گرفت؟ امروز نظام پولی نقش مهمی در توزیع مناسب ثروتها دارد. مالیات بر درآمدها و یارانه به اعضای کم درآمد جامعه از راههای توزیع مناسب ثروت است. در نظر گرفتن مشاغل خطرناک و پرزحمت یا اهمیت قائل شدن به رشته هایی که خدمات بیشتری به جامعه عرضه میکنند نیز در حیطه همین وظیفه قرار می گیرد. برای مثال درآمدهای هنگفت بخش دلالی در کشور ما بسیاری از خدمت گزاران را مأیوس و ناراضی ساخته است و به همین سان اختصاص مواهب دولتی به اقشار خاصی که معمولاً وبال گردن جامعه هم هستند موجب نارضایتی عمومی شده است.
کارایی پاسخگویی که توان نظام سیاسی را در برابر تحریکات پیرامون و تقاضای برآمده از سوی افراد و گروهها را به نمایش میگذارد. پاره ای از نظامها در برابر تقاضاهای پیرامون واکنش سریع و مناسب نشان میدهند و پاره ای دیگر نسبت به آن انعطافی از خود نشان نمی دهند. این امر به فرهنگ سیاسی نوع رژیم و اهمیت فرد در نظام اجتماعی بستگی دارد.
کارایی نمادین (سمبلیک که در برانگیختن احساسات و ایجاد همبستگی بین مردم بسیار مفید است؛ مثل یادآوری افتخارات ملی و تأکید بر ارزشها، اسطوره ها و اعیاد اگر نظامی این کاراییها را داشته باشد آنگاه به کارویژه های ورودی و خروجی می پردازند که از نظر آلموند و پاول عبارت اند از:
ورودیها :
بیان خواسته ها و منافع به صورت جمع بندی شده یعنی مجاری مطمئنی وجود داشته باشد که از طریق آن افراد و گروهها بتوانند خواسته های خود را جمع بندی کرده، به اطلاع تصمیم گیرندگان برسانند. معمولاً این وظیفه را گروههای ذی نفوذ و صنفی انجام می دهند.
تألیف منافع و خواسته ها در قالب یک راهکار و شعار اساسی و سیاسی که معمولاً
کار احزاب سیاسی است. در واقع تقاضا به صورت یک سیاست همگانی عرضه شده و در برگیرنده خواسته ها و برنامه های دراز مدت گروههای وسیعی از جامعه است.
خروجیها
تدوین قوانین به منظور داشتن یک دستورالعمل ثابت برای اداره امور جامعه و تنظیم روابط دولت با جامعه و روابط افراد با یکدیگر. (قوه مقننه)
راهکارهای اجرایی قوانین یا چگونگی اجرای آنها از طریق تصویب آیین نامه ها و دستور العملهای لازم و غیره قوه قضائیه)
کاربست عملی قوانین یا پیاده کردن آنها در جامعه قوه مجریه)
ارتباطات سیاسی یا تبادل اطلاعات سیاسی بین حکومت گران و حکومت شوندگان و ایجاد یک چهارچوب مشخص روابط سیاسی
این کارویژه ها که جریان سیاسی جامعه را تضمین میکنند خود به سه دسته تقسیم می شوند یا به عبارت دیگر سه نتیجه به بار می آورند یکی عمل تبدیل که خواسته های متعدد و متنوع را به تصمیمهای سیاسی تبدیل میکند دیگر عمل تطبیق که سبب می شود نظام سیاسی خود را با تحولات محیط همگام و هماهنگ سازد و سرانجام عمل تطابق یا همراه ساختن پیرامون سیاسی با خود که سبب شود تا نظام سیاسی تأثیرهای مطلوب خود را بر پیرامون بر جای بگذارد و از ایجاد فاصله بین نظام سیاسی و پیرامون جلوگیری شود. در غیر این صورت نظام سیاسی به تدریج از پیرامون خود غافل میماند و ایجاد فاصله با محیط اجتماعی به معنای از دست دادن ریشه ها و پایگاههای اجتماعی است که اولین نتیجه آن از بین رفتن مشروعیت و ایجاد بحران و سرانجام بر باد رفتن نظام سیاسی است.
قسمت دوم دولت
دولت بزرگ ترین نهاد، سازمان بازیگر و مهم ترین رکن نظام سیاسی یک جامعه محسوب می شود.
اهمیت و فراگیری دولت به حدی است که بعضی از پژوهشگران علم سیاست و جامعه شناسی را علم مطالعه دولت و مسائل مربوط به آن دانسته اند. ما چنین پنداری را به
دلایلی که در فصل اول آوردیم ساده انجاری و محدود کردن جهان سیاست سعی کرده آن را نمی پذیریم اما این بدان معنا نیست که اهمیت دولت را نادیده بگیریم. دولت با توجه به وضعیت هر جامعه بین ۵۰ تا ۱۰۰ درصد زندگی سیاسی را در خود متبلور می سازد و تاکنون نظریه های عدیده ای درباره ریشه ها اشکال عملکردها و گونه های مختلف دولت و ماهیت آن ارائه شده است. اما هدف ما در اینجا بیشتر نوعی جامعه شناسی دولت و جایگاه آن در نظام سیاسی است؛ دولتی که به عقیده بسیاری از پژوهشگران علم سیاست پدیده ای جدید است که خاستگاه جغرافیایی آن اروپای غربی و جایگاه تاریخی آن عصر جدید و دوره پس از فئودالیته است.
شکل گیری دولتهای جدید
همان طور که اشاره شد خاستگاه دولتهای جدید اروپای غربی بود که دلیل آن را باید در تاریخ و جغرافیای آن سامان جستجو کرد. پری آندرسون ساخت متصلب فئودالیته اروپای غربی را همراه با عوامل خاصی که در تاریخ و فرهنگ آن سرزمین وجود داشته است مثل حقوق رم (مبتنی بر تفکیک بین حقوق عمومی و خصوصی علت اصلی پیدایش سرمایه داری جدید و گذار فئودالیته به دولت مطلقه معرفی می کنند. در حالی که والرشتاین بر عامل اقتصادی تکیه دارد و معتقد است در عصر جهانی شدن تجارت و شکل گیری سرمایه تجاری اروپای غربی به دلیل دسترسی به دریا بستر مناسب این سرمایه داری قرار گرفت. به نظر والرشتاین الزامات سرمایه داری در حال تولد به تنهایی قادرند تقسیم کار جدید بین المللی و جایگزین شدن دولت – ملت به جای ساختارهای فئودالی و امپراتوری در حال زوال را تبیین کنند.
اما از نظر عینی دو تحول در بنیانهای نظری و ساختار اجتماعی دو قرن آخر دوره قرون وسطی به شکل گیری دولت مطلقه که اولین مرحله ساخت دولتهای جدید بود کمک کرد. از بعد نظری اصل دوگانگی یا جدایی حوزه دین و مذهب از یکدیگر نظریه
دو شمشیر در قرن سیزدهم میلادی و قرون بعدی به آزاد گذاشتن دست امپراتور در امور دنیوی و سیاسی انجامید سن توماس داکن بهتر از همه ضرورت شهر زمینی و وجود نظم سیاسی را خارج از حوزه مذهب تشریح کرد این صراحت به چند قرن دعوا بین پاپ و امپراتوران پایان میداد و زمینه را برای تمرکز قدرت در دست سلطان فراهم می کرد. مجموعه ادبیات سیاسی – مذهبی در دو سه قرن پایانی دوره قرون وسطی از جذاب ترین متون اندیشه سیاسی است که نام کسانی مانند گیوم دکام سن توماس داکن، مارسیل دو پادو و مانگولد دولو تنباخ را در صدر آن میتوان یافت همراه با این تحول دگرگونیهای اجتماعی نیز مددکار قدرت سیاسی متمرکزی شد که هسته دولتهای جدید بود. این بحرانها از یک سو به دعوای فئودالها با یکدیگر و به داوری خواستن شاه مربوط می شد و از سوی دیگر به فرار دهقانان و توسل قدرتهای فئودالی به شاه برای جلوگیری از این وضعیت شاه که هم از زمینه های فکری بهره میگرفت و هم از این بحرانها توانست بر قدرت خود بیفزاید و به تدریج از قدرتهای محلی خلع ید به عمل آورد. سلطان از این پس به نیروهای تازه ای روی آورد که فاقد پایگاه اجتماعی بودند. این نیروها همان کسانی بودند که ماکس وبر به عنوان اقشار ناوابسته از آنها یاد میکند و آنها را بن مایه دستگاه دیوانی جدید معرفی می کند که در فصل قبل به آن اشاره شد.
دولت مطلقه ای که بر این اساس شکل میگرفت از یک سو به همگن ساختن پیرامون می پرداخت و از سوی دیگر به یک دستگاه دیوانی مستقل مجهز می شد. مرحله دوم دولتهای جدید با مشارکت پیرامون در تصمیم گیریهای مرکز و تعیین نمایندگان خود به عنوان ناظرانی که بر کار دولت نظارت میکنند شروع شد. ادامه این وضع به سومین مرحله توسعه سیاسی منجر شد که در قالب نظام حزبی تبلور می یافت.
نکته ای که در تاریخ دولت جدید نباید فراموش شود این است که مجموعه ای از شرایط در یک برهه خاص هم زمان امکان و ضرورت شکل گیری دولت را مهیا ساختند. اما
این عوامل به تنهایی باعث پیدایش دولت نشدند بلکه باید طرز فکر خاصی را نیز که نسبت به قدرت سیاسی به وجود آمد بر آنها بیفزاییم این حالت روانی زمینه نهادینه شدن قدرت سیاسی را فراهم ساخت. ۱
دولت اروپایی از پایان قرن هجدهم به تدریج از طریق استعمار و تقلید سایر جوامع قدم در راه جهانی شدن گذاشت. به طبع نقش سرمایه داری در جهانی شدن دولت اروپایی بسیار مهم بود امروز همه کشورهای جهان کم و بیش به تقلید از غرب به پذیرش نهادهای سیاسی غرب و شکلی از دولت غرب پرداخته اند که با جامعه آنها سازگارتر باشد. جنبه کار کردی این دولتها عامل اصلی پذیرش آنها از سوی جوامع دیگر است.
۲ انواع دولت
انواع مختلفی از دولتهای جدید را که از آغاز تا به امروز شکل گرفته، می توان به ترتیب تاریخی به صورت زیر معرفی کرد
الف) دولت مطلقه مفهوم حاکمیت مطلقه مفهوم اساسی و محور نظریه دولت مطلقه است. مهم ترین نظریه پردازان مورد بحث در اینجا ژان بدن و توماس هابز هستند. T . جی. کارلایل و آر و کارلایل گفته اند اصل اساسی نظریه بدن این بود که میبایستی در درون دولت جایی برای اقتدار. مطلق و کامل وجود داشته باشد. همان طور که از عنوان آن پیداست دولت مطلقه مظهر حاکمیت کامل و مطلق بود که قدرت خود را با هیچ نیروی دیگری تقسیم نمی کرد. نمونه بارز این گونه دولتها دولت لوئی سیزدهم و لوئی چهاردهم در فرانسه بود و چنان که یادآور شدیم کارویژه مهم این دولتها یکسان سازی پیرامون اجتماعی بود. تمرکز کامل قدرت اقدام دولت در هر زمینه ای را ممکن می ساخت و توجیه عقلایی آن هم مصلحت دولت بود. چنین دولتی ناگزیر به تکیه زدن به یک دستگاه دیوانی سلسله مراتبی و متمرکز بود که خود سرآغاز پیدایش دستگاه دیوان سالار کنونی تلقی می شود.
ب دولتهای مشروطه واژه constitutionalism که در زبان انگلیسی و فرانسه برای تعریف دولتهای مشروطه به کار میرود به معنای تأسیس و همچنین قانون اساسی است.
قدرت دولت به قانون محدود میشود و حوزه های خاصی را میپوشاند. این دولت نتیجه مبارزات مردم در راه به دست آوردن آزادی و حق نظارت بر اعمال دولت است. این مبارزات از قرن هجدهم شروع شد یعنی در دوره ای که دومین مرحله توسعه سیاسی اروپا آغاز شد و نتایج آن بیشتر در قرن نوزدهم ظاهر شد قوانین اساسی بلژیک، فرانسه، اسپانیا در نیمه اول قرن نوزدهم مؤید توسعه جنبش مشروطیت در اروپا بود.
ج) دولت لیبرال مقصود از دولت لیبرال دولتی است که بر پایه لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی سعی دارد تا حد ممکن در امور اقتصادی و جریانهای سیاسی مداخله نکند. این عدم مداخله بیشتر متوجه امور اقتصادی است. زیرا لیبرالیسم اساساً نظریه ای اقتصادی است اما آزادیهای سیاسی مردم و گروهها را نیز باید به رسمیت بشناسد هم از این رو دولت لیبرال خود نوعی از دولت مشروطه تلقی میشود گرایش اساسی در نیمه دوم قرن نوزدهم این بود که دولتها هر چه بیشتر از مداخله خود در امور اقتصادی و اجتماعی بکاهند. سرآمد این دولتها، دولت انگلستان و به طور مشخص حزب لیبرال این کشور بود. پس از آن آمریکا پرچمدار این اندیشه شد و در سالهای پس از جنگ جهانی اول اصرار داشت اصل لیبرالیسم اقتصادی به عنوان یکی از پایه های نظام بین المللی و پشتوانه صلح جهانی مورد پذیرش همه قرار گیرد.
د) دولت ارشادی این اصطلاح گر چه قدری ثقیل است اما وقتی از دولت رفاهی سخن به میان می آید دلیلی وجود ندارد که نمونه دولتهایی که در دهه ۱۹۳۰ شکل گرفتند به نام دولتهای ارشادی شناخته نشوند؛ زیرا این هر دو شکلی از دولتهای لیبرال اند. نظریه های کینز در دهه ۱۹۲۰ ثابت میکرد که قانون عرضه و تقاضا به تنهایی قادر به تنظیم امور بازار نیستند؛ زیرا ممکن است پدیده ای به نام رکود – تورم (stagflation) بروز کند که به رغم رکود قیمتها همچنان بالا بماند چاره این بحران مداخله دولت و اتخاذ تدابیر ارشادی است. از این رو دولت مجاز میشود در امور اجتماعی و اقتصادی دخالت و از بحرانهای فزاینده پیشگیری کند.
گرفت که در واقع عبارت بود از دولت برنامه ریزی که زمینه های رفاه همه جانبه مردم را فراهم و از تمرکز سرمایه در مراکز و مؤسسات خصوصی جلوگیری کند، مگر آنکه چنین تمرکزی با سعادت و رفاه مردم منافات نداشته باشد.
و دولتهای تولیبرال این دولتها محصول بحرانهای اقتصادی دهه های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ هستند. این بحرانها که دامنگیر کشورهای صنعتی شده بود رقابت در عرصه بین المللی را ضروری میساخت و برای این کار لازم بود مؤسسات خصوصی به نوسازی صنایع خود اقدام کنند. در واقع دولتهای نولیبرال نقطه مقابل دولتهای رفاهی بودند. تاچر و ریگان که پیشگامان این حرکت بودند دست کارفرمایان را در کاهش دستمزدها و اخراج کارگران باز گذاشتند و از مالیات بر درآمد صنایع کاستند.
تعریف دولت
چنان که گفته شد دولت عبارت است از نهادی که انجام کارویژه های اساسی نظام سیاسی
یعنی ایجاد نظم در داخل و حفاظت جامعه در برابر خطرهای خارجی را بر عهده دارد. دولت مدرن آن طور که تالکوت پارسونز معرفی میکند عبارت است از کامل ترین شکل نظام سیاسی که مناسب ترین شرایط را برای یک کنش سیاسی کارآمد در اختیار دارد و چنین تصور میشود که برای رسیدن به مرحله کمال خود به شکوفایی توسعه اقتصادی و گیتی گرایی جامعه نیاز دارد دولت در این چشم انداز به شماری از فضایل و کیفیات مجهز است که از نظر پارسونز جزء جدا نا شدنی آن محسوب میشود در درجه اول دولت حالتی کارکردی دارد و به لحاظ تاریخی راه حل نواقصی محسوب میشود که در روند ادغام کل جامعه وجود داشته است. در نتیجه به هیچ روی نمیتوان دولت را به عنوان کارگزار منازعه یا ابزار یک گروه خاص تلقی کرد. افزون بر این دولت مورد نظر پارسونز دولتی حقوقی است که از شکل گیری یک نظام قانونی منتج شده مشروعیت خود را از اصل حاکمیت قانون اخذ میکند چنین دولتی نمیتواند چیزی جز یک دولت دموکراتیک باشد که توسعه آن نیز بر نهاد پارلمان و اصل شهروندی استوار خواهد بود.
تحلیل جامعه شناختی فراگیر از دولت بر معیارهای زیر مبتنی است: اول، نقش اجتماعی دولت دوم ساخت سازمانی دولت سوم حقوق و قدرتهای بالقوه مختص به آن در مقایسه با دیگر نهادهای اجتماعی چهارم سرشت روابط دولت با جامعه طبقات و مردمان». «تحلیل تفصیلی سیاسی دولت و خصوصیات آن مستلزم مطالعه ساخت سازمانی توزیع کار کردها در میان ارگانهای مختلف ساخت درونی و قانونمندی پویایی نهادهای دولتی، طرق شکل گیری و استقرار و تثبیت ایدئولوژی رسمی و نظام ارزشی به وسیله دولت بررسی نقش اقتصادی و سیاسی دولت نقش اجتماعی قانون آرایش و ترکیب دستگاه اداری، نقش گروههای کوچک در سیاست رفتار سیاسی توده ها و مستلزم مطالعه برخی از مسائل تجربی دیگر است مسئله اشکال دولت نیز برای درک فرایندهای سیاسی کلی و سیاستهای ویژه جاری از اهمیت خاصی برخوردار است. در حالی که روابط اقتصادی و ساخت اجتماعی در نوع دولت تأثیر اساسی دارند برای قضاوت در مورد شکل آن می بایست ساخت سیاسی شکل حکومت و سازمان دولتی رژیم سیاسی و پویاییهای سیاسی را مورد مطالعه قرار دهیم.
دو تعبیر متفاوت از دولت وجود دارد. یکی اینکه همه سازمانهایی که در طول تاریخ عهده دار امور همگانی جامعه خود بوده اند دولت نامیده میشوند که البته با دولتهای سازمان یافته و دیوان سالار کنونی تفاوت زیادی دارند از دیدگاه اول این تفاوت به شکل و کمیت آنها مربوط است و نه به سرشت آنها دولت هخامنشیان را نمی توان چیزی جز دولت نامید؛ همان طور که دولتهای فئودالی پیش از سرمایه داری نیز شکل خاصی از دولت بوده اند که با دولتهای عصر سرمایه داری تفاوت داشته اند. این نظر خلاف نظر کسانی مثل آندرو وینسنت و ژرژ بورد و است که طرفدار نظر دوم اند و دولت را پدیده ای کاملاً جدید می دانند که نباید آن را با هر جامعه ای که از نظر سیاسی سازمان یافته است اشتباه گرفت. وینسنت می گوید استدلال ما این است که دولت پدیده نسبتاً متأخری است که سابقه اش به قرن شانزدهم بر میگردد نمیتوان از وجود دولت یونانی یا دولت قرون وسطایی به
نیست. دولت با هیئت حاکمه یک قبیله و یا یک امپراتوری فرق دارد، هر چند کاربرد آن در این گونه موارد نیز مرسوم شده است. از این رو جوامع بسیاری را می توان در ذیل عنوان مقوله جامعه بی دولت قرار داده
ژرژ بورد و نیز که از سیاست شناسان بنام فرانسه است بر عنصر نهادینگی دولتهای جدید انگشت گذاشته دولت را قدرت نهادینه تعریف میکند. بورد و می گوید هر جامعه ای که از نظر سیاسی سازمان یافته باشد یک دولت نیست. این سازمان یافتگی معرف وجود قدرت است و نه دولت آنهایی که سازمان سیاسی ،بابل، ماد و پارس را دولت معرفی می کنند یا حتی قدرت اعمال شده از طرف فلان رئیس قبیله در ملانزی یا در افریقای استوایی را دولت میخوانند دچار گزافه گویی شده اند. نکته مهمی که بورد و به آن اشاره می کند و پژوهشگر علوم سیاسی باید به آن توجه کند فرق بین قدرت و دولت است که در فصل قبل به آن پرداختیم دولت یکی از اشکال قدرت سیاسی است و نه تنها شکل آن. نکته دوم نهادینگی است باید در نظر داشت که قدرت سیاسی از فرد به نهاد گذار کرده است. «اندیشه دولت را باید در چهارچوب تحولات روانی و اجتماعی خاصی مورد تأمل قرار داد که باعث پیدایش نوعی از قدرت سیاسی شد که از اعمال کنندگان آن جدا می شود و در یک نهاد تبلور می یابد.
در اینجا باید با تمام تحلیلهای غیر نهادی از دولت وداع کرد. حتی تعریف ماکس ویر که دولت را گروهی میداند که کاربست خشونت فیزیکی را در محدوده سرزمین خاصی به خود اختصاص داده اند اعتبار خود را از دست میدهد زیرا دولت نهادی است که از طریق سازمانهای خود به حاکمیت ملی تبلور میبخشد و اداره امور همگانی را بر عهده میگیرد بدون آنکه جنبه شخصی یا گروهی داشته باشد. تعریف مارکسیستها از دولت نیز با عنوان ابزار سلطه طبقه مسلط هر چند با واقعیات تاریخی اروپا همخوانی داشته باشد فاقد اعتبار جهان شمول است. اینکه دولت در برهه هایی از تاریخ یک منطقه در دست
یک طبقه بوده است دلیلی بر جهان شمول بودن این مصداق نیست؛ چنان که ممکن است در دست یک گروه نظامی هم قرار گیرد. دولت خود مورد منازعه گروههای سیاسی است و هر حزب یا گروهی قصد دارد آن را در دست خود بگیرد. اما این امر ربطی به سرشت دولت ندارد که بخواهیم آن را آلت اجرای اهداف همان گروه تلقی کنیم.
نکته دیگری که نباید فراموش شود فرق دولت با نظام سیاسی است. نظام سیاسی مجموعه علل و عواملی را در نظر می آورد که با ارتباط بین خود یک کل پویا و متحول را به وجود می آورند به این ترتیب نظام سیاسی اعم از دولت احزاب، نهادها و سازمانهاست. نظام سیاسی را نمیتوان به سطح دولت تنزل داد…. نظام سیاسی علاوه بر دولت بسیاری ساختهای سیاسی دیگر را نیز دربر می گیرد. در عین حال دولت مهم ترین رکن و عنصر نظام سیاسی را تشکیل میدهد و سعی دارد معرف تمامیت و حاکمیت جامعه خود باشد. به همین دلیل نیز گروهها و نیروهای سیاسی در صددند نهاد دولت را در دست گیرند و به قله قدرت سیاسی برسند.
در خصوص ماهیت و سرشت دولت نظریه های مختلفی ارائه شده و از زمان پیدایش دولتهای جدید انواع مختلفی از دولت ظهور کرده است که هر کدام با شرایط و اوضاع عصر خاصی مطابقت داشته است و ما به آنها اشاره کردیم اگر بخواهیم به نظریه هایی که به سرشت و جایگاه دولت پرداخته اند اشاره کنیم میتوانیم آنها را به این صورت دسته بندی کنیم:
الف دولت هگلی دولت هگلی دولتی اصیل و بنیادین است که با پیشرفت بشر و تکامل عقل او و شفاف شدن روحش از حالت هیولایی به صورت در می آید. روح که جوهر وجود انسان است ابتدا در صورت فردی و سپس در صورت جمعی تجلی می یابد و عقل نماد عینی و خارجی این روح جمعی است. از آنجا که چنین دولتی نماینده هستی یک جامعه تلقی می شود، قدر قدرت آزادی بخش و متعالی نیز هست. این دولت محصول تاریخ هم هست. زیرا تاریخ چیزی جز شفاف تر شدن روح بشر نیست همراه با روح بشر شکل زندگی سیاسی نیز تحول می یابد. از نظر هگل تاریخ از شرق شروع و به غرب ختم می شود: ما با امپراتوری ایران به دالان تاریخ وارد میشویم ایرانیان اولین مردم تاریخ اند… شرق
در سیچه اولین سمی
ریع بهی
میکنیم استبداد است. یونانیها و رمیها همچنین می پنداشتند که فقط بعضیها آزادند و در نتیجه دومین شکل تاریخ دموکراسی و اریستوکراسی است. آلمانیها میدانند که همه آزادند و شکل سوم یعنی پادشاهی شکل میگیرد…. از این رو باید ابتدا از شرق شروع کنیم. بنیان جهان شرق بر آگاهی بلا واسطه و بر روحانیتی استوار است که اراده ذهنی در قالب ایمان اعتماد و اطاعت تجلی می یابد و این دوران کودکی تاریخ است. سپس دوران بلوغ فرا می رسد که باید آن را با دوره یونان مقایسه کرد…. لحظه سوم با حاکمیت انتزاعیات فرا می رسد که شاخص آن تاریخ رم است. چهارمین مرحله تاریخ جهانی با امپراتوری ژرمنی تجلی می یابد که در مقایسه با عمر بشر دوران پیری و کمال آن محسوب می شود… اما پیری روحانی یعنی بلوغ کامل که با وحدت روحانی همراه است. در اینجا تقابل دولت و کلیسا از بین میرود و دولت دیگر فروتر از کلیسا نیست. اینجا نقطه پایان تاریخ جهانی است……. گذشته از نتایج نژاد پرستانه ای که میگیرد هگل نشان میدهد که دولت در نظر او نتیجه بلوغ تاریخی و آگاهی روحانی یعنی نقطه کمال بشر است. محصول اندیشه هگل دولت مطلقه و شاید تمامتخواهی است که الزاماً باید مظهر خیرخواهی و روشنگری باشد و نه از نوع توتالیتر هیتلر و استالین
ب دولت کارگزار و نماینده مهم نیست که دولت چه شکلی به خود می گیرد، یک فرد آن را در اختیار دارد پادشاهی) یا یک گروه اریستوکرات یا الیگارک) یا همه مردم (دموکراسی، مهم این است که دولت نماینده و کارگزار مردم است. در نتیجه دولت به فرد خاصی اعم از طبقه یا حزب تعلق ندارد بنگاهی است که باید امور همگانی را سامان دهد. از سوی دیگر چنین دولتی محصول قرارداد و اراده است و نه موجودی فی ذاته اصیل و ابدی به عبارت دیگر این دولت دولتی است حقوقی که حیات آن به ادامه قرارداد اجتماعی بستگی دارد. تمام دولتهایی که از آغاز تا به امروز در غرب شکل گرفته اند از ویژگیهای بالا برخوردار بوده اند. دولتی که نماینده مردم است و باید در برابر مردم پاسخگو باشد.
یک انحراف در تاریخ بشر است. این انحراف از میل و اراده یک طبقه کوچک سرچشمه می گیرد که میخواهد به ناحق بر اکثریت سلطه داشته باشد. چنین سلطه ای جز در پناه یک دستگاه سرکوبگر به نام دولت امکان پذیر نیست هم از این رو موجودی زائد است که با پایان یافتن نبرد طبقاتی فلسفه وجودی خود را از دست میدهد ماکس و بر هم به گونه ای دیگر دولت را محصول سلطه گروهی بر گروه دیگر میداند که در بحث سلطه و مشروعیت از آن سخن گفتیم.
د) دولت کارکردی دور کیم دولت را نتیجه تقسیم کار اجتماعی می داند. تقسیم کار اجتماعی به دلیل افزایش جمعیت و پیچیدگی امور اجتماعی اجتناب ناپذیر است. پیدایش دولت، شهروندان را از قید نظارت پیرامون وفاداریهای محلی و کلیسا خلاص می کند. پس از دور کیم کار کردگرایان به ویژه تالکوت پارسونز نظریه کارکردی دولت را توسعه دادند و شرح وظایف آن را در کنار سایر تشکلها برشمردند. در نتیجه دولت کارکردی هم دولتی ازلی ذاتی و برتر نیست بلکه تشکلی است در کنار سایر تشکلهای اجتماعی
ه دولت خیالی نظریه های پست مدرن در مورد قدرت دولت و سیاست هنوز به مرحله کمال و شفافیت نرسیده است. اما نتیجه این نگرش که قدرت نوعی استراتژی است که در همه جا یافت میشود…. این است که نتوان به یک فیزیک عمومی از قدرت دولت] یکپارچه و مسلط بر بر . جامعه دست یافت. در در . عین حال دولت حاصل جمع قدرتهای کوچکی است که در جامعه پخش شده است بدون آنکه از اصالت یا اهمیت برخوردار باشد. میشل فوکو به جای توجه به دولت توجه خود را به بدن انسان معطوف می دارد که مرکز تمام داد و ستدهای اجتماعی است حاصل قدرت بلافاصله روی بدن نمایان میشود. قدرت روی بدن سرمایه گذاری میکند آن را نشان میگیرد بر پا می دارد، به تعظیم وا می دارد و آن را مجبور به کار و اجرای مراسم میکند و از آن میخواهد علاماتی از خود بروز دهد دست بر سینه بگذارد، بخندد، بگرید…. … بدن موقعی نیرویی مفید است که
تولید کند و تسلیم شود. ژیل دلوز و فلیکس گواتاری هم اهمیت خاصی به بدن به عنوان مکان اعمال خواسته ها قائل اند دولت در مجموعه این دیدگاهها یا سازمانی بی حاصل و زائد تلقی میشود و یا نهادی توهمی و خیالی که نمیتواند نماد زندگی جمعی یا واقعیات اجتماعی تلقی شود.
وظایف دولت
در اینجا بهتر است به جای کارویژه که اثری خود به خودی است و بیشتر در مورد تحلیل سیستمیک به کار میرود از وظایف و استراتژی که عملی آگاهانه است نام ببریم. وظیفه دولت در درجه اول مانند موجود زنده صیانت نفس است و باید از اجزاء وجود خود محافظت کرده بهبود وضعیت آنها را مد نظر قرار دهد سپس به وظایف ثانویه بپردازد.
الف عناصر متشکله دولت و وظایف دولت در برابر آنها
عناصر متشکله دولت عبارت اند از سرزمین جمعیت حاکمیت و حکومت فرق سرزمین دولت با سرزمین امپراتور یا رئیس قبیله در این است که سرزمین در اینجا یک میراث جمعی تلقی میشود و نه ملک و دارایی حاکم دولت نیز وظیفه دارد رابطه افراد جامعه خود را با چهارچوب جغرافیایی که در آن زندگی میکنند به صورت پیوندی ارگانیک و در عین حال عاطفی در آورد حفاظت از مرزها کفایت نمیکند و امروزه مسئله نظامت سرزمین (a ménagement du territoire از اهم وظایف دولت است که شامل ایجاد تعادل بین مناطق مختلف بهره وری از منابع طبیعی ایجاد راههای ارتباطی و دهها مسئله دیگر میشود. در عین حال نظامت سرزمین بعد روانی و معنوی دارد که در سلامت روحی جامعه نقش مهمی دارد. اساساً دولت قبل از هر چیز باید یک محیط یکپارچه، متعادل و با ثبات برای خود به وجود آورد. این مهم چنان که دیدیم در اروپا به وسیله دولتهای مطلقه به انجام رسید. مسئله مناطق محروم که کم و بیش در همه کشورها وجود دارد، تمامیت ارضی همبستگی ملی و آرامش جامعه را مورد تهدید قرار می دهد.
سرزمین برثانی در شمال باختری فرانسه که سالها مورد بی مهری دولت بود کانون نا آرامیهای اجتماعی و سیاسی هم بود هنوز هم این مشکل حل نشده است. عنصر دیگر دولت ملت است. اندیشه ملت در انقلاب فرانسه اعتبار خاصی پیدا کرد و دولتها به اعتبار نمایندگی ملت خود قدر و قیمت پیدا کردند وطن پرستی و ملت خواهی از قدیم در ژرفای اندیشه انسانها وجود داشته است و ادبیات همه کشورها جلوه های زیبایی از آن را به نمایش گذاشته اند که از آن میان ادبیات فارسی از جایگاه بلندی برخوردار است. از این مقفع تا رودکی و فردوسی و دهخدا نغز ترین اشعار خود را نثار احساسات وطن پرستی و ملت خواهی کرده اند. همان طور که دهخدا اشاره میکند حیوانات هم از خانه و کاشانه خود پاسداری میکنند مگر انسانهایی که به درجه ای از پستی برسند که خود را در خدمت بیگانه و در برابر میهن و ملت خود قرار دهند. دهخدا می گوید:
هنوزم از خردی به خاطر در است
که در لانه ماکیان برده دست
به منقارم آنسان به سختی گزید
که اشکم، چو خون از رگ، آندم جهید
پدر خنده بر گریه ام زد که: هان!
وطنداری آموز از ماکیان
اما دولتهای امروز که به دولت – ملت هم مشهورند عنصر دوم خود را از انقلاب فرانسه به بعد باز یافتند. هر دولتی که صاحب ملتی یکپارچه همبسته و متحد باشد از قدرت و قوام و پشتوانه عظیمی برخوردار است. هم از این رو باید اندیشه ملت را به طور جدی مورد توجه قرار داد زیرا نسبت دولت به ملت نسبت همان گلدانی است که روی یک میز قرار دارد. اگر میز شکسته و بسته و پایه های آن لرزان باشد گلدانی خواهد افتاد و شکست. دولتهایی در جهان بوده اند که تحت تأثیر ایدئولوژیهای واهی به رغم آنکه در عمل و بنا به الزامات عینی به ملت سازی توجه کرده اند اما از بعد نظری نسبت به آن بی اعتنایی کرده فرجام کار خود را دیده اند. شوروی سابق یکی از دولتهایی بود که چنین بود. استالین روسی سازی امپراتوری را شروع کرده بود اما با اندیشه ملی مخالفت می کرد. ثروت ملت
بدترین شرایط از این گوشه به آن گوشه میکشید تا هویت آنها را نابود سازد. هیچ ملتی چنین دولتی را نخواهد بخشود
مسئله ملت سازی به معنای کاهش وجوه اختلاف بین مردمانی که در سرزمین مورد نظر زندگی می کنند و افزایش وجوه اشتراک و ایجاد رابطه و همبستگی بین آنها در بحث توسعه سیاسی جایگاه خاصی دارد چنان که اشاره شد دولتهای مطلقه اروپا در یک برهه زمانی خاص موفق شدند زبان مذهب و احساسات مشترک ملی در بین مردم خود به وجود آورند. اما کشورهای جهان سوم از این موهبت به دور بوده و هستند و همین امر تنشهایی را در محیط اجتماعی به وجود می آورد که بسیاری از توان دولت را مصروف خود می سازد.
یکپارچگی ملی زمینه مشروعیت سیاسی را نیز تقویت می کند. اگر در سرزمینی تفرقه قومی و ملی و مذهبی وجود داشته باشد هر یک از گروههای اجتماعی معیار خاصی را مبنای مقبولیت رژیم سیاسی قرار میدهند دولتهای جهان سوم و تازه تأسیس به افسانه های عجیب و غریبی متوسل میشوند تا آن را بر مبنای ملیت خود قرار دهند. مثل گرگ خاکستری برای ترکها یا چهره های کریه تاریخ مثل تیمور لنگ برای از بکها یا افسانه صهیونیسم برای یهودیها ملت کبیر ایران که سه هزار سال تاریخ مشترک، هزار سال ادبیات فارسی دهها سمبل زیبا مثل نوروز و مذهب شیعه را پشتوانه وحدت ملی خود دارد نیازی به ابداع افسانه یا توسل به نمادهای شگفت انگیز ندارد اما نیازمند دولتی خبیر و بصیر است که زمینه گسترش ارتباطات اعتلای آگاهیهای تاریخی و تقویت نمادهای ملی و خاطره های تاریخی را فراهم سازد تا کردها که زیر ستم حکومتهای بیگانه پرست گذشته از جوهر ملی خود غفلت کرده اند بدانند که خود چکیده تاریخ ایران اند و جوانان آذری که گاه زیر تبلیغ بیگانگان و بیگانه پرستان از قدر و قیمت خود غافل مانده اند با شعر شهریار شیرین سخن بدانند که
تو همایون مهد زرتشتی و فرزندان تو اختلاف لهجه ملیت نزاید به هر کس ما در ایران ندارد چون تو فرزندی دلیر
پور ایرانند و پاک آئین نژاد آریان ملتی با یک زبان کمتر به یاد آرد زمان روز سختی چشم امید از تو دارد همچنان
حاکمیت مفهومی انتزاعی است که از زمان ژان بدن (۱۵۹۶۱۵۲۹) تاکنون پیوسته در کانون اندیشه های مربوط به حقوق سیاسی قرار داشته است بود و نبود آن هم تا حد زیادی به جامعه بین المللی ارتباط دارد برای مثال ایرلند هم دارای سرزمین است و هم دارای جمعیت یکپارچه ای اما جامعه بین المللی حاکمیت آن را به رسمیت نشناخته است. تحقق این امر هم به اراده و تلاش مردم ایرلند بستگی دارد و هم به نظر سایر ملتها و دولتها که جامعه ایرلند را به عنوان یک جامعه مستقل به رسمیت بشناسند. مسئله . حاکمیت نشان میدهد تا چه حد طبقه دولتها در حفظ حاکمیت خود خطیر است دولتهایی که سرزمین خود را در اختیار بیگانگان قرار میدهند یا اجازه مداخله در امور داخلی خود را به قدرتهای خارجی میدهند کفایت حفاظت از حاکمیت خود را ندارند. در عین حال باید اذعان کرد که مفهوم حاکمیت جنبه اطلاق خود را از دست داده است وابستگی متقابل اقتصادی، وجود نیروهای فراملی و مداخله سازمانهای بین المللی حاکمیت دولتها را تضعیف کرده است. این وضعیت تا حدی از اختیار دولتها خارج است و تا حدی نیز ممکن است به سود آنها باشد. تشکلهای منطقه ای یکی از نمونه های وابستگی متقابل است که با اجازه دولتها به وجود می آید و متضمن منافع اقتصادی زیادی نیز هست.
اگر مسئله حاکمیت حل شود سازمانی لازم است تا به این حاکمیت عینیت بخشد.
آن سازمان حکومت است که با اراده مردم و تأئید آنها شکل می گیرد. سه عنصر دیگر حالتی تأسیسی دارند و وظیفه ای بر عهده آنها نیست تنها حکومت است که به عنوان عنصر زنده کار تدوین استراتژی برنامه ریزی و انجام وظایف دولت را بر عهده دارد و در نتیجه به صورت چشم گیرترین عنصر دولت در عرصه زندگی یک ملت جلوه گر می شود و باید از کارایی بالایی برخوردار باشد.
ب وظایف دولت در قبال جامعه
۱ وظایف سیاسی دولت وظیفه سیاسی دولت در قبال جامعه این است که از طریق آموزش همه مردم را به صورت فعال و مرتبط با نظام سیاسی در آورد و به یک پایگاه
اجتماعی مستحکم دست پیدا کند نظام سیاسی باید به درجه ای از رشد رسیده باشد که بداند برای ماندگاری خود نیازمند یک پایگاه اجتماعی مستحکم است. اقدام دولت در این زمینه را می توان با عنوان ادغام سیاسی مورد بررسی قرار داد.
فرایندی است که طی آن فرد در فرهنگ integration politique( ادغام سیاسی جامعه خود ادغام و خود را با جامعه ای که محیط او را تشکیل میدهد تطبیق می دهد و به صورت یک بازیگر برای نظام سیاسی در می آید یا به طور خلاصه به «شهروند» تبدیل می شود. این فرایند که به همسویی نظام سیاسی و پیرامون آن کمک می کند سلطه سیاسی را نیز سهولت میبخشد زیرا هر چه افراد بیشتری وارد چرخه زندگی سیاسی شوند ثبات قوام و کارایی نظام سیاسی هم افزایش بیشتری پیدا میکند در این فرایند ابتدا قواعد کدهای فرهنگی و نظام ارزشی جامعه به فرد منتقل میشود سپس کنش فرد در زندگی سیاسی و جمعی جهتی مناسب با ارزشها و قواعد پیدا میکند و در نهایت تعامل مناسبی بین فرد و نظام سیاسی و اجتماعی به وجود میآید. این فرایند خود از سه مرحله تشکیل می شود که عبارت اند از اجتماعی کردن سیاست جهت گیری سیاسی یا پیدا شدن طرز فکر سیاسی در فرد و سرانجام مشارکت.
اجتماعی کردن سیاست جامعه پذیری (sociolisation politique) عبارت است از آشنا ساختن افراد و گروههای اجتماعی با قواعد ارزشها و اصول اخلاقی و فرهنگی جامعه خود و نظام سیاسی حاکم بر آن از طریق آموزش مستمر و پیگیر. در واقع در اینجا بعد مثبت همان چیزی مطرح است که گرامشی و آلتوسر از آن به عنوان دستگاه ایدئولوژیک دولت یاد میکردند در روند اجتماعی کردن سیاست سه بعد مؤسس زندگی انسان یعنی شخصیت فرهنگ و جامعه با هم پیوند می خورند. نتیجه این پیوند یکی ساخت پذیری شخصیت فرد و تطبیق آن با هویت جمعی است و دیگری القای فرهنگ عمومی به افراد و ادغام آنها در جمع این دو عملکرد روانی – اجتماعی بین فرد و تمام مظاهر زندگی جمعی از جمله سیاست پلی برقرار میسازد که نتیجه سیاسی آن ریشه دواندن نظام سیاسی در جامعه است که خود به خود به تحکیم و ثبات نظام سیاسی می انجامد. در نتیجه اساس اجتماعی کردن سیاست بر آموزش استوار است و این آموزش از کودکستان تا دانشگاه و تمام رسانه های جمعی و گروهی را دربر می گیرد. از سوی
دیگر اجتماعی بردن
فرانسوی فرهنگ سیاسی را از زاویه نگرش نسبت به نظام سیاسی موجود به سه دسته تقسیم میکند نخست فرهنگی که در جهت حمایت از نظام سیاسی موجود قرار دارد؛
دوم فرهنگی که خواهان اصلاحات است؛ و سوم فرهنگی که اصلاح را ناممکن دانسته و خواهان برخورد انقلابی با نظام سیاسی موجود است اما نقش آموزشی هر سه نوع فرهنگ سیاسی یکی است و آن اعتلای سطح دانش سیاسی افراد است. آگاهی سیاسی نیز به نوبه خود باعث کنش سیاسی میشود.
امروزه بر آموزش سیاسی کودکان بسیار تأکید میشود. دیوید ایستون بر پایه این مقدمه که زمان شکل گیری طرز فکر سیاسی در انسان مربوط به دوره قبل از بلوغ است مطالعه وسیعی را در مورد دنیای سیاسی کودکان آغاز کرد. وی به ارائه الگویی از اجتماعی کردن سیاست در بین کودکان پرداخت که چهار مرحله را دربر می گیرد (۱) مرحله حساسیت نسبت به مسائل سیاسی (۲) شخصی کردن مسائل سیاسی و برقراری ارتباط با نظام از طریق آشنایی با چند چهره برجسته سیاسی (۳) آرمانی کردن اقتدار سیاسی و ایجاد حالات نفرت یا عشق نسبت به آن (۴) نهادینه سازی و آشنایی با نظام سیاسی
به دنبال کارهای ایستون موجی از ادبیات سیاسی به دنیای سیاسی کودکان اختصاص یافت که از حوصله این کتاب خارج است. برای مثال پژوهش جامعه شناسان فرانسه بر مبنای الگوی ایستون نشان میدهد که فرزندان کارگرانی که عضو حزب کمونیست فرانسه هستند با مفاهیم سخت تری مثل استعمار و استثمار هم آشنا هستند. در اینجا باید به تجربه آموزشهای سیاسی رژیم فاشیست موسولینی هم اشاره کرد. این رژیم سازمان آموزشی سختی را برقرار ساخته بود. کودکان را از مادران جدا و با نام بچه های ماده گرگ اشاره به افسانه دمولوس و ساختن شهر رم در خوابگاههای شبانه روزی نگه داری می کرد و آنها را با انضباط و شعارهای خاص سیاسی پرورش میداد در سن نوجوانی وارد مدارس خاصی
می شدند و در سن جوانی به عضویت حزب فاشیست در می آمدند. اما هیچ یک از این اقدامات نتوانست عمر پایداری به رژیم موسولینی ببخشد.
همین حالات در زمان پهلوی هم وجود داشت اما همان جوانانی که در سالگرد تولد شاه می بایست به اجرای نمایشنامه و غیره بپردازند در انقلاب ۲۲ بهمن خواهان سقوط رژیم شاه شدند. رژیمهای سیاسی موقعی در آموزش سیاسی موفق خواهند بود که کار آنها با صداقت و واقع بینی همراه باشد و از تبلیغات زننده و اجبار مردم بپرهیزند و به جای آن بر نکات مورد علاقه مردم انگشت بگذارند مسائل فرهنگی نیازمند راه حلهای فرهنگی هم هست و با راه حلهای نظامی و سیاسی در تعارض محض قرار دارد.
جهت گیری سیاسی آموزش سیاسی به عنوان محرک خارجی، باعث یک نگرش خاص در درون ذهن فرد می شود که به آن طرز فکر (attitude) می گویند. طرز فکر حد واسط بین آموزش و کنش سیاسی است. طرز فکر چراغ راهنمایی است که در همه جا انسان را هدایت میکند و به کنشهای او جهت میبخشد طرز فکر خود سه وجه دارد که عبارت اند از وجه ادراکی وجه عاطفی و وجه رفتاری یا کنشی وجه ادراکی آن به انسان شناخت و آگاهی می دهد؛ وجه عاطفی به نحوی با نظام ارزشی در ارتباط بوده، بد و خوب قضایا را روشن می سازد و سرانجام وجه کنشی آن ذهنیت انسان را به عرصه عمل می کشاند که نقطه نهایی ادغام سیاسی محسوب میشود و نقطه اوج توسعه سیاسی هم به شمار می رود مشارکت
مشارکت سیاسی هدف نهایی آموزشهای سیاسی این است که فرد از حالت انفعالی خارج شده به صورت شهروندی فعال در مسائل سیاسی جامعه خود مشارکت کند. به طبع هدف نظام سیاسی این است که این مشارکت به تقویت نظام بینجامد و نه به تزلزل آن مشارکت اگر بر پایه آگاهی و نگرش ثابتی صورت گیرد و مجاری مناسب و نهادینه ای نیز برای بیان خواسته ها وجود داشته باشد به ثبات و توسعه سیاسی می انجامد. اما به صورت نا آگاهانه و بدون وجود نهادها و مجاری مناسب به هرج و مرج و بی ثباتی سیاسی می انجامد و معمولاً مورد سوء استفاده تشکلهای قدرت طلب هم قرار می گیرد. فرایند مشارکت سیاسی را می توان به صورت ذیل ترسیم کرد.
داده های بیرونی
آموزش + نظام ارزشی + ساختار گروهی
حد واسط داده های بیرونی و درونی
طرز فکر
داده های فردی
ویژگیهای فردی و شخصیت اجتماعی
نتیجه
کنش مشارکت
چنان که مشاهده می کنیم مشارکت سیاسی نقطه نهایی زندگی سیاسی محسوب می شود که تمام علل و عوامل فردی و جمعی در آن دخیل اند شخصیت فرد، قدرت طلب باشد یا دموکرات فعال باشد یا منفعل همراه با عوامل اجتماعی مثل طبقات، نهادها، مذهب و نظام ارزشی و سرانجام آموزشهای سیاسی ایدئولوژی حزب و رژیم سیاسی دست به دست هم داده و نگرش سیاسی فرد را به وجود میآورد و این نگرش راهنمای سیاسی فرد قرار می گیرد. رأیی که در صندوق می افتد عصاره کل زندگی سیاسی است. حتی اگر از روی بی خبری هم افتاده شود خود گواه فرهنگ سیاسی ضعیف و انفعال سیاسی است. در نتیجه می توان مشارکت سیاسی و بحران مشارکت را معیار سنجش زندگی سیاسی یک جامعه قرار داد. بحران مشارکت یادآور همه بحرانهای توسعه از بحران هویت و مشروعیت تا بحرانهای جامعه پذیری سیاسی ادغام و توزیع است.
وظایف اجتماعی دولت در فصل اول کتاب ما به ذکر عوامل اجتماعی که قادرند بر زندگی سیاسی، شکل گیری نظام سیاسی و عملکرد آن تأثیر بگذارند پرداختیم. اینک اگر بخواهیم این رابطه را به صورت معکوس شرح دهیم باید به تأثیر دولت بر زندگی اجتماعی بپردازیم تا در عین شرح مفصلی از جامعه شناسی سیاسی به اثبات نظریه ای که در این رساله به کار گرفته شده است نیز نایل شویم به طبع دولت به عنوان قوی ترین و گسترده ترین نهاد اجتماعی ممکن است منشأ هر نوع تأثیر خوب یا بدی باشد، اما تأثیرات منطقی آن به فلسفه وجودی آن بر میگردد. دولت برای این شکل گرفته است که نظم را برقرار سازد. مارکس درست میگفت که روزی که اختلافات طبقاتی از بین برود و علتی برای زورگویی و غیره نباشد دیگر نیازی به دولت نیست اما از آنجا که این اختلافات اجتماعی همیشه وجود دارد و نظم فراهم آمده نیز هر لحظه ممکن است واژگون شود حضور دولت هم امری ضروری و همیشگی است. ایجاد نظم مستلزم ایجاد تعادل یا عدالت
در معنای افلاطونی آن است. در اینجا نظم روبنای تعادل تلقی میشود. هم از این رو اولین وظیفه اجتماعی دولت ایجاد تعادل است.
ایجاد تعادل اجتماعی عدالت در فلسفه افلاطون به معنای این است که هر کس و هر چیز در جای خود قرار گیرد همان طور که خورشید و ماه و کوه و دریا در جای خود قرار دارند و نظم طبیعت هم نتیجه همین جای گیری درست است، در جامعه نیز نظم در صورتی برقرار میشود که هر کس و هر چیز در جایگاه طبیعی خود قرار گیرد. از این رو این عدالت با مساوات دموکراسی و آزادی مباینت دارد اما با حق در تعارض نیست.
نمی توان انسان باهوش فرهیخته ای را به عنوان منشی یک آدم کودن انتخاب کرد. چنان که نمی توان دانا و نادان را در یک مقوله قرار داد. اینکه چگونه می توان این اصل را با اصل آزادی و دموکراسی آشتی داد موضوع بحث جداگانه ای است. اما به طور مختصر تغییر نظمه (فرمول) دموکراسی از حکومت مردم بر مردم به حکومت نخبگان منتخب مردم بر مردم را می توان نمادی از این آشتی فرض کرد این نظریه که حکومت وظیفه دارد تعادل را در جامعه برقرار سازد با نظریه های منازعه در باب دولت از جمله نظریه مارکسیستها تعارض کامل دارد. ما بر پایه شواهد و استدلالهایی که عرضه کردیم هیچ گاه این نظریه را نپذیرفتیم که دولت خود از کارگزاران منازعه یا آلت اجرای اهداف یک طبقه است هر چند که ممکن است در برهه ای از تاریخ دولت چنین نقشی را هم بر عهده گرفته باشد. اما برعکس دولت باید عامل کاهش تنشهای اجتماعی و پیشگیری از منازعات گسیخت آور باشد. مارکسیستها هم هر وقت به این نقش دولت رسیده اند آن را در جهت منافع بورژوازی توصیف کرده اند. در حالی که دولت به عنوان گلدانی که روی یک میز گذاشته شده است، نفعش در حفظ و تحکیم موقعیت میز است. زیرا بود و نبود خودش به وجود میز بستگی دارد. دولت اگر بخواهد تنشها و تعارضهای اجتماعی را به طور ریشه ای حل کند ناگزیر است که عدالت اجتماعی را به اجرا بگذارد. روزی فیلسوفی گفته بود اگر بال مگس سر که به اندازه یک صدم میلی متر کم یا زیاد شود نظم عالم به هم خواهد خورد. روزی به رضا شاه گفته بودند چون کار کارگران معادن زیاد است ده شاهی به حقوق روزانه آنها
اضافه کنیم جواب داد در این صورت نظم اقتصادی به هم خواهد خورد؛ زیرا کشاورزان کار خود را رها میکنند و برای کار در معادن هجوم می آورند. امروزه اگر دلالی که سواد خواندن و نوشتن ندارد در وضعیتی که شرح آن از حوصله ما خارج است، ماهانه به ۳۰ میلیون ریال دست پیدا کند چگونه میتوان انتظار داشت که پرستاران با دستمزدی اندک شب هنگام به مراقبت از مریضها بپردازند یا معلمی از استراحت و تفریح خود و خانواده خود بگذرد و به پژوهشهای جانگاه تن بسپارد؟ فروریزی اعتماد مردم نارضایتی آنها از بی عدالتی شکاف عظیم بین دارا و ندار کم کم به بحرانهای اجتماعی و بحرانهای اجتماعی به بحرانهای سیاسی تبدیل میشود و وضعیتی به وجود می آید که کشورهای آمریکای لاتین نمونه بارز آن هستند حکومتهای ناپایدار خشونتهای سیاسی و اجتماعی، پیشرفت در علوم نبود مشروعیت سیاسی و دهها پیامد دیگر که در یک کلام خلاصه می شود: عدم تعادل.
در عین حال باید به یاد داشت که در هیچ جامعه ای نمیتوان مدعی تعادل کامل عدالت اجتماعی مطلوب و هماهنگی لازم بین بخشهای مختلف زندگی فردی و اجتماعی شد. همه اینها نسبی و محدود به شرایط زمانی و مکانی اند آنچه ضرورت دارد میزانی از تعادل و عدالت اجتماعی است که زندگی سیاسی – اجتماعی را مختل نسازد. منتسکیو در شرح علل سقوط تمدن رم به نکاتی اشاره میکند که بسیار تکان دهنده است. خلاصه مضمون یافته های منتسکیو این است که فتوحات رم به غرور و افزایش ثروت در جامعه آنها انجامید و مردم حس وطن پرستی و غیرت خود را از دست داده به پوچی و هرزگی گرویدند. این نتیجه به هم خوردن تعادل در جامعه رم بود در واقع واضع اصلی و بزرگ این نظریه خود ارسطو بود و منتسکیو به شرح یک مورد خاص از آن می پرداخت. چنان که ویل دورانت نیز شرح مفصلی از هرزه جوییها و تباهیهایی که نتیجه به هم خوردن تعادل در جامعه رم بود و به سقوط این جامعه انجامید به دست میدهد از این رو گناه دولت در این گونه موارد فقط یک گناه سیاسی نیست که به ضرر خود او تمام شود، بلکه اشتباهات او در این زمینه به سقوط جامعه و گاه سقوط یک تمدن می انجامد.
سایر نقشهای اجتماعی دولت بر خلاف اینکه گستردگی دولت از وسعت نظام سیاسی کمتر است، کارویژه های آن بسیار پیچیده تر و سنگین تر است. نظام سیاسی حالتی خنثی و طبیعی دارد که انتظار استراتژی و عصبیت از آن نمی رود، در حالی که دولت به عنوان یک بازیگر آگاه باید پاسدار ارزشها و طراح برنامه هایی باشد که گاه ممکن است از عقلانیت نیز به دور باشد. برای مثال ترویج اندیشه میهن پرستی یا ایجاد هیجان برای دفاع از تمامیت ارضی کشور با طرح یک استراتژی برای گذار از یک مرحله بحرانی برعهده دولت است. دولت در حالت طبیعی ،نماینده کارگزار و تجسم سیاسی جامعه خویش است و باید مورد قبول اعضای جامعه هم باشد مشروعیت این امر در گرو استراتژیها و عملکرد دولت است. حتی دولت کارگزار تحولات و گذار جامعه از سنت به تجدد یا هدایت جامعه از بحران سیاسی به سوی شکوفایی اقتصادی هم هست در حالی که آنچه از نظام سیاسی انتظار میرود این است که فقط در جهت حفظ وضع موجود عمل کند و نه در جهت دگرگونی آن به طور کلی وظایف دولت بر حسب وضعیت جامعه و شرایط تاریخی آن فرق میکند پرداختن به آموزش و پرورش تلاش برای اعتلای سطح فرهنگ عمومی بهداشت و سلامت افراد راه و ساختمان و هر مسئله ای که به زندگی جمعی و حیات اجتماعی مربوط باشد جزء وظایف دولت محسوب میشود. در مجموع می توان دیدگاههای مربوط به کار کرد دولت را به سه دیدگاه کلی تقسیم کرد:
یک دیدگاه دولت را از نگاه کار کردی کارگزار رفع حوائج مردم تلقی می کند مانند مرجعی که از قدرتی برخوردار است و باید پاسخگوی نیازهای مردم باشد.
دوم دولت به عنوان ابزاری که در خدمت یک طبقه یا گروههای خاص است. از این دیدگاه دولت از استقلال اندکی برخوردار است یا معرف منافع سرمایه است (نظریه های نئو مارکسیست یا معرف منافع دیوان سالاران و خبرگانی که آن را از درون در اختیار دارند نظریه های نئووبری
سوم گروهی که به دنبال راه حل میانه ای بوده به تفسیری پای بندند که بر تناوبی از تعادل و عدم تعادل بین دولت و جامعه انگشت می گذارد.
و پذیرفتن تمام مسئولیت همراه تمرکز تصمیم گیری در دست دولت که نماد آن حکومتهای تما متخواه هستند. دوم مداخله نسبی دولت که به صورت سیاستهای ارشادی و دولتهای رفاهی جلوه گر میشود. سوم بر کنار بودن دولت و عدم مداخله در امور اقتصادی و باز گذاشتن دست بخش خصوصی در حوزه اقتصاد (لیبرالیسم) و آزادی کامل جامعه مدنی در حوزه سیاست و فرهنگ اما این خط مشی معمولاً خود نوعی مداخله به نفع سرمایه داران و توانمندان خواهد بود که نمونه آن سیاستهای نولیبرالیستی تاچر و ریگان است.
۵ ساختار قدرت در دولت
ساختار قدرت در دولتهای جدید بر خلاف رژیمهایی که شاخص آنها قدرت فردی است بسیار پیچیده است. زیرا باید بین حاکمی که پایه گذار دولت است و حکومت گران که این قدرت را به اجرا میگذارند و توانمندی دولت که اجرای تصمیمات آنها را تضمین می کند تفکیک قائل شد…. بعضی از پژوهشگران این تفکیک را توهمی بیش نمی دانند و معتقدند که در پدیده دولت همیشه به این واقعیت میرسیم که چند نفری در میان حکومت گران از قدرت بسیاری برخوردار بوده نیروی الزام آور دولت را در دست خود دارند. اما این تحلیل به اصطلاح واقع بینانه خود غیر واقعی است زیرا واقعیت نشان میدهد که فقط حکومت گران نیستند بلکه در ورای حکومت گران در حال گذار، یک قدرت ثابت هم وجود دارد. به عبارت دیگر در بالای سر حکومت گران یک اقتدار حاکم هم هست که می تواند حکومت گران را از قدرت بیندازد؛ این همان قدرت دولتی است که از استقلال و ثبات برخوردار است. پیچیدگی ساختار قدرت به طور عمده از وجود دو عنصر متفاوت انسانی و غیر انسانی در دستگاه دولت سرچشمه میگیرد حاکمیت که از پیچیده ترین موضوعهای حقوق عمومی است مسیر پرپیچ و خمی را پشت سر گذاشته است: حاکمیت الهی، فردی و ملی به تبع حاکمیت حکومت گران نیز دستخوش دگرگونی شده اند. امروز
که حاکمیت ملت در همه جا پذیرفته شده است حکومت گران نیز به گزینش آنها واگذار شده است. اما از همه مهم تر قدرت سازمان یافته دولت است که استقلال آن را تضمین می کند. در عین حال اینکه این قدرت باید در خدمت چه عامل یا هدفی باشد بر حسب دولت و جامعه فرق میکند برای مدتها منفعت همگانی هدف عالیه دولتها را تشکیل می داد، اما پس از مدتی انتقادات زیادی از این هدف مبهم به عمل آمد و عده ای آن را افسانه یا توهم توصیف کردند. آرمانهای دیگری مثل تحقق فلان ایدئولوژی با رسیدن به حاکمیت پرولتاریا یا حزب الله نیز قابل طرح است.
الف) دارندگان قدرت نهادها و سازمانها یک بخش از نظام سیاسی را تشکیل می دهند. بخش اصلی تر آن مربوط به کسانی است که قدرت را در دست دارند.
مردم شناسی سیاسی یکی از جدیدترین رشته های مطالعات سیاسی است که به پایگاه اجتماعی دارندگان قدرت و چگونگی ورود آنها به قدرت و نوع رابطه ای که بین آنها برقرار میشود می پردازد. تمام نظریه هایی که درباره گروههای قدرت شکل گرفته اند ناظر بر یک جامعه خاص بوده و در نتیجه همه آنها به لحاظ موردی و مصداقی معتبر اما برد جهان شمول آنها مورد تردید است مارکسیستها قدرت را متعلق به طبقه مسلط می دانند و این حکم در مقاطعی از تاریخ اروپا صادق است. نسل اول نخبه گرایان هم قدرت را متعلق به یک گروه متنفذ و نخبه ای میدانند که یا به لحاظ طبیعی یا به دلیل تشکل سازمانی توانسته اند رهبری جامعه را به دست بگیرند. اما جوامع صنعتی امروز شاهد یک طبقه حاکمه پیچیده تری از مدیران صنعتی نظامی و سیاسی هستند که مورد توجه کسانی مانند رایت میلز قرار گرفته است. ترکیب انسانی هیئت حاکمه در هر جامعه ترکیب خاصی است که مطالعه مورد به مورد و دقیقی را می طلبد نکته ای که در این گونه مطالعات نباید نادیده گرفته شود رابطه شخصیتهای سیاسی و نهادهای سیاسی است که به نسبت پیشرفت جامعه تغییر می کند. نقش شخصیتها در جوامع ابتدایی خیلی بیشتر از جوامع صنعتی است. نکته دیگر نحوه گزینش و راههای رسیدن به قدرت در هر جامعه ای است.
باید توجه داشت که ساختار سیاسی راههای سازمان یافته انجام فعالیتهای سیاسی
توسط افراد هستند یعنی عنصر انسانی را به هیچ روی نباید نادیده گرفت، در شوروی سابق راههایی تعبیه شده بود که اشخاص خاصی به قله های قدرت دست پیدا می کردند، در کشورهای غربی نیز راههای دیگری در نظر گرفته شده است. از این نظر باید سه نوع نظام سیاسی را از هم تفکیک کرد؛ نظامهای تمامتخواه نظامهای کاملاً دموکراتیک و دموکراسیهای محدود.
در مجموع نظریه هایی که در باب هیئت حاکمه ارائه شده اند، عبارت اند از:
نظریه نخبه گرایان پاره تو موسکا میخلز و میلز که پیش از این به آن اشاره شد.
نظریه کثرت گرایان رابرت دال و نظریه پلیارشی تعدد مراکز قدرت او؛ همچنین ریمون آرون و نظریه او در باب تمایز و رقابت بین گروههای مختلف قدرتمند مثل نخبگان سیاسی، ادرای رهبران سندیکاها صاحب منصبان لشکری صاحبان قدرت معنوی نظیر روشنفکران، مقامات کلیسا و دانشمندان آرون اصل را بر رقابت این گروهها می گذارد و نه بر اتحاد آنها؛ و سرانجام آرتور بنتلی روند حکومت (۱۹۰۸ و دیوید ترومن (روند حکومتی (۱۹۵۱) که معتقدند مجموعه ای از گروههای ذی نفوذ که در رقابت و تعامل با یکدیگر قرار دارند در نهایت در یک نقطه به توافق میرسند و اسم این توافق را تصمیم حکومتی میگذارند این دو نظریه پرداز هیچ اعتقادی به قدرت نهادینه و نهادها ندارند و گروههای اجتماعی و منافع آنها را اساس پویایی سیاسی می پندارند.
نظریه های مارکسیست که قدرت را از آن طبقات حاکمه و مسلط می دانند. اما نو مارکسیستها به گونه ای دیگر میاندیشند. نظریه نومار کسیستها در مورد استقلال دولت را می توان به سه گروه تقسیم کرد
جریان اول که منکر هر گونه استقلالی برای دولت بوده آن را محصول ساختار اقتصادی معرفی میکند بر این اساس دولت در دست طبقه سرمایه دار باقی می ماند.
جریان دوم خود را به تحلیل سیستمیک آمریکایی نزدیک کرده، سیاست را چونان موضوعی خاص در نظر میگیرد و بر بحرانهای ساختاری سرمایه داری به عنوان زمینه ساز
مداخلات دولت تأکید می کند کلوذ انه در آلمان او کنر در آمریکا معرف این دیدگاه هستند و معتقدند دولت در دست یک طبقه خاص نیست.
جریان سوم مربوط به مارکسیستهای ساختار گراست که تحلیلهای آلتوسر را ملاک قرار میدهند. این دیدگاه بیشتر از طرف نیکوس پولانزاس مطرح شده است که استقلال نسبی دولت را به رسمیت میشناسد بر اساس نظر پلانزاس دولت در دست فراکسیونهای مختلف طبقه سرمایه دار قرار می گیرد. آنچه مسلم است این است که ساختار قدرت دولتی بسیار پیچیده تر از آن است که بتوان آن را در قالب یک نظریه جهان شمول تبیین کرد.
ب دستگاه اداری دستگاه اداری که امروز جزء لاحقه دولتهای جدید به شمار می رود، پدیده بسیار جدیدی است که شروع آن به آغاز حکومتهای مطلقه بر می گردد.
ماکس وبر زمینه های سیاسی پیدایش بوروکراسی جدید را به خوبی تشریح می کند. وقتی در میانه نزاع شاه و قدرتهای فئودالی شاه در موقعیت بهتری نسبت به قدرتهای محلی و فئودالی قرار گرفت تصمیم گرفت قدرت را به تمامیت در دست خود متمرکز سازد. استراتژی او در این زمینه شبیه به روند سرمایه داری جدید بود. سرمایه دار کارگر را از ابراز کار خود جدا ساخت و کارگر که چیزی جز نیروی کار خود نداشت به شدت به سرمایه دار وابسته شد. سلطان نیز برای اینکه خود را از قدرتهای محلی بی نیاز سازد سعی کرد ابزارهای قدرت یعنی نیروی نظامی و اقتصادی خاص خود را به وجود آورد و هم زمان قدرتهای محلی را از این سلاحها خلع ید سازد. در مبارزه با طبقات ممتاز فئودالها)، شاهان بر قشری از اجتماع تکیه کردند که از نظر سیاسی به هیچ یک از طبقات ممتاز وابسته نبودند و آمادگی قبول خدمت داشتند این گروههای ناوابسته که برای خدمت به شاه مورد توجه قرار گرفتند عبارت بودند از روحانیون که از سواد نوشتن و خواندن هم برخوردار بودند تحصیل کردگان اومانیست اعیان دربار که در عین حال وابستگی زیاد خانوادگی به طبقه خاصی نداشتند اشرافیت کوچک و حقوق دانان تحصیل کرده در دانشگاهها هم زمان با این فرایند سازمانها و نهادهایی که به امور سیاسی
می پرداختند نیز رو به گسترش و استقلال نهادند به این ترتیب کارگزاران جدید پادشاه هم
به تدریج مشاغل و مناصب دولتی را به خود اختصاص دادند و چون وابستگی اجتماعی آنها
کم بود خود به یک گروه متشکل تبدیل شدند. این گروه که از تخصص و تجربه هم
برخوردار بودند، مدیران دستگاههای دولتی و اداری را تشکیل دادند و تا جایی پیش رفتند
که بورنهام در سال ۱۹۴۱ در کتاب خود انقلاب مدیریت آنها را گروه حاکمان جدید
خواند که به جای طبقه سرمایه دار یا طبقات اشراف گذشته قرار گرفته و سرمایه آنها تجربه
و تخصص آنهاست. استقلال طبقه بوروکرات با استقلال بوروکراسی همراه بود. دستگاه
دیوانی به سرعت به صورت دستگاهی غیر شخصی ماشینی و مستقل درآمد که همراه با
تخصصی شدن و پیچیده شدن امور اجتماعی به گونه ای بی سابقه بر وسعت، حجم و
اهمیت آن افزوده شد. شمار کارکنان اداری دولتها نیز افزایش چشمگیری نشان می داد.
برای مثال ۳۰ هزار نفر کارمندان فدرال آمریکا در قرن گذشته به ۳ میلیون در سال ۱۹۸۰، و
۵۰ هزار نفر کارمند ایتالیا در پایان قرن نوزدهم به ۴۰ برابر یعنی ۲ میلیون نفر و ۲۰ هزار
کارمند انگلیسی در پایان قرن نوزدهم به ۵۰۰ هزار نفر افزایش یافت. امروزه دیگر
نمی توان دولتی را بدون دستگاه دیوانی تصور کرد اهمیت دستگاه دیوانی در اعمال سلطه
دولت، نظارت بر امور اجرای تصمیمهای دولتی رضایت و نارضایتی مردم و از همه مهم تر
در استقلال دولت از طبقات و گروههای اجتماعی غیر قابل انکار است. اگر در گذشته
مناصب دولتی بر حسب موقعیت اجتماعی اشخاص به آنها سپرده میشد، امروز گزینش آنها
از طریق کنکورهای استخدامی و بر اساس شایستگیهای فردی صورت می گیرد. در نتیجه
کارکنان اداری دولت از گروهها و اقشار متفاوت اجتماعی ترکیب می شود. همین نکته به
نظر ژزف شومپیتر علت اصلی استقلال دولت است نکته ای که تمام تحلیلهای مارکسیستی
از ماهیت اجتماعی دولت را زیر سؤال میبرد دیگر نمیتوان گفت که دولت ابزاری است
در دست طبقه مسلط در عین حال این تحلیل همچنان صلابت خود را در نزد عده ای از
اندیشمندان حفظ کرده است. ویلیام دامهوف معتقد است مناصب بالای دستگاه اداری
آمریکا در دست یک طبقه ممتاز باقی مانده است. این طبقه نه تنها بر ارتش و دستگاه
دیوانی و مناصب سیاسی مسلط است بلکه قسمت عظیمی از ثروت ملی را نیز به خود اختصاص داده است. در عوض عده دیگری مانند آرتور بنتلی دیوید ترومن، رابرت دال و پلسبی (Polsby) معتقدند که حکومت محل ملاقات و اعمال فشار گروههای متفاوت اجتماعی است و نخبگان حاکم از طبقه های مختلف اجتماعی تشکیل می شوند.
برای اینکه بتوانیم بحث گسترده بوروکراسی را خلاصه کنیم نکات زیر را
بر می شماریم
دستگاه اداری برای اداره جامعه و حفظ سلطه سیاسی اجتناب ناپذیر است.
این دستگاه به سرعت به سوی غیر شخصی شدن تخصص و عقلانیت به پیش می رود.
این دستگاه از دو قسمت ستاد و صف تشکیل شده است. «بنگاههای سلطه گر از یک سو به یک ستاد مشترک و از سوی دیگر به ابزارهای مادی اداره کردن نیاز دارند بنابراین دستگاه اداری از یک سو به افراد فرهیخته و برنامه ریز نیاز دارد و از سوی دیگر به افراد اجرایی قوی که آن برنامه ها را به خوبی به مرحله اجرا بگذارند.
نوع دستگاه اداری از وحدت گرا تا تکثر گرا، متمرکز و فدرالیست با نوع رژیم
سیاسی ارتباط مستقیم دارد.
این دستگاه با خطر خود محوری و اینکه از حالت وسیله به هدف تبدیل شود روبه روست. این وجه از بوروکراسی موضوع انتقادهای زیادی بوده است. برای مثال ویلیام وایت از کارمندی که به صورت پیچ و مهره بی جان یک دستگاه تبدیل می شود به عنوان انسان سازمانی، یاد کرده که میخواهد تمام مسائل فرهنگی، انسانی و حیات اجتماعی را در دستهای بی روح خود بفشارد. اما نباید فراموش کرد که سازمان و سازماندهی و دستگاه اداری یک شر ضروری است و بدون آن نمیتوان مسائل پیچیده جوامع امروز را حل کرد.
غرب خاستگاه دستگاه اداری جدید است. اما شرق مبدع اولین دستگاه پیچیده اداری است؛ برای مثال هخامنشیان یکی از نمونه های پیشرفته و پیچیده دستگاه اداری و
سازماندهی کشورداری را در ایران عرضه میکنند که در دنیای آن روز اعجاب آور بود. میزان تخصص و کارایی دستگاه اداری و افراد شایسته ای که در آن مشغول به کارند با میزان موفقیت دولت در اداره جامعه و کشور رابطه مستقیم دارد. عملکرد دستگاه
اداری به وجود افراد شایسته و تجربه شغلی (carièrre) آنها بستگی دارد. امروز در کشورهای پیشرفته صنعتی مدارس و دانشگاههایی وجود دارند که به تربیت یک کادر مجرب اداری میپردازند؛ نظیر مدرسه ملی امور اداری (ENA) که در سال ۱۹۴۵ در فرانسه تشکیل شده یا دانشسرای عالی فرانسه که بیشتر سیاست مداران معاصر از آنجا فارغ التحصیل شده اند. با وجود این هنوز هم به طور ضمنی پاره ای مناصب مثل
مقامات دیپلماتیک به خانواده های قدیمی و اشراف اروپایی تعلق دارد. ضرورت تکیه بر افراد متخصص و کارآمد به حدی است که حتی در انقلابات
ایدئولوژیک مثل انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه صاحبان جدید قدرت خود را از کادر متخصص رژیم گذشته بی نیاز ندیدند. امروز حتی مدعی ترین گروههای دموکراتیک نیز نمی توانند اصل شایسته سالاری را نفی کنند. در عین حال هنوز هم گروههای سیاسی نسبت به اصل تخصص و بی طرفی بی تفاوت اند. این گروهها بیشتر به اصل غارت» یا «spoil system» وفا دارند به این عبارت که وقتی قدرت سیاسی را به چنگ می آورند مشاغل سیاسی را بین طرف داران خود تقسیم می کنند مثل غنایم جنگی و این امر بزرگ ترین لطمه را به نظم سیاسی و عدالت اجتماعی وارد میسازد. در گذشته قدرتهای محلی در قدرت سیاسی سهم زیادی داشتند برجستگان محلی و دولت مرکزی به تناوب پشتیبان و رقیب یکدیگر بودند. گاه دولت آنها را به عنوان نماینده خود تعیین میکرد و گاه این قدرتهای محلی به ویژه به هنگام ضعف یا گرفتاری دولت مرکزی از فرامین آن سرکشی می کردند. ایران عصر قاجار نمونه بارزی از این گونه داد و ستد و مقابله به دست میدهد. اما امروزه دستگاه اداری در تمام جوامع اعم از سنتی یا صنعتی به صورتی یکپارچه و منسجم احکام دولت مرکزی را به اکناف کشور میرساند نظام اداری ایران نیز در زمان جمهوری اسلامی از دو زاویه تحول یافته است. یکی از زاویه عضو گیری و خروج آن از انحصار طبقات خاص و دیگر از زاویه
گسترش کمی اما از نظر کیفی تحولی مشاهده نمیشود برای مثال حتی در زمان شاه سران عشایر طرف حساب دولت مرکزی بودند و دولت با توده های عشایر تقریباً بی ارتباط بود.
اما امروزه آحاد مردم بی واسطه با نمایندگان دولت سروکار دارند.
در همه موارد باید بین جامعه سنتی و جامعه مدرن تفکیک قائل شد. اینک نیز دو
دولت را می توان از هم تفکیک کرد.
(الف) ساختار قدرت دولت در جامعه سنتی دولت در جوامع سنتی به طور عمده بیانگر تمرکز قدرت و تکیه به زور عریان است. جامعه مدنی ضعیف و نبود تشکلهایی که بتوانند در برابر قدرت دولتی یک ضد قدرت سازمان یافته و نهادینه به وجود آورند از یک سو و ضعف فرهنگ عمومی و پیرامون ناآرام و متشنج از سوی دیگر باعث می شود که حضور قدرت دولت بسیار محسوس و سنگین باشد. افزون بر این از راهکارهای حقوقی و سازمانی که در کشورهای پیشرفته مانع از تمرکز و فساد قدرت می شود در جوامع سنتی خبری نیست. تفکیک قوا که از دیرباز به عنوان یکی از راههای پیشگیری از تمرکز قدرت پیش بینی شده است، در این جوامع یا نادیده گرفته میشود یا به گونه ای صوری و اسمی پذیرفته میشود نتیجه این امر آن است که سه عنصر مورد نظر در ساختار قدرت دولتی یعنی حاکمیت حکومت کنندگان و قدرت در ابهام کامل قرار می گیرند و اسیر ساختارهای سنتی و پاتریمونیال می شوند. حاکمیت به نیروهای متافیزیک نسبت داده می شود و حکومت در دست خانواده های متنفذ قدیمی قرار میگیرد و قدرت دولت به جای آنکه در خدمت منافع ملی، مصلحت عمومی یا رسیدن به فلان آرمان قرار گیرد در خدمت منافع حکومت گران قرار می گیرد. نمونه بارز این امر کیش شخصیت در ارتشهای این کشورهاست. ارتش شاهنشاهی ایران در زمان پهلوی به عنوان نیروی وفادار به شخص شاه تعلیم میدید و نه به منظور دفاع از کشور حتی سرود ملی کشور نیز سرود شخص شاه بود و شعار خدا شاه، میهن نشان میدهد که شاه بر میهن اولویت دارد چنان که گویی میهن را از بهر شاه آفریده اند و نه شاه را از بهر حفظ میهن
در بسیاری از جوامع سنتی در حال دگرگونی قدرت در دست رهبران نظامی و کسانی قرار میگیرد که از توان فیزیکی و سازماندهی متصلبی برخوردارند. ترکیه کمال پاشا و ایران رضا شاه مصداق چنین وضعیتی است. رابطه دولت و جامعه در این گونه جوامع به صورت نوپاتریمونیال مشتری گونگی و اقتدارگرایی ظهور می کند. «سلطه پاتریمونیال مستلزم آن چنان دستگاه دیوانی است که کاملاً زیر نظر سلطان یا فرد قدرتمندی که در رأس جامعه قرار دارد قرار داشته باشد و شخصاً اعضای آن را انتخاب کرده، سلسله مراتب آن را سازمان دهد و جهت آن را مشخص کند در وضعیت مشتری گونگی روابط بین حکومت گران و حکومت شوندگان در قالب روابطی جریان می یابد که ژان فرانسوا مدراد آن را رابطه وابستگی شخصی توصیف میکند که بر مبادله سود آور متقابل دو نفر با منافع نابرابر یعنی کارفرما و مشتری استوار است. در حالت اقتدارگرایی دولت بدون هر گونه ملاحظه ای فرامین و خواسته های خود را به حکومت شوندگان تحمیل می کند و جلوی هر گونه مشارکتی را می گیرد.
ب ساختار قدرت دولت در جامعه پیشرفته صنعتی در این جوامع حاکمیت ملت بدون چون و چرا به عنوان اصل اساسی حکومت پذیرفته شده است. در نتیجه حکومت گران نیز با رأی مردم برای یک دوره مشخص انتخاب میشوند و قدرت دولت در خدمت اهداف ملی و غیر شخصی قرار دارد. راهکارهای مناسب برای پیشگیری از تمرکز قدرت و فساد آن به کار گرفته میشود و جامعه مدنی قوی و نهادینه با نظامی از نظارت کارآمد بر اعمال دولت تجدید قدرت دولت و اطاعت آن از قانون را تضمین می کند. در عین حال بحث حکومت گران و اینکه چه کسانی به قله های قدرت دولتی دست پیدا می کنند یکی از پیچیده ترین بحثهای جامعه شناسی سیاسی این گونه جوامع را تشکیل می دهد. در فصول گذشته به این نکته اشاره کرده ایم ویژگی عمده در گزینش حکومت گران، شایسته سالاری و انتخاب برگزیدگان از طریق کنکورهای استخدامی و در رده های بالا از طریق انتخاب یک حزب است. اینکه این انتخاب شدگان از اقشار ممتاز
جامعه هستند یا از آحاد مردم خدشه ای به اصل شایسته سالاری وارد نمی سازد.
نظریه پردازان مارکسیست اصرار دارند حکومت گران را از طبقه مسلط جامعه معرفی کنند
در حالی که بارها کارگران هوشمندی هم دیده شده اند که به وزارت و صدارت رسیده اند.
شکی نیست که دارندگان امتیازات اقتصادی از اقبال بیشتری در آموزش و کسب مهارتهای شغلی برخوردارند و در نتیجه راه آنها به سوی مناصب دولتی هموارتر است. در واقع باید به مناظره بین نخبگان مارکسیستها و کثرت گرایان توجه داشت. Y
نکته دیگر رابطه دولت و جامعه در جوامع پیشرفته است که به طور عمده بر موازین قانونی و حالات غیر شخصی استوار است. در عین حال نوعی حالت مشتری گونگی نیز مشاهده میشود که از طریق رؤسای احزاب سندیکاها و تشکلهای دیگر صورت می گیرد. اصطلاح «لابی یا چانه زنیهای دالانی در آمریکا مؤید این نوع روابط سیاسی – اجتماعی بین حکومت گران و حکومت شوندگان است.
در جوامع صنعتی نیز باید بین سه نوع حکومت تفکیک قائل شد. یکی حکومتهای تما متخواه که رابطه ای یک سویه با پیرامون خود برقرار کرده، نه تنها در تمام شئون زندگی فردی و اجتماعی مردم دخالت میکنند بلکه هر گونه امکان نظارت از پایین را نیز از بین می برند. دوم حکومتهای اقتدار گرا که امکان اعمال نظارت در حوزه سیاسی را از مردم سلب کرده انحصار فعالیتهای سیاسی را به خود اختصاص می دهند، اما در زندگی خصوصی مردم دخالت نمی کنند سوم حکومتهای دموکراتیک که در آن مردم از حق مشارکت نظارت و از آزادیهای فردی و اجتماعی برخوردارند.
فصل پنجم
بازیگران و نیروهای سیاسی
زندگی سیاسی را می توان به صورت یک بازی هم تصور کرد و برای تحلیل آن از الگوهای نظریه بازیها بهره گرفت در این صورت ایستارها نهادها و ساختار مورد توجه نیستند و رفتارها اهمیت دارند اما ما قصد داریم بازیگران را به صورت تکمله ای برای دو فصل مطرح کنیم.
فرض بر این است که در یک نظام دموکراتیک تمام مردم جزء بازیگران سیاسی هستند که از طریق شرکت در انتخابات عضویت در مجامع عمومی و غیره به ایفای نقش می پردازند. اما سهم فرد در بازی سیاسی در مقایسه با گروهها، سازمانها و تشکلها، بسیار اندک و ناچیز است. مقصود ما از بازیگران و نیروهای سیاسی سازمانهایی هستند که یا به طور مشخص خود را درگیر بازی سیاسی میکنند و به دنبال کسب قدرت سیاسی اند یا به دلیل موقعیتی که دارند زندگی سیاسی را نسبت به وجود خود بی تفاوت نگذاشته، بر آن تأثیر می گذارند از میان همه سازمانهایی که قدم در این راه میگذارند نقش احزاب سیاسی بسیار برجسته است. پس از دولت احزاب سیاسی قدرتمندترین و شفاف ترین نیروهای سیاسی ای هستند که بیشترین سهم از فعالیتهای سیاسی را به خود اختصاص می دهند. نقش احزاب در جوامع صنعتی به قدری است که نظام حزبی به خوبی می تواند معرف نظام سیاسی کشور تلقی شود و احزاب سیاسی هم مدعی نقش تعیین کننده ای در زندگی سیاسی باشند. پس از احزاب گروههای ذی نفوذ که خود به دو دسته اقتصادی و غیر اقتصادی تقسیم میشوند بیشترین سهم را به خود اختصاص میدهند. سپس بر حسب هر جامعه
نیروهای معنوی مثل گروههای روشنفکری و تشکلهای مذهبی جزء برجسته ترین نیروهای سیاسی به حساب می آیند.
قسمت اول: احزاب سیاسی
احزاب سیاسی جدید سازمانهای با ثباتی هستند که همراه با توسعه حق رأی همگانی شکل گرفتند و از اواخر قرن نوزدهم میلادی به صورت سازمانهای سراسری و غیر وابسته به اشخاص در آمدند که دیگر به بنیان گذاران خود وابسته نبودند و به طور مشخص از طریق تکیه بر رأی مردم در پی کسب قدرت سیاسی بودند این تشکلها از قرن نوزدهم وارد صحنه سیاسی جوامع اروپای غربی شدند. از آن پس این احزاب به سرعت بر زندگی سیاسی غلبه یافته تقریباً آن را در انحصار خود در آوردند ویژگی بارز احزاب جدید سازمان آنها بود، و گرنه گروههای سیاسی مشابه آن در گذشته نیز وجود داشت. در آغاز هیچ کس نظر خوشی نسبت به آنها نداشت و همه آنها را مایه تفرقه و تشنج می پنداشتند، اما ضرورت و پیچیدگی و تخصصی شدن زندگی سیاسی راه را برای آنها هموار ساخت. ما در اینجا به نوعی به جامعه شناسی حزب می پردازیم که هم شامل شرایط اجتماعی شکل گیری آن می شود و هم شامل تحولات اجتماعی درونی آن البته کارویژه آنها را نیز از نظر دور نمی داریم.
زمینه های پیدایش احزاب
موریس دوورژه که از پیشگامان مطالعات حزبی در فرانسه است، بیشتر به عنصر فنی شکل گیری احزاب تکیه دارد. او معتقد است همراه با توسعه حق رأی گروههای پارلمانی در صدد برآمدند کمیته های انتخاباتی را فعال نگه دارند تا در دور بعدی انتخابات از اقبال بیشتری برای راه یافتن به پارلمان برخوردار باشند حلقه پیوند گروههای پارلمانی و کمیته های انتخاباتی دفتری بود که به منظور هماهنگ کردن فعالیت کمیته های انتخاباتی به وجود آمد و به تدریج هسته اولیه حزب را تشکیل داد بعدها نوع دیگری از حزب به وجود آمد که یا به ابتکار اشخاص متنفذ بستگی داشت و یا هسته های اولیه آن را گروههای
صنفی، سندیکاها و باشگاهها تشکیل میدادند در نتیجه دوورژه دو نوع خاستگاه برای حزب ذکر می کند: پارلمانی و خارجی خارج از پارلمان ، اما این سازمانها به سرعت با شکافهای اجتماعی جامعه خود انطباق پیدا کرده هر یک نمایندگی یکی از جریانهای اجتماعی را بر عهده گرفتند به همین دلیل عده دیگری از جامعه شناسان به ریشه های اجتماعی و طبقاتی حزب توجه بیشتری مبذول داشتند از آن میان اشتین رکان و سیمور مارتین لیپست نزاعهای تاریخی و آثار بر جای مانده از آنها را بنمایه احزاب جدید معرفی می کنند. آنها معتقدند در عصر تلطیف نزاعهای سیاسی نزاعهای گذشته نیز خود را در قالب احزاب و مبارزات حزبی متجسم میسازند آنها معتقدند در تاریخ اروپا دو انقلاب ملی و صنعتی هر یک موجد دو نزاع شدند انقلاب ملی به نزاع دین و دولت و نزاع مرکز و پیرامون منجر شد. در بعضی از جوامع که دین دولتی شد نزاع دین و دولت از میان برخاست و زمینه برای احزاب لائیک فراهم شد. اما در بعضی جوامع دیگر این نزاع فیصله نیافت و در نتیجه در قالب نزاع احزاب مذهبی و لائیک ادامه یافت. نزاع مرکز و پیرامون نیز اگر فیصله نیافته باشد احزاب ملی را در برابر احزاب محلی قرار میدهد. انقلاب صنعتی نیز به نوبه خود موجد نزاع کار و سرمایه و نزاع شهر و روستا شد.
ماکس وبر نیز به نوعی حزب را از منظر جامعه شناسی تاریخی و تلفیق آن با پدیده سازمان تشریح می کند. در هر جا که قرار باشد انتخابات دوره ای به دست گیرندگان قدرت انجام شود، مؤسسه سیاسی الزاماً یک مؤسسه انتفاعی خواهد بود. مفهوم این جمله این است که تعداد معدودی از افراد واقعاً علاقه مند به زندگی سیاسی و مشارکت در امر قدرت شروع به عضو گیری داوطلبانه هواداران خود میکنند سپس خود یا افراد خود را نامزد انتخابات معرفی کرده، پس از حصول بودجه لازم به شکار آراء همگانی می روند. به نظر نمی رسد که بدون چنین سازمانی بتوان انتخابات را در مقیاس وسیع برگزار نموده و بر سپس به تاریخ مبارزات سیاسی در عصر جدید اشاره میکند و می گوید در آغاز این اشراف بودند که به دنبال قدرت سیاسی بودند. بعدها بورژواها نیز قدم در میدان گذاشتند.
محور اصلی بحث و بر سلطه سیاسی است مبارزه برای سلطه هم بین احزاب جریان دارد و هم در درون احزاب برداشت منصفانه دیگری که به تشریح تکوین احزاب نظر دارد برداشت توسعه گرایانه است از این دیدگاه احزاب سیاسی نتیجه مستقیم پیچیده شدن امور تخصصی شدن مشاغل سیاسی و ضرورت انسجام نیروهاست. اگر بخواهیم قضاوت کنیم بحث و بر هر سه دیدگاه سازمان تاریخ توسعه را در بر میگیرد. نکته ای که به هیچ روی نمی توان نادیده گرفت رابطه احزاب و دموکراسی است و بر می گوید: این تشکیلات جدید فرزندان دموکراسی و آراء عمومی و نتیجه ضرورت جلب و سازماندهی توده ها و نزوم تحول احزاب قدیم به سوی وحدت هر چه شدیدتر در سطح رهبری و انضباط محکم تر در تمامی سطوح هستند تاریخ عینی شکل گیری و تکامل احزاب نشان می دهد که احزاب سیاسی همراه با توسعه حق رأی عمومی رشد یافتند. اما این نکته با نظریه انطباق احزاب با شکافهای اجتماعی منافاتی ندارد طبیعی است که این سازمانها پس از شکل گیری با صورت بندیهای اجتماعی همراه گردند یا حتی عامل انسجام سازمان حزب، چیزی مانند منافع گروهی، عقاید مشترک و حتی صرف قدرت طلبی باشد. چنان که و بر یکی از دلایل گسترش رأی عمومی را فساد مالی ذکر میکند چنین عاملی نیز می تواند محرک تشکیل حزب باشد. مهم این است که این سازمانها به گونه ای نهادی، کارکردی و رسمی وارد زندگی سیاسی شوند.
انواع حزب
موریس دوورژه احزاب سیاسی را به دو نوع عمده احزاب کادر و توده ای تقسیم می کند. این تقسیم بندی تا امروز اعتبار خود را حفظ کرده است. احزاب کادر یادگار دوره ای است که در آن افراد برجسته انحصار فعالیتهای سیاسی را در دست داشتند؛ یعنی زمانی که کسی جز اعیان و اشراف حق رأی نداشت در قرون هجدهم و نوزدهم دو گروه سیاسی محافظه کاران و لیبرالها رودروی یکدیگر قرار میگرفتند که هر دو از افراد معنون و صاحب
نفوذ تشکیل شده و بیشتر معرف یک گروه پارلمانی بودند در این دوره هنوز حق رأی همگانی گسترش چشمگیری نداشت و ملاک حق رأی پرداخت میزان خاصی مالیات بود که به آن رژیم سانسیتر (censitaire) می گفتند اعضای این گونه احزاب در مجموع اندک و به همان افراد صاحب نفوذ خلاصه میشد که هزینه های حزب را نیز بر عهده داشتند. در نتیجه سازمان آنها نیز بر پایه عدم تمرکز و سازماندهی منعطف استوار بود. ریاست حزب هم بیشتر با اعضای پارلمانی حزب بود. احزاب توده ای با گسترش حق رأی و ورود افراد جدید به صحنه فعالیتهای سیاسی شکل گرفتند و در نتیجه از نظر تاریخی مربوط به مرحله دوم تاریخ تحزب هستند. گرایشهای چپ مثل تشکلهای سوسیالیستی در پیدایش این گونه احزاب بسیار مؤثر افتاد. زیرا برعکس اقشار سنتی و اشرافی که تمایلی به مشارکت توده ها نداشتند احزاب چپ گرایش مردمی داشته درهای خود را به آسانی بر روی تازه واردان می گشودند. اما در دهه های اولیه قرن بیستم احزاب توده ای راست (فاشیست) نیز شکل گرفت که علت اصلی آن گرایشهای پوپولیستی و جنبه های نمایشی این جنبشها بود. در مجموع احزاب توده ای که از اواخر سده نوزدهم شکل گرفتند از نظر رهبری، گرایشهای عقیدتی و کمیت با احزاب کادر تفاوت اساسی داشتند این تفاوتها به تفاوت در سازماندهی نیز می انجامید. شمار زیاد افراد در یک تشکل ضرورت یک سازماندهی متصلب را پیش می آورد. این سازمان متصلب همراه با ایدئولوژی مبارز و اعضای فعال احزاب توده ای را به صورت یک هنگ نظامی در میآورد مسئولیت تأمین هزینه های این احزاب نیز از سران به توده ها منتقل می گردید.
موریس دوورژه به دو نوع تقسیم بندی دیگر نیز اشاره میکند. یکی احزاب مستقیم و غیر مستقیم و دیگری احزاب سخت و نرم این دو تقسیم بندی قابل انطباق با همان تقسیم بندی کادر و توده ای نیز هست احزاب مستقیم احزابی هستند که افراد به طور مستقیم به عضویت آنها در می آیند. این نوع عضویت یادآور عضویت در احزاب کادر است. در حالی که عضویت غیر مستقیم از طریق عضویت در تشکلهای سندیکایی که خود عضو یک حزب هستند صورت میگیرد. احزاب سوسیالیست مبدع این نوع عضویت بودند. احزاب توده ای به لور معمول هر دو شیوه را می پذیرفتند مقوله نرم و سخت نیز مربوط به سازماندهی احزاب
می شود که نوع نرم آن با احزاب کادر و سخت آن با احزاب توده ای همخوانی دارد.
در سالهای پس از جنگ جهانی دوم نوع جدیدی از حزب در صحنه سیاست کشورهای اروپایی ظاهر شد که نتیجه تحولات اجتماعی – اقتصادی این سالها بود. از آنجا که و فور اقتصادی و پیشرفت صنعت از سختی کار کارگران می کاست و از نظر اقتصادی نیز سطح قابل قبولی از زندگی را برای آنها فراهم می ساخت، شکافهای طبقاتی تا حدی ترمیم یافت و دیگر احزاب سنتی نمیتوانستند بر مبارزه طبقاتی تأکید کرده، یک طبقه خاص را مخاطب قرار دهند. در نتیجه احزاب متصلب و ایدئولوژیک از صلابت و سخت گیری خود کاستند و از ایدئولوژیهای جزم گرا فاصله گرفتند. برای مثال حزب کارگر انگلستان و حزب سوسیال دموکراسی آلمان به طور رسمی اعلام کردند که دیگر مارکسیسم را راهنمای عمل خود قرار نمیدهند اما این فرایند تنها به نرم تر شدن احزاب ایدئولوژیک ختم نشد و به قول پی بر آوریل زمانه برای نسل سومی از احزاب مهیا می شد. این احزاب جدید که به احزاب فراگیر (catch all party معروف اند، از نظر سازماندهی در برگیرنده انواع مختلفی از کادر و توده ای بودند؛ اما از نظر ایدئولوژی عملگرا و به عبارتی غیر ایدئولوژیک و از نظر طبقاتی همه طبقه یا بین طبقاتی محسوب میشدند. از آنجا که این احزاب فقط به دنبال جذب بیشترین آراء بودند پاره ای از جامعه شناسان مثل شوارتزنبرگ عنوان احزاب جاذب را برای آنها پیشنهاد میکنند و از آنجا که این احزاب فقط به رأی دهنده توجه دارند کسانی مانند ژان شارلو عنوان حزب رأی دهندگان را برای آنها می پسندند. شارلو همچنین گونه شناسی جدیدی به دست می دهد که عبارت است از: احزاب برجستگان مطابق با احزاب کادر دوورژه احزاب رزمندگان که با احزاب توده ای و ایدئولوژیک آغاز قرن بیستم قابل انطباق اند و احزاب رأی دهندگان که همان احزاب فراگیرند. هوگ پورتلی هم گونه شناسی تقابلی و ریزتری ارائه می کند که همه انواع احزاب را از آغاز تا امروز در بر میگیرد: احزاب نهادی و احزاب ضد نظام، احزاب
سازمانی و احزاب نهضتی احزاب مبارزاتی و احزاب انتخاباتی احزاب همگن و احزاب متکثر که گروههای متنوعی را در بر می گیرند.
کارویژه و عملکرد احزاب
کارویژه یا پاسخی که احزاب سیاسی به پاره ای از نیازهای نظام سیاسی باز می آورند و باعث حفظ کلیت نظام میشوند به طور عمده کارویژه هایی سیاسی هستند. در میان کارویژه های سیاسی احزاب کارویژه های انتخاباتی آنها از اهمیت خاصی برخوردار است؛ به ویژه آنکه فلسفه وجودی آنها نیز بر همین کارویژه ها استوار است. به عبارت دیگر احزاب در ارتباط با انتخابات شکل گرفتند و نقش آنها در آغاز نقشی فنی بود که گویی بدون حضور آنها برگزاری انتخابات واقعی و کارآمد ناممکن است. در عین حال حزب مانند هر سازمان دیگر پس از آنکه شکل گرفت و رشد یافت به ایفای نقشهایی می پردازد که در آغاز از آن انتظار نمی رفت. برای مثال ممکن است شغلهای جدیدی به وجود آورد یا به ایفای نقش عمرانی و نظیر آن بپردازد که به آن کارویژه های پنهان می گویند. ما در اینجا به ترتیب کارویژه های آشکار و پنهان احزاب را از نظر می گذرانیم.
الف) کارویژه های آشکار مقصود از کارویژه های آشکار همان کارویژه هایی است که در همه جا و همه اعصار از احزاب انتظار میرود که میتوان آنها را به کارویژه های انتخاباتی و اجتماعی – آموزشی تقسیم کرد.
۱. کارویژه های انتخاباتی اولین کارویژه حزب بسیج مردم و هدایت آنها به سوی صندوقهای رأی است حزب افراد بی تفاوت را به شهروندانی فعال تبدیل می کند و از آنها می خواهد در چهارچوب قانون و در راستای منافع حزب به مشارکت سیاسی بپردازند. در جوامع پیچیده امروز، افراد به آسانی دچار رخوت و بلاتکلیفی شده، حقوق سیاسی و تکالیف مدنی خود را از یاد میبرند در نبود احزاب سیاسی مشارکت با بحرانهای اساسی روبه رو میشود؛ یا وضعیت امتناع پیش می آید و یا مشارکت حالت توده ای و ابهام به خود می گیرد که خود خطری برای دموکراسی است.
دومین کارویژه انتخاباتی احزاب تربیت یک هیئت سیاسی حرفه ای و معرفی آنها به عنوان نامزدهای وکالت مردم است. در یک جامعه محدود و کوچک ممکن است مردم یکدیگر را بشناسند و از افکار و اهداف یکدیگر آگاهی داشته باشند، اما در یک جامعه گسترده و چند میلیونی این کار میسر نیست و احزاب سیاسی بهترین معرف نامزدهای نمایندگی هستند. از همه مهم تر اینکه نامزدهای احزاب در کشورهایی که فرهنگ و نهادهای دموکراسی به خوبی جا افتاده است از میان بهترین و مجرب ترین اعضا و سیاست مداران انتخاب میشوند
سومین کارویژه انتخاباتی احزاب ترتیب و تنسیق رفتار و مواضع نمایندگان در درون مجلس و ایجاد رابطه بین آنها و رأی دهندگان است. ایجاد یک گروه پارلمانی از تفرقه آراء و دور شدن نمایندگان از شعارهای انتخاباتی آنها پیشگیری می کند. نظارت حزب بر روی موضع گیری نمایندگان خود بر حسب هر حزب تفاوت می کند. در انگلستان، احزاب از طریق ناظری که به آن ویپ (whip) میگویند نظارت دقیقی بر رفتار و موضع گیری نمایندگان اعمال می کنند در حالی که در فرانسه چنین نظارتی وجود ندارد و احزاب تصفیه حساب خود را با نمایندگان به دور بعدی انتخابات موکول می کنند. نکته دیگر اینکه رأی دهندگان پس از انتخاب نماینده خود هیچ گونه دسترسی و نظارتی بر افعال او ندارند در حالی که حزب پل رابطی است که رابطه مستمری بین نماینده و رأی دهنده برقرار می سازد.
کارویژه های اجتماعی – آموزشی آموزشهای سیاسی حزب گاه به انتخابات محدود نمی شود. از آنجا که احزاب در برابر قدرت دولت یک ضد قدرت به وجود می آورند که باعث شکستن انحصار و اقتدار دولت میشود فضای سیاسی رنگ آزادی به خود می گیرد. این حالت همان است که رابرت دال از آن به تعدد مراکز قدرت (پلیارشی) تعبیر میکند و آن را آخرین منزلگاه توسعه سیاسی می پندارد. در چنین فضایی هر حزبی در رقابت با دولت یا به عبارت بهتر با حزبی که دولت را در دست گرفته حزب حاکم و در رقابت با احزاب دیگری که میخواهند دولت را در دست بگیرند، دست به تدوین یک استراتژی و مجموعه ای از کنشها و واکنشها میزند که در درجه اول باعث اعتلای آگاهی
سیاسی مردم می شود. از سوی دیگری هر حزبی روزنامه ای منتشر می کند که در آن ضمن تشریح مواضع و دیدگاههای خود به نقد از دیدگاههای احزاب رقیب و عملکرد دولت می پردازد و گاه از اطلاعات پشت پرده چیزهایی در اختیار مردم می گذارد. در نظام شوروی سابق که چنین رقابتی وجود نداشت اطلاعات مردم از مرکز قدرت بسیار اندک و تصورات آنها از حاکمانشان بسیار رمز آلود بود. جالب توجه آنکه از فرط بی خبری عده ای متخصص عکس شناسی شده از روی عکسهایی که در روزنامه های رسمی منتشر می شد، چیزهایی حدس می زدند که برای مثال فلان شخص به مرکز قدرت نزدیک میشود و فلان مسئول در حال از دست دادن قدرت است. امروزه که بر اساس اسناد منتشره کتابهایی مثل بریا منتشر شده است مشخص میشود روابط کرملین نشینان تا چه حد مبتذل و پیش پا افتاده بوده است؛ در حالی که مردم در آن زمان آنها را جزء نوابغ و انسانهای استثنایی تصور می کردند.
بدین سان آموزش نظری و عملی توده ها و به ویژه اعضای حزب در اعتلای مشارکت سیاسی بسیار مؤثر است. به این عبارت که علاوه بر تربیت یک هیئت سیاسی حرفه ای و مجرب که آینده سیاسی کشور را تضمین میکند توده های حزبی به نگرش و بینش سیاسی دست پیدا کرده میتوانند مسائل سیاسی را تجزیه و تحلیل کنند که بدون آن کنش سیاسی نامفهوم و غیر قابل پیش بینی خواهد بود. چنان که ملاحظه کردیم فرزندان کارگرانی که عضو حزب کمونیست فرانسه بودند با مفاهیم پیچیده ای آشنا بودند که همگنان بورژوای آنها نبودند به این ترتیب احزاب بهترین وسیله برای ادغام سیاسی و جامعه پذیری سیاسی هستند.
ب کارویژه های پنهان کارویژه پنهان – چنان که دیدیم – اصطلاحی است که ربرت کینگ مرتن در تشریح عملکردهایی به کار میبرد که از یک سازمان یا نهاد خاص انتظار نمی رود و جزء شرح وظایف آن نیست اما به تدریج به انجام آنها می پردازد و ناظران هم کمتر به آن : توجه می کنند. مرتن خود در مورد احزاب سیاسی آمریکا به چند کارویژه پنهان اشاره میکند اول انسانی کردن روابط سیاسی به این صورت که «باس» یا کارگزار
محلی حزب روابطی صمیمی با اعضای حزب برقرار کرده مشکلات آنها را در شهرداری نام نویسی فرزندانشان تخفیف گرفتن در مالیات و غیره حل میکند و در عوض از آنها می خواهد در تظاهرات و جلسات حزب فعالانه شرکت کنند این گونه روابط فضای خشک فعالیتهای سیاسی را تعدیل میکند. دوم اینکه ماشین حزب تأمین کننده امتیازات سیاسی برای پاره ای از مؤسسات اقتصادی است در واقع در اینجا دو مؤسسه سیاسی و اقتصادی وارد معامله شده کالاهای سیاسی و اقتصادی خود را با هم معاوضه می کنند. حزب از اقتصادی در نزد دولت حمایت میکند و مؤسسه اقتصادی به حزب کمک مالی می رساند. سوم اینکه ماشین حزب از طریق بسیج اجتماعی عرصه خیابانها را بر روی بینوایان می گشاید. نیاز حزب به آراء مردم سبب میشود تا ملاحظات اجتماعی، نژادی و غیره که در بین خانواده ها مرسوم است به فراموشی سپرده شود و همگان به مشارکت به نفع حزب دعوت شوند چهارم ایجاد شغل از طریق به کار گماردن عده ای برای پخش آگهیهای حزب و چسباندن اعلامیه ها و غیره مرتن معتقد است همین کارویژه های پنهان است که باعث بقای احزاب سیاسی آمریکا شده است. مؤسسه
احزاب سیاسی چنان که اشاره شد در روند ادغام سیاسی نقش مهمی ایفا می کنند.
این نقش در سه سطح فردی گروهی و جمعی قابل تصور است. جامعه پذیری فرد یکی از آثار وضعی ورود به حزب است یکی از کارویژه های گروههای اجتماعی به ویژه احزاب عبارت است از گذار دادن فرد از طبیعت به فرهنگ خروج فرد از دنیای منزوی او و گره خوردنش با مسائل اجتماعی همیشه یکی از اهداف توسعه اجتماعی و سیاسی بوده است. یکی از مهمترین نقشهای احزاب امریکا ادغام تازه واردان و مهاجران به درون جامعه آمریکا و وارد کردن آنها به درون ساختارهای اجتماعی و سیاسی است. این عمل سبب می شود تا تازه واردان به سرعت با جامعه امریکا و هنجارهای آن آشنا شده به جای ناسازگاری خود را با این هنجارها و قواعد همراه سازند. اگر غیر از این بود جامعه آمریکا امروز صحنه درگیریها و برخوردهای شدید اقوام و گروههای مختلفی بود که از سراسر جهان به این سرزمین مهاجرت کرده اند چنان که فرزندان کارگران الجزایری و تونسی که
به تشویق سرمایه داران فرانسوی به این سرزمین مهاجرت کرده اند و به دلیل ساختارهای متصلب و فرهنگ نژاد پرستی فرانسویان در این جامعه ادغام نشده اند. امروزه تهدیدی که از جانب آنها متوجه نظم و ثبات سیاسی فرانسه است موجب نگرانی حکومت فرانسه شده است.
در سطح گروهی نیز حزب میتواند محل تلاقی اختلاط و تعاطی افکار گروههای مختلف اجتماعی قرار گیرد در گیریهای گروهی همیشه یکی از زیانبارترین صور منازعات اجتماعی بوده و هست که راه چاره آن در نزدیک تر شدن آنها به یکدیگر است. یک حزب قوی، مردمی و سراسری میتواند به ایفای این نقش بپردازد.
در سطح جمعی نیز حزب نقش مؤثری در جدا ساختن افراد از تعلقات و وفاداریهای محلی و پیوند آنها با منافع و هویت ملی ایفا میکند. همان طور که اشاره شد امروزه ادغام ملی یکی از معضلات کشورهای جهان سوم است که تا رفع نگردد نمی توان هیچ انتظاری برای آینده بهتر آنها داشت اینجاست که حزب میتواند در فرایند ملت سازی نقش مهمی ایفا کند.
آلموند و پاول همچنین به نقش احزاب در تسهیل ورودیها و خروجیهای نظام سیاسی اشاره می کنند. احزاب وسیله مناسبی برای تجمیع منافع و تبدیل آنها به شعارهای سیاسی هستند.
کار جالب دیگری که به وسیله یکی از جامعه شناسان فرانسوی صورت گرفته این است که احزاب سیاسی مخالف میتوانند نقش کار کردی مهمی نظیر نقش سوپاپ اطمینان ایفا کنند. وی که در مورد احزاب کمونیست اروپای غربی مطالعه کرده بود به این نتیجه رسید اگر جلوی فعالیتها و ابراز مخالفت این نوع احزاب گرفته شود، راه برای گروههای تروریستی زیر زمینی باز میشود وجود حزب کمونیست در فرانسه سبب میشود تا طرف داران کمونیسم در کشور احساس کنند مجرایی برای بیان عقاید خود دارند در حالی که ممنوع شدن این حزب در آلمان به ظهور گروه با درمانیهف انجامید و در ایتالیا نیز از زمانی که حزب کمونیست این کشور با سایر احزاب ائتلاف کرده و وارد دولت شده است نقش مخالف خوانی خود را از دست داده است راه برای ظهور بریگاد سرخ باز شد. ۲
نظریه دیگری که قابل ملاحظه است نظریه تعیین کنندگی محیط است که فرانسک سورف آن را بیان داشت و گفت نحوه عملکرد احزاب تابع پیرامون اجتماعی – سیاسی آنهاست و عملکرد هم به نوبه خود ساختار حزب را رقم می زند:
محیط اجتماعی برنامه های حزب کارویژه حزب ساختار
و سرانجام آنتونی داونز عملکرد احزاب را به یک مؤسسه اقتصادی و کار آنها را هم به مبادله اقتصادی تشبیه میکند برای مثال کسی که فروشگاهی تأسیس می کند کالاهایی در آن قرار میدهد و آنها را با نظم و ترتیب در معرض دید مشتریان قرار میدهد. این کالاها معمولاً کالاهایی هستند که از روی تجربه مشخص شده است که متقاضیان زیادی دارند.
احزاب سیاسی هم به همین سان شعارها و برنامه هایشان را با ظرافتی خاص ارائه می کنند که در حکم همان کالاهاست. اما به جای پول رأی به دست می آورند. به طبع در جامعه ای که مردم در رفاه به سر میبرند شعارها و برنامه های کمونیستی طرف داری ندارد و احزاب مجبورند کالاهای دیگری عرضه کنند. نظر دوانز این است که می توان محیط سیاسی را به بازار و روابط سیاسی را به عرضه و تقاضا تشبیه کرد. این نظر در جوامع خاصی که از ثبات و رونق اقتصادی برخوردارند و پیرامون نقش تعیین کننده ای در بازی سیاسی دارد صدق می کند. اما در مورد جوامع جهان سوم که احزاب باید به پیرامون جهت داده از طریق ایدئولوژیهای متصلب مردم را بسیج و راهی برای خروج از بن بست پیدا کنند صدق نمی کند.
۴ نظامهای حزبی
گرچه نظامهای حزبی جزء زیر نظامهای نظام سیاسی محسوب می شوند اما خود تعیین کننده آن نیز هستند. نظامهای حزبی را میتوان به دو گروه عمده یعنی نظامهای رقابتی و نظامهای غیر رقابتی تقسیم کرد که خود معرف سرشت نظام سیاسی وابسته به آن نیز هستند.
الف) نظامهای رقابتی رقابت اصل اساسی دموکراسیهای غربی و مبین وجود آزادی
و دموکراسی است. نظام حزبی رقابتی عبارت است از نظامی که در آن بیش از یک حزب به فعالیت بپردازد. آنچه تاکنون در عمل پیش آمده است سه نوع نظام رقابتی است که عبارت اند از نظام دو حزبی نظام چند حزبی و نظام حزب مسلط همه این نظامها شقوقی از یک نظام چند حزبی اند. در نظام دو حزبی احزاب متعددی وجود دارند، اما به دلایلی که خواهیم گفت دو حزب بیش از ۷۰ درصد آراء را به خود اختصاص میدهند و بازی سیاسی را بین خود قسمت میکنند اگر این دو حزب بتوانند ۹۰ درصد آراء را به خود اختصاص دهند به آن دو حزبی کامل و در غیر این صورت دو حزبی ناقص می گویند. یکی از دلایل سلطه دو حزب روحیه ملی است. مردم آنگلوساکسن روحیه ای شفاف و قاطع دارند که مایل اند امور عالم را به خوب و بد سیاه و سفید و بالا و پایین تقسیم کنند که موریس دوورژه از آن به تقسیم بندی طبیعی اشیاء تعبیر میکند. دوم عامل فنی که به انتخابات مربوط میشود رژیم انتخاباتی یک مرحله ای اکثریتی زمینه مناسبی برای نظام دو حزبی فراهم میکند؛ زیرا احزاب کوچک امیدی به کسب ۵۰ درصد آراء نداشته و از صحنه خارج میشوند و دو حزب قوی که نزدیک به ۵۰ درصد آراء را احراز می کنند در صحنه باقی می مانند عامل سوم سیر تکوین تاریخی منازعات سیاسی است. چنان که اشاره شد رکان و لیپست به دو انقلاب که هر یک موجد دو نزاع در تاریخ کشورهای اروپایی بوده اند اشاره میکنند و هر نزاع نیز موجد دو طرف دعوا بوده که هر یک در قالب یک حزب تجلی پیدا میکنند نظام دو حزبی از این دیدگاه به معنای حل قطعی تمامی نزاعهای تاریخی به جز نزاع آخر یعنی تقابل کار و سرمایه است که جامعه انگلستان نمونه بارز آن است.
نظام چند حزبی نظامی است که در آن بیش از دو حزب فعالیت دارند. اشکال نظام چند حزبی بسیار متفاوت است. گاه بیش از ۲۰ حزب و گاه فقط سه حزب در صحنه حضور دارند. این وضع از نظر اجتماعی مبین روحیه تفرقه طلبی است که بیشتر به مردم لاتین تبار نسبت داده میشود عامل دوم مربوط به رژیم انتخاباتی یک مرحله ای با اکثریت نسبی است که به همه احزاب امکان میدهد به هر اندازه که رأی به دست آوردند در حاکمیت سهیم شوند. از نظر نزاعهای تاریخی نیز نظام چند حزبی به معنای عدم فیصله این
نزاعهاست. نظام چند حزبی از نظر دموکراسی مطلوب تر اما از نظر ثبات سیاسی نامطلوب تر از نظام دو حزبی تلقی می شود.
نظام حزب مسلط به وضعیتی از نظام چند حزبی اطلاق میشود که در آن برای مدتی، یک حزب بتواند به میزان چشمگیری از سایر احزاب سبقت بگیرد. برای مثال حزب و موکرات مسیحی ایتالیا به مدت سی سال بی وقفه مأمور تشکیل کابینه شد. زیرا در میان تفرقه آراء توانست در همه انتخابات بیش از ۳۰ درصد آراء را به خود اختصاص دهد. به همین دلیل نیز نقش مهمی در ثبات نسبی ایتالیا ایفا کرد. در عین حال متوسط عمر حکومتها در ایتالیا از ۶ الی ۹ ماه تجاوز نمی کند.
ب نظام غیر رقابتی یا تک حزبی نظام غیر رقابتی نظامی است که در آن یک حزب انحصار فعالیتهای سیاسی قانونی را به خود اختصاص میدهد. معمولاً این گونه احزاب قدرت دولتی را به زور قبضه می کنند؛ حتی اگر مانند آنچه در سال ۱۹۳۳ در آلمان گذشت، حزب انحصار طلب از راههای قانونی به قدرت برسد بلافاصله روح قانون را مورد تجاوز قرار می دهد. این نظامهای حزبی معرف نظامهای سیاسی تما متخواه هستند که به نوعی رمانتیسم آرمانگرایی و خیالپردازی هم دچارند. از آنجا که رابطه حزب واحد با دولت، بر اساس مشاهدات تاریخی از دو حالت خارج نیست به سختی میتوان این گونه احزاب را حزب به معنای واقعی نامید. در این گونه نظامها با آلت اجرای تصمیمات دولت است آلمان نازی یا دولت ابزار اجرای خواسته های حزب است مانند شوروی در حالی که لازمه حزب بودن یک تشکیلات سیاسی، استقلال است. در اینجا باید از خود پرسید چرا یک رژیم تما متخواه نیز خود را نیازمند حزب میبیند؟ جواب این است که امروزه هیچ دولتی از همراهی مردم بی نیاز نیست. به ویژه آنکه دولتهای تما متخواه بر نوعی بسیج توده وار (آلمان) یا سازمان یافته (شوروی) تکیه میزنند که حزب بهترین وسیله برای چنین بسیجی است.
قسمت دوم گروههای فشار
گروههای فشار گروههای ذی نفوذ و گروههای منفعتی و عقیدتی به طور عمده عناوین مختلفی از گروه فشار هستند. اما پاره ای از نویسندگان بین آنها تفکیک قائل می شوند. به نظر ما بهتر است تفاوتهایی که بین این گروهها وجود دارد زیر عنوان انواع گروههای فشار مورد تحلیل قرار گیرند.
دو تفاوت اساسی باعث تمیز احزاب از گروههای فشار میشود. اول آنکه احزاب سیاسی دارای سازمانی رسمی و نهادینه اند که گروههای فشار یا ذی نفوذ فاقد آن اند. دوم اینکه احزاب سیاسی آشکارا و رسمی به دنبال احراز قدرت سیاسی اند، در حالی که گروههای فشار به دنبال اعمال فشار بر قدرت سیاسی و هدایت آن در جهت خواسته های خودند. از میان گروههای فشار تنها سندیکاها هستند که به تدریج سازمان منسجمی به هم زده اند. در عین حال سازمانهای سندیکایی یا زیر نفوذ احزاب قرار دارند یا در حاشیه نظام سیاسی به فعالیت مستقلی دست میزنند نداشتن سازمانهای مشخص مطالعه گروههای فشار را مشکل میسازد؛ به ویژه آنکه تعداد آنها زیاد و متنوع است.
اهمیت گروههای فشار با انتشار کتاب آرتور بنتلی با عنوان روند حکومت مطالعه ای در باب فشارهای اجتماعی در سال ۱۹۰۸ آشکار شد. وی معتقد است آنچه به نام تصمیمات دولتی مطرح میشود چیزی جز حاصل توافقها یا نقطه تلاقی گروههای منفعتی نیست. این کتاب در سال ۱۹۴۹ تجدید چاپ شد و اندکی بعد دیوید ترومن کتاب مشابهی با عنوان روند حکومتی منتشر ساخت که در تأیید کتاب بنتلی بود.
۱ تعریف گروه فشار و عناصر متشکله آن
تعریف گروه فشار در قالب «سازمانی که برای دفاع از منافع خود دست به اعمال فشار بر قدرت عمومی و دولتی میزند تا تصمیمات آنها را با منافع خود همراه سازده، نشان می دهد
که باید به سه عنصر توجه کرد وجود یک گروه سازمان یافته، دفاع از منافع، اعمال فشار
سازمان بعضی از نویسندگان وجود حداقل سازمان را برای تمیز گروههای فشار از کنشهای خودجوش و غیر سازمان یافته ضروری میدانند اما پاره ای دیگر هر حرکت اجتماعی را که به اعمال فشار بر دولت سازمانها و احزاب منجر شود زیر نام گروه فشار طبقه بندی می کنند. آلموند و پاول بر پایه سازمان این گروهها را به چهار نوع تقسیم می کنند.
گروههای منفعتی بی نام و نشان و فاقد سازمان که به صورت خودجوش و ناپایدار و عموماً همراه با کنش خشونت آمیز ظهور می کنند.
گروههای منفعتی غیر انجمنی غیر رسمی و غیر ارادی که از طریق پیوندهای خویشاوندی اعتقادی یا جغرافیایی به هم جوش خورده و در صحنه حضور دارند.
گروههای منفعتی نهادینه و رسمی که در قالب سازمانهای دولتی مثل ارتش و پارلمان در عین انجام وظایف رسمی خود به صورت یک گروه فشار نیز عمل می کنند.
گروههای منفعتی انجمنی مثل سازمانهای ارادی که برای دفاع از منافع گروهی تشکیل شده اند، مثل سندیکاها و باشگاهها.
به نظر می رسد حداقل سازمان لازم است تا بتوان حدود و ثغور گروه مورد نظر را مشخص کرد. در عین حال این حداقل بر حسب هر جامعه تفاوت میکند. در ایران این حداقل هم به حداقل خود می رسد. برای مثال «بازار که خود مفهومی مبهم است به عنوان یک گروه فشار معرفی میشود. اگر مقصود از بازار همان بازار قدیم تهران است و در مفهوم گروهی آن تمام کسانی مورد نظر هستند که در این محل به کسب و کار مشغول اند، باید اذعان کرد که هیچ سازماندهی در میان آنها وجود ندارد. روابط آنها سنتی و در حد رفت و آمدهای خانوادگی است. در عین حال همین روابط موجد نوعی سازمان غیر رسمی است که برای طبقه بندی بازار در میان گروههای فشار کفایت می کند.
دفاع از منافع سازمان به تنهایی کافی نیست بلکه باید اراده کنش و مبارزه و ایجاد فشار هم وجود داشته باشد. به عبارت دیگر یک سازمان بی تفاوت منشأ هیچ اثری نخواهد بود. سازمان باید در پی اهداف خود حالت بسیج به خود بگیرد و در پی دفاع از منافع یا
آرمانهای خود باشد. از سوی دیگر مفهوم منفعت هم چندان روشن نیست. بیشتر نویسندگان آمریکایی منفعت را به معنای وسیع آن که در واقع همان علایق مختلف باشد در نظر میگیرند. در نتیجه نباید چنین پنداشت که منفعت حتماً جنبه مادی دارد. اما نویسندگان اروپایی ترجیح می دهند بین منفعت اندیشه و آرمان تفکیک قائل شوند. ژان مینو یکی از جامعه شناسان فرانسوی که پژوهشهای متعددی در مورد گروههای فشار انجام داده است معتقد است نباید این تفکیک را دست کم گرفت کسی که برای افزایش دستمزد خود مبارزه می کند با کسی که برای پیشبرد اندیشه و آرمان خود دست به فعالیت می زند تفاوت اساسی دارد. به همین نحو سازمانی که برای دفاع از منافع مادی یک گروه شکل گرفته است، مانند سندیکا یا انجمنی که برای دفاع از یک ایدئولوژی به وجود آمده متفاوت است. این تفاوت در سازمان عملکرد و نوع کنش نیز تجلی می یابد. در عین حال باید توجه داشت که بیشتر سازمانها در پی هر دو نوع هدف مادی و غیر مادی هستند. دیگر آنکه بسیاری از سازمانها اهداف خود را پنهان نگه میدارند و داوری در مورد نوع هدف آنها مشکل است.
اعمال فشار یکی از رایج ترین و دیرینه ترین نوع فعالیتهای سیاسی اعمال فشار بر قدرتهای موجود است که انواعی از کنشهای سیاسی را از تحت تأثیر قرار دادن و جدال و اخلاق قدرتمندان گرفته تا تهدید و اعتصاب و حتی قتل و ترور را دربر می گیرد. ساختار ایدئولوژی فرهنگ سیاسی و بسیاری عوامل دیگر در نحوه کنش گروههای فشار مؤثر واقع می شوند. در جامعه ای که سطح فرهنگ عمومی و سیاسی پایین است، گروههای فشار از هیچ وسیله ای برای رسیدن به هدف خود رویگردان نیستند. هتک حرمت وارد کردن اتهامات واهی ورود به حوزه زندگی خصوصی افراد جمله مواردی هستند که در جوامع عقب افتاده مورد استفاده گروههای فشار و حتی احزاب سیاسی قرار می گیرند و فضای سیاسی مشمئز کننده ای به وجود میآورند که اولین نتیجه آن رویگردانی افراد وارسته از
سیاست و فعالیتهای اجتماعی و میدان داری اراذل و افراد بی صلاحیت است.
استقلال پاره ای از نویسندگان بر استقلال گروه فشار نیز تأکید دارند. اگر گروهی
زیر نظارت گروه دیگر با حزب یا سازمانی قرار داشته باشد باید آن را جزء ابزارهای اعمال فشار محسوب کرد و نه گروه فشار معقول آن است که میزانی از استقلال در حدی که گروه مورد نظر بتواند نسبت به اهداف و استراتژیهای خود تصمیم بگیرد لازم است تا بتوان آن گروه را در مقوله گروههای فشار قرار داد.
گونه شناسی گروههای فشار
همان طور که اشاره شد گونه شناسی گروههای فشار امری بسیار دشوار است. تلاشهایی که در این زمینه صورت گرفته است بر چندین معیار استوار بوده است که ما به آنها اشاره می کنیم
۲ الف) تقسیم بندی بر پایه ساختار درونی در درجه اول می توان گروههای فشار را مانند احزاب سیاسی بر پایه شمار اعضای آن به کوچک و بزرگ و سپس بر پایه ویژگی عضویت به گروههای ارادی و غیر ارادی تقسیم کرد در گروههای ارادی اشخاص با آگاهی قبلی و اراده در صدد تشکیل یک گروه بر می آیند در حالی که در گروههای غیر ارادی وجود گروه به اراده اعضای آن بستگی ندارد مثل گروههای خویشاوندی. همچنین گروههای فشار را میتوان بر حسب سازماندهی به گروههای کادر و توده ای تقسیم کرد.
ب) تقسیم بندی بر پایه نوع منافع و هدف دنبال شده از طرف گروهها از این زاویه می توان گروهها را به گروههای مادی و معنوی تقسیم کرد:
گروه با منفعت مادی این نوع گروهها معمولاً سازمانهایی حرفه ای و شغلی هستند که از خود در برابر خطرهایی که شغل و دستمزدشان را تهدید میکند دفاع می کنند. در بین این گروهها سندیکاهای کارگری و کارفرمایی از اهمیت خاصی برخوردارند که دو طبقه اساسی جوامع سرمایه داری را تشکیل میدهند این سندیکاها از بازوان نیرومند احزاب سیاسی هم محسوب میشوند مثل سندیکای CGT در فرانسه که با حزب کمونیست این کشور مرتبط است و سندیکای کارگری دیگری به نام CFDT با حزب سوسیالیست؛ به همین سان کنفدراسیون سندیکاهای آلمان (CSA) که با حزب سوسیال دموکراسی همراهی سیاسی دارد.
گروههای مدافع منافع معنوی بر عکس گروه اول شامل انواع و اقسام گروهها و سازمانها و باشگاههای عقیدتی مذهبی روشنفکری و غیره میشود. گروههایی مثل گروه طرف داران زن فمینیسم)، رزمندگان سابق جنگ جهانی دوم، سازمانهای دانشجویی کلیساها به عنوان یک نهاد و سازمان اجتماعی – مذهبی فارغ از مسئله مذهب و فقط به عنوان سازمان، گروههای فراماسون و باشگاههای سیاسی خاص از جمله گروههای معنوی یا مادی – معنوی ای هستند که با سندیکاهای کارگری و دهقانی تفاوت فاحش دارند.
ج) تقسیم بندی بر پایه شخصیت حقوقی اعضا در اینجا می توان بین گروههای خصوصی و عمومی تفکیک قائل شد. گروههایی که اعضای آن را افراد به عنوان شهروندان تشکیل میدهند گروههای خصوصی نامیده میشوند و سازمانهای دولتی که خود به عنوان یک گروه دارای منافع خاصی بوده و دست به اعمال فشار بر مجموعه نهادهای دولتی دیگر میزنند و حتی از تهدید هم ابایی ندارند جزء گروههای عمومی محسوب میشوند برای مثال آن طور که از اسناد و مدارک منتشر شده بر می آید قتل کندی رئیس جمهور آمریکا در سال ۱۹۶۳ حاصل تبانی سازمان جاسوسی این کشور (CIA) و ستاد مشترک ارتش (پنتاگون) بوده است. تفسیر این عمل این است که نظامیان و اعضای CIA از سیاست نزدیکی آمریکا و شوروی که باعث کاهش نفوذ این دو سازمان میشده ناخرسند بوده است و به فکر خاتمه دادن به ریاست کندی از طریق ترور می افتند.
تقسیم بندی دیگری که می توان صورت داد تفکیک بین گروههای ملی و گروههای
بین المللی است.
وسایل فشار مراکز مورد نظر و نحوه کنش
آلموند و پاول بین سرشت سازمان و گروه مورد نظر از یک سو و نحوه کنش و ابزارهایی که به کار میگیرد از سوی دیگر رابطه مستقیمی برقرار میسازند. گروههای منفعتی
ناهنجار و بی نام و نشان معمولاً دست به اعمال خشونت آمیز می زنند. همین نویسندگان بین مجاری مشروع و نامشروع اعمال فشار نیز تفکیک قائل می شوند. اعمال فشار از طرق نا مشروع علاوه بر نوع گروه به بود و نبود این مجاری نیز بستگی دارد. اگر در نظام سیاسی یک کشور طرق قانونی دفاع از منافع گروهها در نظر گرفته نشده باشد، خود به خود گروههای منفعتی و حتی عقیدتی به سوی استفاده از وسایل و مجاری غیر قانونی سوق داده خواهند شد. گروههای فشار ممکن است سه مخاطب یا سه نوع هدف برای کنشهای خود در نظر بگیرند که عبارت اند از مراجع دولتی احزاب سیاسی و افکار عمومی
مراجع دولتی بر حسب میزان قدرتی که در دست دارند مورد توجه گروههای فشار قرار می گیرند. برای مثال در یک رژیم ،پارلمانی پارلمان و در یک رژیم ریاستی قوه مجریه از اهمیت بیشتری برخوردارند. اعمال فشار بر مراجع دولتی یا به صورت آشکار و قانونی صورت می گیرد یا به صورت پنهان و غیر قانونی در حالت اول گروهها ابتدا خواسته های خود را به گوش مقامات میرسانند و تقاضای پاسخگویی می کنند. پس از اعلام خواسته ها معمولاً مشاوره و مذاکره ای بین نمایندگان دو طرف صورت می گیرد. پس از آن اگر گروه فشار به مقاصد خود نرسید بر حسب توان سیاسی و اجتماعی خود دست به عمل میزند این عمل میتواند شامل سؤال و استیضاح وزیر تهدید به اعتصاب، تظاهرات خیابانی و غیره باشد. کنشهای آشکار بیشتر نهادها را هدف قرار میدهد. اما کنشهای پنهان و غیر قانونی افراد و مقامات را مخاطب قرار میدهند یک ضرب المثل انگلیسی می گوید هر چه آشکار شود خطرش از بین میرود واقعیت این است که تا آنجا که ممکن است باید راهکارهای قانونی و تمهیداتی فراهم آورد که هر کس و هر گروه بتواند خواسته های خود را آشکار و بدون ترس بیان کند. کسانی که ترس مردم را علامت رضایت آنها تلقی می کنند سخت در اشتباه اند تنها موردی که مجوز محدودیت در این زمینه را صادر می کند امنیت ملی تمامیت ارضی و حاکمیت است. غیر از این موارد، هر گونه محدودیتی باعث زیر زمینی شدن فعالیتهای گروههای فشار میشود که خطرش به مراتب بیشتر است. اعمال فشار پنهان به صورت روابط پنهانی با صاحب منصبان رشوه، کمک به انتخابات حزب حاکم افشای اطلاعات خصوصی و غیره را در بر میگیرد. برای مثال ژیسکار دستن رئیس
جمهور فرانسه در سال ۱۹۸۰ با تقاضای ملاقات یاسر عرفات موافقت کرد. اما مجامع یهودی فرانسه وی را برحذر داشتند. ژیسکار دستن نپذیرفت و این ملاقات انجام شد. مجامع یهودی با ظرافت کامل در مجله فکاهی کانار آنشنه (canard (enchained) جمله ای در مورد الماسی که بوکاسا رئیس جمهور افریقای جنوبی به ژیسکار دستن داده بود مطلبی درج کردند که سروصدای زیادی به راه انداخت همراه با آن اقدامات دیگری صورت دادند تا حزب سوسیالیست این کشور و شخص فرانسوا میتران که با این مجامع روابط نزدیکی داشت به قدرت رسیدند. در اینجا میتوان مقایسه خوبی بین یک حزب و یک گروه فشار و نحوه عمل آنها صورت داد.
احزاب دومین مطمح نظر برای گروههای فشار هستند. اما این کار مستلزم احتمال به قدرت رسیدن حزب مورد نظر و وجود رابطه ای ارگانیک بین آن گروه و حزب مورد نظر است. اما در هر صورت از آنجا که احزاب از قدرت سیاسی و اجتماعی خوبی برخوردارند همیشه توجه گروههای فشار را به خود جلب می کنند.
سوم افکار عمومی که در جوامع دموکراتیک از اهمیت خاصی برخوردار است مورد توجه گروههای فشار قرار میگیرد. اعمال فشار بر افکار عمومی به دو صورت متقاعد کردن یا ارعاب متصور است. اعتصابات تظاهرات و شیوه های خشونت آمیز دیگر همیشه باعث ارعاب افکار عمومی شده و افکار عمومی هم به نوبه خود بر دولت فشار آورده تا خواسته های گروه فشار را تأمین کند. اعتصاب در مؤسساتی مثل برق و آب و حمل و نقل نشان داده است که تأثیر گذاری آن شدید و فوری بوده است. هر ساله کشاورزان فرانسه در اعتراض به سیاستهای کشاورزی جامعه اروپا دست به تظاهرات خشونت آمیزی زده و انبوهی از محصولات خود را در ماههای تعطیلات که مردم عازم سفر هستند، در جاده ها خالی کرده و مانع سفر آنها میشوند. اما شیوه های متقاعد کردن متضمن ظرافت بیشتری هستند. گروهها باید از طریق روزنامه تئاتر و شب شعر و غیره مردم را نسبت به خواسته های خود متقاعد
سازند. این شیوه نتیجه فوری در بر ندارد اما در دراز مدت مسیر را عوض میکند.
کارویژه گروههای فشار
کارویژه غیر مخرب گروههای فشار تا حد زیادی شبیه کارویژه احزاب سیاسی اما در
مقیاسی فروتر است. اگر احزاب به تجمیع منافع می پرداختند، گروههای فشار به پیوند منافع می پردازند و منافع افراد یک گروه را در قالب یک خواسته بیان می کنند. این عمل باعث رضایت افراد شده آنها را از دست زدن به اقدامات فردی و خشونت آمیز باز می دارد. نقش گروههای فشار در ادغام اجتماعی نیز نباید از نظر دور داشته شود. پیوند فرد به بدنه جامعه ابتدا از طریق گروه شغلی و عقیدتی صورت میگیرد در عین حال حالت کارکردی یا تا کار کردی (disfonctionnel) گروههای فشار و ذی نفوذ به علل و عوامل دیگری هم بستگی دارد. اگر نظام سیاسی آن چنان باشد که راههای قانونی برای بیان خواسته های تمام گروهها وجود داشته باشد و گروههای اجتماعی نیز از فرهنگ دموکراسی بهره مند باشند و نخواهند خواسته های گروه خود را بر همگان تحمیل کنند عملکرد گروهها در مجموعه نظام سیاسی کارکردی خواهد بود. از سوی دیگر جامعه باید به سطحی از ادغام، اجماع و یکپارچگی رسیده باشد که خواسته های گروههای متفاوت نسبت به یکدیگر متعارض و متخالف نباشند و حالت گسیخت آوری به خود نگیرند. تفاوت سطح اقتصادی از نظر جغرافیایی و اجتماعی نیز باید در حد معقول باشد. برای مثال شمال ایتالیا که با جنوب این کشور در دو سطح متفاوت اقتصادی قرار دارند سبب ظهور گروههای مافیایی در جنوب شده است. یا اگر در جامعه ای شکاف بین فقیر و غنی آن چنان باشد که هیچ راهی جز مبارزه مسلحانه باقی نماند نمی توان انتظار داشت که گروههایی که معرف طبقات پایین هستند به بیان آرام خواسته های خود بپردازند. در این صورت به جای گروههای مافیایی گروههای چریکی زیر زمینی شکل خواهد گرفت. خطرناک ترین گروههای فشار گروههای عقیدتی و ایدئولوژیک هستند که تمام منافذ را بر روی خود بسته ببینند و هیچ امیدی برای رسیدن به اهداف خود از طرق قانونی نداشته باشند؛ زیرا نه میتوانند از عقیده خود صرف نظر کنند و نه راهی برای رسیدن به هدف دارند از این رو صلاح همه گروههای کارکردی که طالب حفظ نظام سیاسی جامعه خود هستند در این است که مفری برای این گونه گروهها پیدا کنند. زیرا نظام سیاسی در برابر این گونه گروهها دو راه بیشتر ندارد. یا زوال کامل آنها یا یافتن راهی برای فعالیتهای قانونی آنها به طبع راه دوم از اعتبار بیشتری برخوردار است. زیرا گروه مخرب به تدریج در برابر سایر جریانها رنگ خواهد باخت و مثل آتش زیر خاکستر عمل نخواهد کرد.
قسمت سوم: نیروهای دیگر
غیر از احزاب و گروههای فشار نیروهای سیاسی – اجتماعی دیگر هم وجود دارد که بعضیها آن را نوعی از همان گروههای فشار به حساب میآورند و گروهی دیگر حساب آنها را جدا می کنند. این گروهها ممکن است به طور مشخص نه به سیاست بپردازند و نه قصد اعمال فشار بر آن را داشته باشند اما جهان سیاست از وجود آنها متأثر است. مانند روشنفکران و مجامع روشنفکری که نه قصد کسب قدرت دارند و نه مدعی ایفای یک نقش سیاسی هستند اما جامعه حضور آنها را نادیده نمی گیرد. اشخاص متنفذ، فلاسفه و مشاهیر نیز خود مثل یک نیروی سیاسی و اجتماعی مستقل عمل میکنند. مطبوعات و افکار عمومی هم بازیگران نوع جدیدی هستند که گاه مثل یک حزب سیاسی عمل می کنند. افزون بر این در هر جامعه نیروهایی وجود دارند که خاص آن جامعه بوده، در جای دیگر وجود ندارند مثل طلاب علوم دینی در ایران و افغانستان
۱. روشنفکران و مجامع روشنفکری
واژه روشنفکر معادل واژه فرانسوی intellectuel به کار رفته و تعابیر مختلفی هم از آن به عمل آمده است که بیشتر جنبه برداشتهای شخصی دارد معادل فرانسوی آن به کسی اطلاق می شود که دارای ذهنی فعال و صاحب اندیشه باشد. سایر پیرایه ها مثل متعهد، لائیک هومانیست و غیره از اعراض ثانویه بوده ربطی به سرشت روشنفکری ندارد. در نتیجه روشنفکر در درجه اول کسی است که ذهنی فعال و اندیشه ای پویا داشته باشد و پس از آن مواد خام لازم را که همانا دانش و اطلاعات جامع و گسترده است برای خود فراهم آورد. شاید بسیار باشند روستاییانی که ذهنی فعال و دراک دارند اما به دلیل نداشتن مواد خام یعنی دانشهای کارآمد هرگز قدم به عرصه روشنفکری نگذاشته اند. روشنفکر ممکن است خدمتگزار یا خیانتکار باشد، ممکن است موافق یا مخالف وضع موجود باشد، ممکن است مذهبی یا ضد مذهب باشد و سرانجام ممکن است چپ یا راست باشد، اما هر چه باشد ضریب تأثیر گذاری او نسبت به افراد عادی بسیار بیشتر است. به طبع حالات روانی روشنفکر هم با مردم معمولی متفاوت است. روشنفکر طبعی نقاد و روحیه ای حساس دارد و
را بر دوس بزرگ بینی و رنج و ملال دارد مگر آنها که به چشمه لایزال معنویت هم راهی پیدا کرده باشند.
بر اساس تعریفی که از روشنفکر به دست دادیم می توانیم تصور کنیم که روشنفکری یکی از قدیمی ترین مقوله های زندگی بشر است. ارسطو، افلاطون هابس لاک و …. همه روشنفکر بودند. اما جریان روشنفکری مربوط به قرن هجدهم است. در این زمان تعداد معتنابهی از اندیشمندان از یک سو و امکان مراوده بین آنها از سوی دیگر سبب شد تا روشنفکران در قالب یک جریان اجتماعی که کم کم ساختار و کارویژه خود را هم پیدا کرد ظاهر شود. از آنجا که انقلابی بزرگ و خونین در راه بود، روشنفکران هم پیام آوران این انقلاب شدند. ایفای نقش مهم آنها در هدایت انقلاب و نظریه پردازی در باب آن قدر و قیمت تازه ای به روشنفکران بخشید. از سوی دیگر این دوران عصر جدایی دین و دولت عصر نقد عالمانه اوضاع اجتماعی و از همه مهم تر عصر خردورزی بود و عاقلان روشنفکران به عنوان نقطه پرگار وجود در مرکز دایره هستی و نظام دانشی (اپیستمه) جدید قرار گرفتند و خود در استقرار آن نقش فراوانی ایفا کردند. به همین دلیل تمام ویژگیهای روشنفکران قرن هجدهم مثل آزاداندیشی ضدیت با دین لیبرالیسم و غیره تا مدتها و هنوز در ایران به عنوان ملزومات و عناصر اصلی روشنفکری تلقی می شد. اما در قرن نوزدهم روشنفکران چپ و در قرن بیستم روشنفکران مذهبی مثل گابریل مارسل و مارتین در فرانسه قدم به عرصه گذاشتند و معلوم شد که لازمه روشنفکری ضدیت با مذهب یا لیبرال بودن نیست.
از آنجا که جنبش روشنفکری فاقد سازمان و تشکیلات منسجم است، باید توجه خود را به کارویژه حرکت روشنفکری معطوف داشت.
(الف) کارویژه روشنفکران و روشنفکری چنان که دیدیم آنتونیو گرامشی نقش برجسته ای به روشنفکران نسبت میدهد که عبارت است از القاء ایدئولوژی طبقه حاکم به مردم و در نتیجه تحکیم پایه های قدرت سیاسی در درون جامعه مدنی، یعنی جایگاه اصلی
قدرت به طبع نقش اجتماعی و فرهنگی روشنفکران در درجه اول اهمیت قرار دارد و نقش سیاسی آنها نیز تابعی از نقش اول آنهاست. از آنجا که روشنفکر مبدع اندیشه های نو طراح راه حلهای جدید برای مشکلات اجتماعی و پیام آور آینده است، نمی توان او را تنها ایفاگر نقشی دانست که گرامشی شرح میدهد. روشنفکر میتواند در جهت انقلاب و تخریب قدرت موجود نیز گام بردارد. اما این نکته که گرامشی می گوید نقشی که در گذشته بر عهده روحانیون مسیحی بود با کم رنگ شدن مذهب بر عهده روشنفکران گذاشته شده است، کاملاً درست است. هر یک از روشنفکران مبلغ مکتب خود بوده، چنان در دفاع از آن سخن میگویند که گویی به حقیقت مطلقی دست یافته اند. این مبلغان بهشتهای خیالی بار بسیاری از گناهان و جنگها قتل عامها و برادر کشیها اشاعه نژاد پرستی و تحقیر فرهنگهای دیگر را به گردن دارند خدا میداند تا چه حد مسئولیت چهره های بزرگ تمدن غرب در تخریب زوال و به پوچی کشاندن سایر فرهنگهای آمریکایی آسیایی و افریقایی خطیر بوده است. در عین حال نقش مثبت آنها را نیز نباید کم پنداشت. به همین دلیل جا دارد با جلال آل احمد همراه شویم که میگوید خدمت و خیانت روشنفکران بسیار عظیم تر از خدمت و خیانت سایر افراد است. زیرا روشنفکران می توانند از کوه کاه و از کاه کوه بسازند، نه تنها متن گفته ها و نوشته های آنها بلکه نحوه سخن گفتن آنها نیز مردم را تحت تأثیر قرار میدهد در مجموع میتوان کارویژه روشنفکران را ایدئولوژی پردازی طرح اندیشه های جدید و ایجاد بحثها و گفتگوهای فرهنگی در جامعه توصیف کرد.
ب روشنفکران و قدرت سیاسی گرامشی تقسیم بندی درستی از روشنفکران به دست داده آنها را به روشنفکران آزاد و ارگانیک تقسیم می کند. می توان آنها را به روشنفکران درون دولتی و بیرونی هم تقسیم کرد. اینکه همیشه روشنفکرانی بوده اند که به خدمت دستگاههای دولتی درآمده و از اعمال حکومت زمان خود دفاع کرده یا آن را به گونه ای مصلحانه هدایت کرده اند شکی نیست اما رابطه دولت و روشنفکران اغلب رابطه ای پرتنش ناپایدار و توام با بدبینی متقابل بوده است نه تنها دولتها بلکه گروههای
حی نیز روستتران را به حاشیه رانده حتی به این باره می سه از محصون ساز خود هم بهره گیرند یا آن را به نام خود ثبت کنند. هربرت مارکوز یکی از روشنفکرانی بود که کم و بیش حوادث دانشجویی مه ۱۹۶۸ را به گونه ای پیش بینی و ابعاد و جهت آن را نیز ترسیم کرده بود اما وقتی این حوادث به وقوع پیوست دانشجویان او را مورد نقد و حمله قرار دادند و از صحنه کنار گذاشتند. دولتها هم به طریق اولی نقدهای روشنفکری را بر نمی تابند زیرا روشنفکر به جوهر امور نظر دارد اما دولت خواهان گذران امور و سرپوش نهادن بر مسائل است. روشنفکران هم ثابت کرده اند که نمی توانند به کارهای اجرایی دلخوش باشند. پی یر بیرن بوم از جامعه شناسان مطرح فرانسه معتقد است همکاری یا عدم همکاری دولتها با روشنفکران ربطی به جوهر روشنفکری ندارد بلکه از منطق متضاد دولتی سرچشمه میگیرد. وی برای اثبات نظر خود به مقایسه آمریکا و فرانسه می پردازد. در آمریکا روشنفکران سنتی به ویژه اساتید و روشنفکران تکنوکرات همیشه از قدرت سیاسی رانده شده اند در حالی که در فرانسه دولت از همکاری هر دو نوع آنها در مقاطع زمانی مختلف بهره گرفته است. علت این تفاوت ساختار اهداف و نگرشهای متفاوت دولت در این دو کشور است. در آمریکا نظارت حاکمانه ای بر روشنفکران اعمال میشود اما در فرانسه روشنفکران گاه به درجه ای از مراتب سیاسی میرسند که بر حکومت اثر می گذارند. علت این امر شاید سنت قوی روشنفکری در فرانسه است که از زمان انقلاب کبیر تا امروز پایدار مانده و فرانسویان آن را جزء جهیزیه ملی خود محسوب میکنند. روشنفکران فرانسوی در طول دو قرن اخیر تغذیه گر بسیاری از افکار روشنفکری در سراسر جهان بوده اند. از سارتر مرلو پونتی لوی استروس تا بوردیو لیوتار فوکو و گواتاری سلسله پیامبران خدا ناشناس قرن بیستم را به خاک فرانسه اختصاص دادند.
منطق روشنفکر با منطق دولتی سازگار نیست منطق روشنفکری آزادی و بی قیدی نسبت به نظم موجود است در حالی که منطق دولت بر اطاعت و رام بودن استوار است. از سوی دیگر روشنفکر را نمی توان در درون ساختارها و سازمانها محبوس کرد، زیرا در آن صورت کارویژه خود را از دست میدهد در همه سازمانها نیز درگیری آشکار و پنهانی بین
روشنفکران و بوروکراتهای کوتوله مشاهده میشود میخلز به نمونه هایی از آن در احزاب سیاسی اشاره میکند. بوروکراتها تربیت شده مکتب حکومتی هستند که از بالادستان خود اطاعت میکنند و از زیر دستان اطاعت می طلبند. اما روشنفکران در ردیفهای سلسله مراتبی جای نمی گیرند و رابطه شان با بوروکرات مشخص نیست تعارض بین روشنفکران و دولت در جوامع شتابزده که دولت میخواهد برنامه های صد ساله را یک شبه به اجرا بگذارد، بسیار چشمگیرتر است. این دولتها به هیچ روی نمیتوانند روشنفکران را تحمل کنند. نه تنها شواهد مثالی از کشورهای جهان سوم وجود دارد بلکه در جوامع پیشرفته نیز چنین مواردی مشاهده شده است. از جمله حکومت دو گل در دهه ۱۹۶۰ که فقط بر مدار بوروکراتها و تکنوکراتها میچرخید و هیچ روشنفکری در هیئت دولت وجود نداشت.
با وجود همه این احوال حکومتها کم و بیش میدانند که بدون روشنفکران نمی توانند بحرانها را پشت سر بگذارند ماشین حکومتی خود را سروسامان دهند، روابط اجتماعی را تنظیم و راهی برای خروج از بن بستها پیدا کنند. از سوی دیگر به قدرت روشنفکران هم واقف اند و می دانند یا باید آنها را در کنار خود نگه دارند و یا منتظر حملات و انتقادات شدید آنها باشند که گاه مانند سخنان ساخاروف و سولژنتسین که باعث بی آبرویی رژیم شوروی در سطح جهانی شد آثار جبران ناپذیری بر جای می گذارد. شاید به همین دلایل است که روابط دولتها و روشنفکران همیشه با عشق و نفرت همراه است. این رابطه محدود به روزگار ما نیست سرنوشت برمکیان خواجه نظامها و خواجه نصیرها و حسنک وزیر حکایت از تعارضی دیرینه میان این دو عنصر دارد در عین حال همین رابطه مبهم و پرتنش بهترین رابطه ممکن بین قدرت سیاسی و روشنفکران است. زیرا اگر جدایی کامل باشد ماشین حکومت به گل خواهد نشست و اگر پیوند کامل باشد روشنفکر جذب دولتها شده و نقش انتقادی خود را از دست خواهد داد. در هر دو صورت زندگی اجتماعی به خشکی و بی روحی خواهد گرایید.
(ج) انتقاد از روشنفکران و روشنفکری انتقاد از روشنفکر در درجه اول نتیجه تخصصی
که هر کس در محدوده تخصصی خود و بر پایه عینیات و براهین علمی سخن بگوید؛ در حالی که کار روشنفکر تکیه بر احتجاجات فلسفی است روشنفکر بر پایه یک سلسله شواهد عقلی عینی و فلسفی مکتبی میسازد که باید راهگشای جویندگان حقیقت و مدینه های فاضله باشد. اما علم گرایی سالهای پس از جنگ جهانی دوم چنان قوی بود که علوم اجتماعی را مجبور به تقلید از الگوهای علوم محض میکرد. روشنفکر هم به دنبال این فرایند جای خود را به دانشمند میداد. چنان که ایدئولوژیها جای خود را به علم می دادند.
یک فرایند اجتماعی دیگر در فرایند حاشیه ای شدن روشنفکران مؤثر بود و آن تحولات اجتماعی – اقتصادی و فرا رسیدن دوره وفور اقتصادی بود که ایدئولوژیهای متصلب را بی اعتبار ساخت دوره ای فرارسید که از ایدئولوژی زدایی سخن بسیار می رفت در این راستا کتاب ریمون آرون به نام افیون روشنفکران و پیش از آن کتاب ایدئولوژی و خیال نوشته کارل مانهایم ضربه های جدی بر ایدئولوژی سالاری وارد ساخته بود. از نظر آرون ایدئولوژیهای چپ حاصل جستجوی روشنفکران برای یافتن اندیشه هایی است که به آنها رخوت و آرامش ببخشد و از نظر مانهایم ایدئولوژیها ساخته و پرداخته نیازهای انسان در یک برهه زمانی خاص است. اما این انتقادها و نگرشها نه تنها باعث از بین رفتن روشنفکران نشد بلکه آنها را نسبت به گفته ها و اعمالشان هشیارتر ساخت و باعث شد تا مطالعاتشان عمیق تر و گفته هایشان مستدل تر شود. این کوشش به همکاری روشنفکران با یکدیگر نیز کمک کرد تا هر کس به مطالعه متعمق موضوعی خاص بپردازد و سپس نتیجه آن را با دوستان و همکاران خود در میان بگذارد.
اما نقد روشنفکری در جوامع جهان سوم در درجه اول از عملکرد ضعیف، حالت تقلیدی و تصنعی روشنفکران و وابستگی آنها به اندیشه روشنفکران غربی سرچشمه می گیرد. ستیزش بدون مطالعه روشنفکران با سنتها و ارزشهای جامعه خود از یک سو و عدم خلاقیت آنها که باعث میشود با جامعه خود پیوند همه جانبه ای برقرار نسازند از سوی دیگر
به غربت روشنفکران می انجامد. در عین حال به نفع حکومتهای این کشورهاست که به تقویت همین جریان ضعیف بپردازند تا شاید در آینده شاهد پیدایش یک جریان اصیل و واقعی روشنفکری درون جوش و برخاسته از پویایی جامعه ملی باشند. در غیر این صورت باید سرنوشت جامعه خویش را به دست چند بوروکرات حقیر و افراد متملق و فارغ از اندیشه بسپارند.
د) مجامع روشنفکری مجامع روشنفکری عنوانی مبهم برای پدیده ای مبهم است. به جز آن دسته از روشنفکران که توانستند سنگر یک دانشگاه را فتح کنند و مانند دور کیم آن را پایگاه نشر اندیشه های خود قرار دهند بقیه روشنفکران به نهادهای خیالی روی آوردند که در عین حال خیلی هم خیالی نبود. خیالی از آن رو که هیچ مرز و محدوده ای ندارد و غیر خیالی از آن رو که آثار و انتشارات آن بر جریانهای فکری بسیار عظیم است. برای مثال می توان از مکتب فرانکفورت حلقه وین و باشگاه رم نام برد که در آنها گروهی از اندیشمندان همکاری نزدیکی برقرار ساخته اندیشه های خود را نشر می دهند. به طبع این گونه مجامع و مکاتب بردی جهانی دارند. گاه حتی یک قهوه خانه هم می تواند نقش یک مجمع روشنفکری را ایفا کند مثل قهوه خانه های محله لاتن پاریس که پایگاه ژان پل سارتر و تنی دیگر از اهل قلم بود. تأثیر این قهوه خانه ها در ایران هم مشهود بود و از قافله سالاران آن صادق هدایت بود برای درک آثار اندیشه های روشنفکری به سه جلد کتاب استوارت هیوز به نامهای آگاهی و جامعه راه فروبسته و هجرت اندیشه اجتماعی رجوع کنید.
۲. افکار عمومی
اصطلاح «افکار (opinion) برای اولین بار در قرن هجدهم ظاهر شد و تا انقلاب فرانسه معرف افکار نخبگان فرهیخته به ویژه اشراف دامن پوش پارلمانی بود که پرچم مبارزه با سلطنت مطلقه را برافراشته بودند. آنها افکار خود را در مورد پادشاه به اطلاع عموم می رساندند. از انقلاب فرانسه به بعد این اصطلاح به جای انتساب به اشراف به شهروندان و
نمایندگان آنها منسوب شد. یعنی افکار عمومی به نگرش شهروندان و نمایندگان سیاسی و فکری آنها در مورد مسائل مختلف اطلاق می شد.
ها برماس معتقد است که پیدایش یک حوزه عمومی که در آن افکار عمومی مجال بیان پیدا کند با منافع بورژوازی مطابقت داشت؛ زیرا اصل همگانی شدن امور بورژوازی را در برابر دولت محافظت میکرد اما با توسعه حق رأی همگانی حرکتهای توده ای و گسترش رسانه های همگانی و جمعی نوع دیگری از افکار عمومی شکل گرفت که با افکار منور» نخبگان تفاوت داشت. اما این افکار مردمی هم خیلی زود برای رسانه ها، تبلیغات و سیاست جنبه ابزاری پیدا کرد وسایل ارتباط جمعی فنون بررسی افکار عمومی و اعلام آن در رسانه ها، احساس همبستگی مردم در برابر دولتها و بسیاری علل ریز و درشت دیگر در درجه اول باعث ملموس شدن افکار عمومی و در درجه دوم باعث استقلال نسبی آن گردید به گونه ای که بتواند به صورت یک بازیگر مستقل از طرق گوناگون به ایفای نقش بپردازد.
در بحث مربوط به جامعه یادآور شدیم که از به هم پیوستن افراد و گروهها یک کل منسجم به نام جامعه به وجود می آید و هر چه پیوستگی اجزاء جامعه بیشتر باشد، انسجام و قدرت این کل نیز فزون تر میشود. اگر ساختار اجتماعی و آرایش گروهها و نیروها و افراد فیزیک یا جسم جامعه را تشکیل میدهد افکار عمومی روح و روان آن است و به همان سان هر چه همبستگی جسمی جامعه بیشتر باشد روان آن یعنی افکار عمومی نیز مشهورتر و ملموس تر خواهد بود. از آنجا که راهها و وسایل ارتباط جمعی در پرتو توسعه فنی در عصر صنعتی و به طور مشخص از آغاز قرن نوزدهم به بعد توسعه چشمگیری پیدا کرده اند افکار عمومی هم به عنوان نتیجه این فرایند در همین دوره شکل ملموس تری پیدا می کند و گرنه همیشه در جنگها، انقلابها و حوادثی که مربوط به همه مردم میشده است افکار عمومی هم تجلی پیدا می کرده است پدیده افکار عمومی اینک مرزهای ملی را نیز پشت سر گذاشته و جنبه بین المللی و جهانی به خود گرفته است. امروزه افکار عمومی به آن حد از انسجام و
عینیت رسیده است که خود به عنوان یک بازیگر با نیروی سیاسی تازه مطرح میشود.
افکار عمومی خود دارای ابعاد گوناگون است که به نحوی به تمام وجوه زندگی اجتماعی از زبان روان شناسی اجتماعی ،فرهنگ مذهب تاریخ تا ساختار اجتماعی و طبقاتی و وضعیت معیشتی گره میخورد افکار عمومی را میتوان به دو بخش بنیادی و نمادی تقسیم کرد. وجه بنیادی آن در واقع تمام علل و عواملی را دربر می گیرد که بنیانهای زندگی جمعی را تشکیل میدهند این وجه کمتر دستخوش تغییر قرار می گیرد. اما بخش نمادی آن تظاهرات و تجلی افکار عمومی به مناسبت یک رویداد یا در واکنش به یک امر خاص است. برای مثال مردم ایران پیرو مذهب شیعه بوده در حالت عادی به طور معمولی به انجام فرایض خود می پردازند. این مذهب در کنار عوامل دیگر مثل تاریخ مبارزات آنها، ادبیات عرفانی و اشعار مذهبی که در طول تاریخ در ساخت روحیه آنها مؤثر افتاده زمینه یک فکر جمعی را به وجود آورده است که قسمت سخت افزار افکار عمومی این مردم محسوب میشود. حال فرض کنید در یک روزنامه داخلی یا خارجی نکته نامربوطی در مورد مقدسات این مذهب درج شود بلافاصله تظاهرات خود جوشی صورت می گیرد و صدها هزار نفر علیه این مطلب دست به اعتراض میزنند این تظاهرات قسمت نمادی و نمایشی افکار عمومی را آشکار می سازد. قسمت بنیادی افکار عمومی باید در سیاست گذاری عمومی مورد توجه دولت قرار گیرد و تمام بازیگران سیاسی نیز باید آن را به عنوان یک عنصر دائمی در کنش خود لحاظ کنند. قسمت نمادی که هم مانند یک بازیگر عمل میکند و هم مانند یک نیروی فشار ممکن است مورد استفاده یا سوء استفاده هر بازیگری قرار گیرد.
رسانه های جمعی
رسانه های جمعی در عین آنکه خود بیانگر افکار عمومی هستند می توانند ساخت بخشنده و محرک آن نیز باشند. در اینجاست که رسانه های جمعی به عنوان مهم ترین عامل تبلیغات از یک سو و مهمترین عامل تأثیر گذار بر افکار عموی از سوی دیگر در جهان امروز از
همیت و قدرت فوق العاده ای برخوردارند و هیچ بازیگر سیاسی ای نمی تواند نسبت به آنها بی تفاوت باشد. و سانه های جمعی ابتدا منحصر به مطبوعات و رسانه های نوشتنی بود. اما به تدریج رسانه های شنودی مثل رادیو و کاست و سپس رسانه های تصویری مثل تلویزیون و اینترنت بر آن افزوده شد. هر یک از انواع رسانه ها ساختار و کارویژه های خاصی دارند، اما در یک نکته مشترکاند و آن اینکه مخاطب آنها همگان و افکار عمومی است. روزنامه ها بیشتر طیف روشنفکر و با سواد جامعه را مخاطب قرار میدهند در حالی که تلویزیون آحاد مردم را هدف قرار میدهد. به همین دلیل نقش تلویزیون خطرناک تر و گسترده تر است و چنان که گفته شد نقش مهمی در شخصی شدن قدرت ایفا میکند. از دهه ۱۹۵۰ به بعد به ویژه از زمان توسعه تلویزیون پدیده رسانه ای چونان نظامی استثنایی از قدرت نفوذ مطرح می شود که می توان از آن به «رسانه سالاری (médiocratie) تعبیر کرد. در این میان نقش مسلط تلویزیون قابل تأمل است بر اثر انقلاب فنی نوعی از قدرت نفوذ پدید آمده است که تمامی منابع احساسی و خیال پردازی را به بازی می گیرد. به کارگیری تلویزیون باعث دگرگونی عمیق روانی و اجتماعی شده است. این پدیده تمام زندگی ما را دستخوش دگرگونی ساخته است. چنان که میدانیم مک لوهان تا آنجا پیش می رود که می گوید ویزیون مطبوعات را هم زیر سؤال برده است».
زرژ بالاندیه از جامعه شناسان و مردم شناسان فرانسوی می نویسد: «به برکت رسانه ها و ولات عظیمی که در این زمینه به وجود آمده است شیوه تولید تصویرهای سیاسی هم ادر شده است. جهان سیاست به گونه ای بی سابقه در معرض دید حکومت شوندگان قرار رگیرد و به میزان زیادی جنبه اسرار آمیز خود را از دست میدهد و این خود باعث مساردیی و افول کنجکاوی نسبت به مسائل سیاسی می شود. ۴
رزه زرار شوارتزنبرگ در کتاب دولت نمایشی نظام ستاره ای در سیاست، نقش
تعیین کننده ای برای مطبوعات به ویژه تلویزیون قائل میشود و معتقد است تلویزیون تشکلهای کلاسیک واسط را در زندگی سیاسی از کار می اندازد و رابطه مستقیمی بین چهره های سیاسی و مردم برقرار میکند. در این فرایند صحنه سیاست به صحنه نمایش تبدیل می شود و در آن سه عنصر در کنش متقابل قرار میگیرند بازیگران نقشهای اول تماشاچیان کارگردان بازیگران نقشی را بازی میکنند که کارگردان تعیین میکند و این نقش مناسب با روحیه و خواست تماشاچیان انتخاب میشود تماشاچیان هم پیش ذهن خاصی ندارند یا ذهن آنها در پرتو شعارها و تبلیغات همان رسانه ها شکل میگیرد و تا حد زیادی تحت تأثیر بازیگران ستاره سینما قرار دارد. بازیگران هزینه های نمایش را از طریق پرداخت ورودی بر عهده دارند و بازیگران در برابر نقشی که ایفا میکنند دستمزد دریافت می کنند. برنده اصلی و گرداننده صحنه کارگردان است که پشت صحنه پنهان است و سود نمایش را به جیب می زند. در این میان سیاست بیش از پیش حالت نمایش یکنفره one man show) به خود می گیرد. در این صورت چه بهتر که به جای سیاستمدار یا فعالان سیاسی باورمند به اصول خاصی از هنر پیشه ها استفاده شود تا نتیجه مطلوب تری نیز به بار آید مثالی که می توان برای سازه شوارتزنبرگ ارائه داد روی کار آمدن ریگان هنر پیشه کمدی سینماهای آمریکاست که در آن مقطع زمانی (دهه (۱۹۸۰) میبایست نقش یک مدیر سرسخت را ایفا می کرد. این سرسختی در خدمت منافع سرمایه داری آمریکا قرار گرفت. کارگردان، سرمایه داری آمریکا بود، تماشاچیان مردم آمریکا که به جای حق ورودی رأی دادند و ستاره نقش اول ریگان
مثال دیگری که برای تشریح اهمیت رسانه ها به ویژه تلویزیون در کسب قدرت سیاسی می توان ذکر کرد روی کار آمدن برلوسکنی در ایتالیاست در زمانی که احزاب سیاسی اعتبار خود را از دست داده بودند یک حزب جدید یک شبه شکل گرفت و با استفاده از روزنامه های وابسته به رهبر حزب و دو کانال تلویزیونی خصوصی پس از دو ماه تبلیغات در انتخابات سال ۱۹۹۴ اکثریت کرسیهای مجلس را به دست آورد.
در این میان مطبوعات با قدرت نفوذی ای که دارند ممکن است به عنوان یک بازیگر مستقل وارد صحنه شوند. برای مثال یک روزنامه می توانند شمع انجمن و محور گروهی از انسانهای هم فکر قرار گیرد یا با انتشار مطالب خاصی گروهی از شهروندان را به حلقه هواداران خود در آورد. برای مثال مجله عصر جدید که ژان پل سارتر منتشر می ساخت یا حتی در ایران روزنامه و مجلاتی مثل ایرانشهر با الفباء برای مدنی چنین حالتی داشتند.
امروز هم پاره ای از روزنامه هایی که پس از دوم خرداد ۱۳۷۶ در ایران منتشر می شوند در حقیقت در مقام یک حزب سیاسی عمل میکنند. در عین حال تفکیک بین روزنامه ای که سخنگوی یک گروه سیاسی یا اجتماعی است و روزنامه ای که شخصیت حقوقی و سیاسی مستقلی پیدا کرده و خود هوادارانی هم به دست آورده بسیار مشکل است. سیر تحول نقش روزنامه و اینکه چگونه از حالت وسیله بودن به یک کارگزار مستقل و هدفمند تبدیل شده دیر زمانی است که توجه جامعه شناسان را به خود جلب کرده است. زیرت ژوونل در سال ۱۹۱۴ به این نکته اشاره کرد که امروز هیچ سیاستمداری جرئت ندارد به گزارشگران روزنامه ها پاسخ منفی بدهد. وی روزنامه ها را به عنوان قدرت چهارم در کنار قوای سه گانه معرفی کرد با توجه به این نکته که سال ۱۹۱۴ روزنامه ها دوره جوانی خود را پشت سر می گذاشتند مشخص میشود که با چه سرعتی به یک قدرت سیاسی کارآمد تبدیل شدند. شوارتزنبرگ نشان میدهد که چگونه سیاستمدارانی که با روزنامه ها درگیر شده اند همیشه جزء بازندگان بوده اند بسیاری از افتضاحات سیاسی که به استعفا یا برکناری سیاستمداران بزرگ منجر شده است به دلیل هیاهوی روزنامه ها چنین پیامدهای خطیری دربر داشته اند و گرنه امکان حل آنها در خفا وجود داشت. افتضاح مشهور به واترگیت و عزل نیکسون از آن جمله بود. برعکس سیاستمدارانی که از پشتیبانی روزنامه ها برخوردار بوده اند شاهد موفقیت را در آغوش کشیده اند. جان کندی پیروزی خود را در سال ۱۹۶۰ مدیون نگاه موافق روزنامه ها بود. یکی از جالب توجه ترین مباحث جامعه شناسی همین نوع استحاله هاست که در پدیده های جمعی به وجود میآید برای مثال بسیار اتفاق افتاده است که یک گروه سیاسی برای رسیدن به مقاصد خود عده ای را اجیر کرده تا در کار رقبای
خود دست به کارشکنی و اعمال خشونت آمیز بزند. اما این عده پس از مدتی تبدیل به یک گروه مستقل شده و خودسرانه دست به اعمالی زده است که در نهایت به ضرر منافع گروه به کارگیرنده تمام شده است.
۴. افراد و شخصیتها
فرض بر این است که در یک نظام دموکراتیک تمام مردان و زنان بالغ از حق رأی و سایر حقوق سیاسی برخوردارند و جزء بازیگران سیاسی محسوب می شوند. این گزاره به لحاظ حقوقی کاملاً درست است، اما همه میدانند که در عمل بسیاری از افراد جامعه توان استفاده از این حقوق را نداشته یا اگر داشته باشند مشارکت آنها در حد ناچیز و محدود به شرکت در انتخابات است. در حالی که گاه شخصیتهای سیاسی، مشاهیر و دانشمندان و حتی ورزشکاران، بدون داشتن سازمان و تشکیلات خاص نقشی در حد یک حزب ایفا می کنند. ریمون بار در فرانسه عضو هیچ حزبی نیست اما در عمل در ردیف یک حزب کادر صاحب نفوذ است مرحوم تختی در زمان حیات خود از همین مقوله بود. در اینجا مقصود یادآوری تفاوتی است که بین افراد یک جامعه از نظر ایفای نقشهای سیاسی وجود دارد.